جرج ایستمن (مونتگمری کلیفت) جوانیست آسوپاس که وارد شهری میشود و امیدوار است کاری دستوپا کند. در آنجا با دختری به نام آلیس (شلی وینترز) آشنا میشود. جرج بهتدریج پلههای موفقیت را طی میکند و سرانجام با آنجلا ویکرز (الیزابت تیلر) دوستی بههم میزند و بهسرعت بههم دل میبندند. جرج قولوقرارهایش با آلیس را کاملاً فراموش کرده است اما این دختر جوان حاضر نیست از عشقش به جرج دست بردارد. جرج راهی ندارد جز اینکه کاری کند آلیس از زندگیاش خارج شود. او خودش دست به کار شده و به بهانهی عشق مجددش به این دختر جوان او را به قایقسواری برده و در فرصتی آلیس را ناخواسته به آب میاندازد. جرج چیزی به کسی نمیگوید تا اینکه جسد آلیس را از آب میگیرند. رفتار جرج باعث میشود او را متهم به قتل تلقی کرده و محاکمه کنند. سرانجام او به اعدام با صندلی الکتریکی محکوم میشود.
چارلی چاپلین با رندی هرچه تمامتر دربارهی مکانی در آفتاب (1951) گفته است: «بزرگترین فیلمی که تا به حال در مورد آمریکا ساخته شده است.» فیلم بر اساس رمان یک تراژدی آمریکایی اثر تیودور درایزر ساخته شده است (این رمان سالها پیش با ترجمهی سعید باستانی به فارسی برگردان و منتشر شد)؛ رمانی که در 1925 به چاپ رسید و از داستانی واقعی الهام گرفته بود: در 1906 جسد دختر جوانی از آب گرفته شد و مردی به نام چستر ژیلت به اتهام قتل دستگیر شد؛ هرچند او اصرار داشت که آن دختر جوان خود را از بین برده است. آن مرد همان سال اعدام شد. نامههای آن دختر جوان به متهم در دادگاه خوانده شد و درایزر سال پیش از نوشتن رمانش مدارک و اخبار روزنامهها در مورد این قتل را نگه داشت. رمان او چند بار مورد اقتباس قرار گرفت؛ حتی ایزنشتین میخواست بر اساس آن فیلمی بسازد. در 1931 هم جوزف فون اشترنبرگ بر اساس آن فیلمی ساخت که درایزر اصلاً آن را دوست نداشت.
درایزر و به تبع او استیونس در اثرشان به حرص و طمع بشری پرداختهاند؛ اینکه آدمی هیچگاه به آنچه دارد، قانع نیست و همیشه چیزی بیشتر از سهم و حقی را که بهش رسیده، طلب میکند. جرج یکی از بهترین نمونههایی است که شبیه او را خیلی جاها دیدهایم. جوانی که آلیس جوان را در کنارش دارد، اما با دیدن آنجلا هر آنچه را تا به حال داشته، ناگهان رها میکند و بدتر از آن، دلش نمیخواهد گذشتهاش او را دنبال کند. جرج بیشتر دلش میخواهد که «مردی بدون گذشته» باشد اما غافل از اینکه گذشته به قول فاکنر «حتی هنوز نگذشته است» چه برسد به اینکه بتوان از آن جدا شد و گریخت. چاپلین که تمام شهرت و اعتبارش را خرج سینمای آمریکا کرد و در آخر نزدیک بود صابون سناتور مککارتی شوونیست به تنش بخورد و محاکمهاش بکنند، در آن نقل قولی که ازش آوردیم، اشارهی ظریفی به وجود روحیهی سودجویی در میان آمریکاییها دارد؛ یا به عبارت دقیقتر «فایدهگرایی» که از نظر جامعهشناسی و حتی فلسفه از سوی بزرگان این دو رویکرد مورد بررسی قرار گرفته است. ضربالمثل اینجایی چنین رویکردی را بهخوبی به یاد داریم: تا پول داری عاشقتم... در واقع به ما گوشزد میکند که چنین درونمایهای برای نوع بشر آشنا است. وقتی جرج با آنجلا آشنا میشود و به او دل میبندد، هیچ تضمینی وجود ندارد که او را در ابراز علاقهاش صادق بدانیم. چرا که آلیس را همچنان در ذهن داریم. چنین تماتیکی آن قدر به یک تراژدی همهگیر شباهت دارد که جلال مقدم در 1349 بر اساس کتاب درایزر پنجره را ساخت. روایت مقدم اگرچه بر اساس مناسبات اجتماعی آن روز سینما و جامعهی ایرانی ساخته شده اما همچنان درونمایهی اصلی کتاب را حفظ میکند که گاهی پیشرفت در زندگی اجتماعی و بالا رفتن از پلههای اقتدار، گمراهی به ارمغان میآورد. از آنجا که کمتر آدمها این توان و فرصت را پیدا میکنند تا با درون خود خلوت کنند و خوب و بد وجود خود را ارزیابی کنند، لاجرم رسیدن به ثروت و شوکت بیش از آن که برایشان امتیازی محسوب شود، بیشتر شبیه یک دام است. این اتفاقی است که برای جرج و سهراب سالاری (بهروز وثوقی) رخ میدهد. مقدم با استفاده از رمان درایزر یا به عبارتی از فیلم استیونس، نقبی به مناسبات جامعهی ایرانی در آستانهی ورود به دههی پنجاه شمسی میزند.
استیونس مانند هر کارگردان سینمای کلاسیک در روایت این ملودرام، جانب احتیاط را رها نمیکند. فیلم تمام جنبههای روایت در سینمای کلاسیک در دههی 1950 را رعایت میکند. فیلم جز در صحنههای رومانتیک دونفرهی تیلر و کلیفت، کمتر اشتیاقی به استفاده از نمای درشت دارد. تیلر و کلیفت، بجز شلی وینترز، بازی معمول آثار کلاسیک را از خود نشان دادهاند. صورت سرد کلیفت جوان که به نظر میرسد زوج تقریباً مناسبی با تیلر باشد، در خدمت فایدهگرایی «جرج» است. تماشاگر در جاهایی از فیلم انگار با خودش میگوید این جوان سردمزاج با رفتار سردی که با خودش و دیگران دارد، چهگونه میتواند این قدر خودش را فدای رفاه و پیشرفت بکند. وینترز از بازرگان اکتورز استودیو در قامت زنی جوان که همهی آمالش در مردی جوان به نام جرج خلاصه میشود، بهخوبی نقش دختری بیپناه را بازی میکند که انگار در جهانی پر از فایدهگرایی جایی ندارد و باید بمیرد. نگاه کنید به بازی او و لحن ملتمسانهاش به جرج وقتی توی قایق لم داده و انگار آلیس با او حرف نمیزند. آلیس برمیخیزد تا به سوی جرج بیاید. یک لحظه قبل به جرج گفته: «تو دلت میخواد که من میمردم.» که جرج انکار میکند. آلیس به سوی او میآید. تعادل او بههم میخورد و هر دویشان به آب میافتند. استیونس در این لحظه نمایی بسیار دور را انتخاب میکند که هیچ چیز در آن پیدا نیست. به این ترتیب هیچ کسی نمیتواند قسم بخورد که آیا جرج بعد از سقوط اصلاً تلاشی برای نجات آلیس کرد؟ آیا آلیس تعمداً خودش را به آب انداخت؟ بعد از گذشت این همه سال تقریباً کسی نمیتواند بگوید آیا عدالت در مورد جرج اعمال شد یا نه؟ فیلم به ما نمیگوید که چه کسی واقعاً گناهکار است. برای فرشتهی عدالت نیز دشوار است که بداند چه کسی گناهکار است؛ خصوصاً که چشمهایش را نیز بستهاند.