مانوئل آرتیگز (گریگوری پک) از مبارزان قدیمی علیه فاشیسم دولتی فرانکو، اکنون سالها است که در دهکدهای زندگی میکند. کارلوس (ریموند پلگرین) به او خبر میدهد مادرش رو به مرگ است. او میخواهد برای واپسین دیدار با مادرش ملاقات کند اما فرمانده وینولاس (آنتونی کویین) برای او دام گذاشته تا دستگیرش بکند یا او را بکشد. مادر مانوئل به پدر فرانسیس (عمر شریف) میگوید به پسرش اطلاع دهد که به سن مارتین نیاید. اما مانوئل با اینکه میداند در بیمارستان سن مارتین منتظر او هستند، به آنجا میرود. او کارلوس خائن را میکشد و خودش نیز کشته میشود. وینولاس سرمست از کشتن مانوئل، نمیداند چرا او با اینکه میدانست زنده برنخواهد گشت، باز هم تصمیم گرفت به قتلگاهش بازگردد.
فرد زینِمان نامی است که سینمای جهان به این سادگی فراموشش نخواهد کرد. او در کارنامهاش آن قدر فیلمهای ماندگار دارد که نتوانیم از او بگذریم: مردی برای تمام فصول (1966) روایت زندگی و مرگ تامس مور را زینِمان بسیار باورپذیر کارگردانی کرد. ماجرای نیمروز (1952) ماجرای مردی که دست کمک به سوی هر کس و ناکسی دراز میکند اما سرانجام باید دست به زانوی خودش بگیرد و از زمین بلند شود. روز شغال (1973) ماجرای نفسگیر و پرتعلیق مردی که میخواست ژنرال دوگل را ترور کند. جولیا (1977) دربارهی لیلیان هلمن و دشیل همت و زندگی پرفرازونشیبی که داشتهاند و البته همین اسب کهر را بنگر (1964) که در ایران آن را با نام «گروگان» میشناسیم. فیلمی که قرار است به مناسبات بیرونی و درونی قهرمانی به نام مانوئل آرتیگز با دنیای اطرافش بپردازد. مانوئل به روایت زینِمان مردی است که در مبارزه با فاشیسم فرانکویی، ناچار شده دست از مبارزه بکشد و در گوشهای از جهان روزگار بگذراند اما پیداست که ورود پاکوی نوجوان (کارلو آنجلوتی) و پیغامی که برایش آورده، او را دگرگون کرده است. پاکو فرزند دوست او بوده و اکنون خواستار مرگ قاتل پدرش است. او با شناسایی کارلوس به عنوان خبرچین، مثل این است که شیر خفتهای را در درون مانوئل بیدار میکند. مانوئل پس از گفتوگو با پدر فرانسیس و تنها شدنش، به فکر فرو میرود. توپی را که برای پاکو خریده، از پنجرهی اتاقش به بیرون پرت میکند. این در واقع واپسین علقهی مانوئل به زندگی نیز به حساب میآید. او تصمیم گرفته که از میان زندگی با ذلت و مرگ با افتخار دومی را انتخاب کند. یکی از پیچیدهترین شخصیتهای فیلم که بازی غافلگیرکنندهی عمر شریف بعد فراوانی به آن بخشیده، پدر فرانسیس است. نه مادر مانوئل و نه خود مانوئل اعتقادی به این کشیش ندارند. او نیز انتظار چندانی از این دو ندارد. اما با این همه او کار خودش را میکند. باید پیغام مادر مانوئل را به او برساند و در پاسخ مانوئل که چرا این همه در حق او مهربانی میکند، تنها پاسه پدر فرانسیس سکوت است که بازی شریف و آرامشی که در چشمهایش دیده میشود، مثل این است که بهخودیخود پاسخ مانوئل را میدهند. پدر فرانسیس هم با جبههی خیر (مانوئل) روبهرو شده و هم جبههی شر (وینولا) و جالب اینجاست که هر دو او را پس میزنند. هم وینولای شریر که دست به دامن دعا و کلیسا میشود تا بتواند افتخار کشتن مانوئل را یدک بکشد و هم نیروی خیر که اصلاً پدر فرانسیس را به رسمیت نمیشناسد. زینِمان هیچگاه این دو نیروی خیر و شر را در برابر همدیگر قرار نمیدهد. هیچگاه مانوئل با دشمن خونیاش وینولا روبهرو نمیشود. ظاهراً این دو را باید با واسطه ببینیم که پدر فرانسیس است. از جایی که پدر فرانسیس وارد داستان میشود، نقطهی دید راوی داستان تغییر میکند. این بار داستان از منظر او روایت میشود. او تنها یک راوی بیطرف باقی میماند. در صحنهی درگیری مانوئل و کارلوس، پدر فرانسیس در تمام مدت تنها ناظر این کنش باقی میماند و دخالتی در آن نمیکند. در بیمارستان و جایی که مادر مانوئل آدرس مانوئل را به پدر فرانسیس میدهد و از او میخواهد به او خبر دهد که در کمینش هستند (انگار او دارد برای پدر فرانسیس اعتراف میکند تا سبک بشود)؛ در واقع بر خلاف تمامی عقاید همیشگیاش، لاجرم دست کمک به یک کشیش دراز میکند.
رویکرد زینِمان مانند یک کارگردان واقعی سینمای کلاسیک، در اینجا نیز چنین است که هیچگاه دخالتی در داستان نمیکند. حتی در نخستین صحنهای که وینولا را سوار بر اسب و در حال نبرد با یک گاو میبینیم. تدوین این صحنه (استفاده از بدل در نماهای دور و حضور آنتونی کویین در نماهای درشت) به گونهای است که حساسیت مخاطب نسبت به استفاده از بدل، چندان برانگیخته نمیشود. فضاسازی دهکده و خانهی مانوئل و از سوی دیگر فضای شهری و بیمارستان به گونهای است که باورمان میشود با داستانی روبهروییم که فضایی اسپانیایی دارد (باید اشاره کرد که لوکیشنهای بیرونی فیلم در مرز فرانسه واقع شدهاند). در صحنهای که وینولا از پشت در بخش زنان به مادر مانوئل نگاه میکند، دوربین بیدرنگ از نگاه مادر، وینولا را نیز نشان میدهد. وینولا از لای دری که باز شده و قاب در قابی به وجود آورده، مادر مانوئل را نشان میدهد. وقتی این نما برش میخورد به نقطهی دید مادر، وینولا را در نمایی دور میبینیم که اندکی در را باز گذاشته و دارد به مادر نگاه میکند. به لحاظ سینمایی همین دو نما کافی هستند تا به ما به عنوان مخاطب فیلم «بگویند» که مادر مانوئل کاملاً مشکوک است که مأموران میخواهند از او به عنوان یک طعمه برای کشتن پسرش استفاده کنند. برای همین از ضداعتقادش به کشیشها دست برمیدارد و به پدر فرانسیس اعتماد میکند. در واپسین صحنههای فیلم خبرنگاری خارجی از وینولا میپرسید که آیا دشمنی سیاسی را از میان برده؟ او پاسخ میدهد که تنها یک سارق را کشته است. در یکی از صحنههای فیلم وقتی پدر فرانسیس به مانوئل میگوید در سرقت از بانک یک کشیش کشته شد، مانوئل به زندگی خودش اشاره میکند که هیچیک از آن پولها را برای خود برنداشته است. جنازهی مانوئل را در سردخانه و کنار جسد کارلوس خائن و مادر مانوئل قرار میدهند. مانوئل از این دنیا با خودش هیچ نبرده است. اگر در این میان وینولا و کشیش هم کشته میشدند، آنها را همین جا میآوردند. آنها هم چیزی با خودشان نمیبردند. ظاهراً زینِمان با زبان بیزبانی دارد میگوید پس این همه خون و خونریزی برای چه انجام میشود؟ پیش از شروع فیلم نوشتهی ابتدایی فیلم نیز چیزی شبیه همین میگوید: «اسب کهر میآید که مرگ بر آن سوار شده است.»