
در خشم (۱۹36) ساختهی فریتس لانگ، جو ویلسن (اسپنسر تریسی) در راه دیدار با نامزدش کاترین گرانت (سیلویا سیدنی) بهاشتباه و به جرم دزدیدن کودکی دستگیر میشود. خیلی زود شایعات در شهری کوچک کار خودشان را میکنند و با یک کلاغ و چهل کلاغ کردن حرفوحدیثها، انبوه مردم جلوی زندان جمع شده و تصمیم میگیرند خودشان قانون را در مورد ویلسن به اجرا درآورند. وقتی کلانتر مانع آنها میشود و زندانی را به این گروه خشن تحویل نمیدهد، دو نفر دینامیت پرت کرده و زندان را به آتش میکشند. ویلسن جان به در میبرد اما مردم از این امر بیخبرند. دادستان شهر مرتکبین این عمل شنیع را به دادگاه میکشاند اما هیچ کسی گناه را به گردن نمیگیرد. اما فیلمی که از این ماجرا فیلمبرداری شده، در دادگاه به نمایش درمیآید و در آن بهروشنی میتوان دید آتشبیاران این معرکه چه کسانی بودهاند. وکیلمدافع تلاش میکند با اعلام اینکه مدرکی در مورد کشته شدن جو ویلسن وجود ندارد، از موکلانش دفاع کند اما نامهای ناشناس به همراه حلقهی جو به دادگاه ارسال میشود. کاترین متوجه میشود که جو زنده است و برادرانش او را یاری رساندهاند تا انتقامش را از مردم خطاکار بگیرد.
در آمریکا و تا پیش از اکران این فیلم فریتس لانگ، شش هزار نفر در این کشور به دست مردمان عصبی، که مدرکی علیه هیچ متهمی نداشتند، کشته شدهاند. این یک سنت آمریکایی است که فاکنر در از راه رسیدهای در غبار، که کلارنس براون آن را به فیلم برگرداند، نشان داده است. مردم یک شهر بر سر لوکاس بیوچمپ سیاهپوست ریخته و میخواهند خودشان او را به دلیل اتهامی که هنوز به اثبات نرسیده به قتل برسانند. لانگ نیز دست روی این مقولهی بزرگ آمریکایی (لینچ کردن) میگذارد و داستان مردمی را روایت میکند که مثل آبخوردن «جوگیر» شده و دست به آدمکشی میزنند. فیلم در واقع ادعانامهای است علیه «لینچ» یا همان اقدام جمعی مردم برای مجازات یک مجرم. لانگ در سکانسهای پس از دستگیری جو ویلسن بهخوبی نشان میدهد که چهگونه حرفهای مفت دیگران در مورد چیزی که ندیدهاند اما مثل آبخوردن دربارهاش قضاوت میکنند، دهان به دهان میچرخد و یک کلاغ به چهل کلاغ بدل میشود و سرنوشت یک انسان رقم میخورد. لانگ در جایی از فیلم ورور کردن زنان شهر در مورد ویلسن را به سروصدای غازها تشبیه میکند. این آدمهای ترسو همین که پایشان به دادگاه میرسد، یا غش میکنند یا از ترس متهم شدن خودشان را میبازند و مثل بچهها به گریه میافتند. ویلسن اما در این میان و پس از نقشهای که میکشد، با آرامش خیال و در بسترش از طریق رادیو در جریان محاکمهی لینچکنندههایش قرار میگیرد. در واقع جو هیچگاه مردمی را نمیبخشد که میخواستند بهراحتی و بدون اثبات اتهامی، او را زندهزنده در آتش بسوزانند. در این میان تماشاگر نیز به نوعی با او همدلی میکند ولی این کاترین است که او را وادار میکند تا در تصمیمش تجدید نظر کرده و خودش را به دادگاه معرفی کند. جو در واپسین گفتارش، همچنان معترف است که نجات جان 22 نفری که متهم به قتل هستند، برایش سرسوزنی اهمیت ندارد.لانگ مانند آثار دیگرش در اینجا نیز داستانش را بسیار مفصل بیان میکند. این یکی از خصیصههای آثار لانگ است: فیلمهای او دارای داستانی مفصل هستند. او کمتر سعی میکند از «هواخور» برای داستانهایش استفاده کند. برای توضیح بیشتر دقت کنید به حضور والتر برنان در یک نقش فرعی در فیلم. او کسی است که برای نخستین بار جو را متوقف و دستگیر میکند. شاید هر کارگردان دیگری بدش نمیآمد که با وجود حضور برنان، از او به عنوان مهرهی بامزهای در فیلم استفاده کند و دقایقی را به او اختصاص دهد تا روایت تلخ فیلم جایی برای هواخوردن تماشاگر باقی بگذارد. اما لانگ چنین نمیکند. او آنچنان به دستمایه در فیلمش بها میدهد که لازم نمیبیند از فضاهایی این چنینی برای ایجاد مکث و مفرح ساختن روایت استفاده کند. نگاه کنید به جلادان نیز میمیرند کهلانگ در آن فیلم نیز همچنان داستانی بسیار مفصل را روایت میکند و اجازه نمیدهد فضایی برای تنفس تماشاگر (همان آب بستن معروف!) به وجود بیاید. به نظر میرسد لانگ در خشم فرصت را غنیمت شمرده و به دنبال تجلیل از سینما بوده است. مهمترین مدرکی که دادستان برای محکومیت مردم شهر از آن استفاده میکند، یک فیلم خبری است که در دادگاه نمایش داده میشود. هرچند خطاهایی در این مدرک سینمایی وجود دارد (برخی از نماهای این فیلم مانند نمای زنی که آتش را دور سر می چرخاند و سپس آن را روی چوبهای بنزینزده میریزد، دقیقاً دارای مچکات هستند!) اما سینما حضور بازتابندهای در خشم اثر لانگ دارد. به این معنا که یک فیلم از یک فیلم دیگر استفاده میکند و به طور غیرمستقیم به این امر اشاره دارد که سینما بهترین مدرک برای اثبات حقیقت است. متهمان یکی پس از دیگری حضورشان در این کشتار عام را انکار میکنند اما پس از نمایش فیلم یکی از زنان بیهوش میشود و یکیدو نفر دیگر پس از دیدن تصویر خودشان در این فیلم خبری خشکشان میزند.
فریتس لانگ به عنوان فیلمسازی که از چنگ حکومت نازی گریخت (ولی همسرش تئوفن هاربو در کنار نازیها ماند) پس از ورود به اروپا سرانجام به آمریکا رفت. او اما اصطلاحاً هیچگاه در فرهنگ آمریکایی حل نشد و حتی به نوعی ناقد این فرهنگ نیز بود. نگاه کنید به موضع او در فیلم ام نسبت به یک قاتل و موضع مردم آلمانی که خودشان قاتل کودکان را مجازات میکنند و دیدگاهش در خشم نسبت به آمریکاییهایی که خودشان بهغلط میبُرند و میدوزند. لانگ در آثاری مانند تنها یک بار زندگی میکنید و حتی ورای شکی معقول به نوعی منتقد نگاه آمریکایی باقی میماند. در فیلم اول ادی تیلور (هنری فاندا) بیگناه به اعدام محکوم میشود اما ناخواسته با قتلی که انجام میدهد با دست خودش خود را گناهکار میکند و در دومی تام گارت (دانا اندروز) قاتلی است که با مهارت سعی دارد خودش را یک بیگناه جلوه دهد و موفق میشود قانون را دور بزند اما بالأخره شناسایی میشود. فیلمسازانی که در دوران جنگ جهانی دوم از کشورشان رانده شده و لاجرم به مرکز سینمای جهان پناه بردند، در موارد معدودی هیچگاه به جایگاه شایستهشان در پیش از مهاجرت دست نیافتند. حضور درخشان لانگ در سینمای آلمان مؤید این ادعا است.