وقتی صحبت از سینمای کلاسیک انگلستان میشود، اولین چیزی که بلافاصله به ذهن میآید اقتباسهای شکوهمند لارنس الیویر از نمایشنامههای شکسپیر است؛ روزگاری که الیویر با آثاری چون هنری پنجم، هملت و ریچارد سوم در کنار دیگر کارگردان بزرگ انگلیسی، دیوید لین و اقتباسهای درخشانش مانند سرگرد باربارا، برخورد کوتاه، روح سرخوش، آرزوهای بزرگ، الیور تویست، انتخاب هابسن و جنون تابستانی در سینمای انگلستان یکهتازی میکردند. کمی قبلتر در دههی سی، کارگردانهای مهاجر مجاری، زولتان کوردا و برادرش الکساندر با فیلمهایی مثل چهار پر، آن خانم همیلتن، رامبراند و بسیاری آثار دیگر در سینمای انگلستان نقش تعیینکنندهای داشتند. دیگرانی چون آنتونی اسکوییت، کارول رید و الکساندر مکندریک که در اواخر دههی چهل به این جمع اضافه شدند در کنار فانتزیهای چشمنواز مایکل پوئل و امریک پرسبرگر توانستند بر اعتبار سینمای انگلستان بیفزایند.
اما هرچه به انتهای دههی پنجاه میلای و آغاز دههی شصت نزدیک میشویم جنبشهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی زیادی در جهان شروع به شکلگیری میکنند. جنبشهایی که سرمنشأ همهی آنها جوانان معترضی هستند که از وضع موجود در کشورهای خود ناراضیاند و خواستار درانداختن طرحی نو. جوانانی که نمیخواهند طبق سنتهای دیکتهشده توسط کلیسا و خانواده عمل کنند و درست یا غلط میخواهند راه خود را بروند. این موضوع خوراک بسیار خوبی را برای سینمای محتاط و رؤیاساز بسیاری از کشورهای بزرگ صاحب این صنعت فراهم میکند. طبق معمول سریعتر از هر کشوری، آمریکا با فیلمهای خیابانیای که جوانانش بر خلاف جریان رایج حرکت میکنند به این موضوع عکسالعمل نشان میدهد. فیلمی چون وحشی اثر لاسلو بندیک در 1954 و جوانان موتورسوار خشمگیناش، مارلون براندوی جوان را به یکی از نمادهای اعتراض نسل جوان بیهدف و سرخورده تبدیل میکند. براندو در همان سال با بازی در در بارانداز الیا کازان نوعی دیگر از خشونت شهری را به تصویر میکشد؛ تصویری که حتی در نوع برخورد نسل جوان با کلیسا نیز درگیر کلیشههای رایج نیست. درست یک سال بعد جیمز دین با بازی در شورش بیدلیل و شرق بهشت به شمایل ماندگار نسلی تبدیل میشود که از سوی هیچکس، حتی والدین بهدرستی درک نمیشود؛ آثاری که نسل جوان آمریکایی را در برابر پدران خود قرار میدهد؛ جوان شورشی که حداقل با آنچه پیش از آن در سینما به نمایش درمیآمد متفاوت است.
در سینمای ایتالیا نیز با افول نئورئالیسم، سینمادوستان دیگر علاقهای به دیدن آثاری که مشکلات را برایشان بازگو کند ندارند و به کمدی و فانتزی روی آوردهاند. در میان کارگردانان شاخص هم جز موارد معدودی مثل روکو و برادرانش علاقهای به این گونه آثار تلخ و واقعگرا دیده نمیشود. درست در همین سالهاست که موج نو در فرانسه قدمهای ابتدایی را برمیدارد.
سینمای انگلستان گرچه در آن سالها موفق بود، اما نشانی از جامعهی آن زمان را در خود نداشت و بازتابی از شرایط داخلی کشور نبود. کسانی که در طول جنگ جهانی دوم به دنیا آمده یا دوران کودکی را در آن زمان طی کرده بودند اکنون جوانانی بودند که آیندهی روشنی را پیش روی خود نمیدیدند؛ ناگهان گویی از زیر خاکسترهای برجایمانده از جنگ سر بیرون آوردند و با خشونتی مهارناپذیر و اخلاقیاتی غیرقابلپیشبینی خواهان تغییر شدند.
یک سال بعد از عزیمت الکساندر مکندیک به آمریکا و ساخت شاهکارش، بوی خوش موفقیت که در آن تونی کرتیس در نقش جوان فرصتطلبی که برای موفقیت به هر کاری متوسل میشود و اخلاقیات را زیر پا میگذارد درخشید، در 1958 سینمای انگلستان شاهد اولین جرقه برای شکلگیری سینمای نوین اجتماعی و واقعگرا است. جک کلیتن با فیلم اتاقی در طبقهی بالا به میان جامعه میرود و جز سیاهی، تلخی و پلیدی چیزی به تصویر نمیکشد.
فیلم داستان جو (لارنس هاروی) را روایت میکند که محبوبهاش آلیس (سیمون سینیوره) را قربانی زیادهخواهی و فرصتطلبی خود میکند.
جک کلیتن با این فیلم که اقتباسی است از رمانی نوشتهی جان برین یکی سیاهترین شخصیتهای سینمایی را خلق میکند و لارنس هاروی در اجرای این شخصیت منزجرکننده و کثیف تمام تلاش خود را به کار میبندد. جو چنان نفرتانگیز است که جرج با بازی مونتگمری کلیفت در فیلم مکانی در آفتاب جرج استیونس که اتفاقاً او هم معشوقهی سادهدلاش را قربانی زیادهخواهیهای خود میکند در برابرش یک بیگناه معصوم جلوه میکند. اتاقی... شاید امروز کمی شعاری به نظر برسد اما در زمان نمایش به خاطر نشان دادن جسورانهی روابط و بیاخلاقی موجود در بین جوانان بسیار متفاوت بود. جو نمایندهی نسلی بود که در قبال کارهایش و جامعه هیچ احساس مسئولیتی نمیکرد و برای پیشرفت هر چیزی را که سد راهش میشد با بیرحمی کنار میزد. در تمام فیلمهایی که با محوریت جوانان خشمگین انگلیسی ساخته شد، شاید جو یگانه شخصیتی بود که هیچ نکتهی امیدوارکنندهای در آن وجود نداشت. جک کلیتن در اتاقی... با استفاده از عوامل شناختهشده و بینالمللی چون سیمون سینیوره، که برای همین فیلم موفق به دریافت جایزهی اسکار و جایزهی بهترین بازیگر زن جشنوارهی کن نیز شد، سینمای نوین انگلستان را پایهریزی کرد. گرچه فیلم در قالبی کلاسیک ساخته شده و نشانههایی نظیر آنچه در آغاز موج نوی فرانسه در فرم فیلمها شاهدیم در آن وجود ندارد اما کمی بعد، سایر سینماگرانی که سعی کردند در همین قالب به کار ادامه دهند حداقل از جوانانی در فیلمهایشان استفاده کردند که چهرههایی کمتر شناختهشده بودند.
در 1959 تونی ریچاردسن که کارگردان تازهکاری هم نبود با اقتباس از نمایشنامهای نوشتهی جان آزبورن، با خشم به گذشته بنگر را روی پرده برد. داستان زندگی جیمی پورتر (ریچارد برتن) جوانی بسیار عصبی که با بدرفتاری باعث بروز مشکلاتی برای همسر باردارش میشود.
اگر لقب عصبانیترین فرد بین تمام شخصیتهای جوان سینمای نوین انگلستان را به جیمی بدهیم سخن گزافی نخواهد بود؛ شخصیتی که با همه از جمله کلیسا سر جنگ دارد و از همه چیز ناراضی و از دست همه عصبانی است. جایی از فیلم سرش را از پنجره بیرون میآورد و رو به ناقوس کلیسا که در حال نواختن است فریاد میزند که بس کند چون یک نفر اینجا در حال دیوانه شدن است. مؤلفههایی که بعدها در دیگر فیلمهای این جنبش هم تکرار خواهد شد در این اثر به شکل مؤکدی وجود دارد. جوان عصبی و بیهدفی که مسئولیتی در قبال خانواده احساس نمیکند و احساسات آنی و زودگذرش بههیچوجه قابلاعتماد نیست. بازگشت همسر به خانه و ابراز عشق جیمی به او نوید یک زندگی شیرین و پرامید را نمیدهد و احتمالاً دعواها و بداخلاقیهای جیمی دوباره از سر گرفته خواهند شد. درست مانند اتاقی...، این فیلم نیز امروزه شاید پر از شعار و زیادهگویی باشد و این طور به نظر برسد که ریچاردسن سعی کرده تمامی مشکلات این نسل را در همین فیلم بازگو کند اما عوامل حرفهای، بازیهای چشمگیر و تسلط تونی ریچاردسن در کنار فیلمبرداری اسوالد موریس از امتیازهای کار به حساب میآیند.
گای گرین که سابقهی دریافت مجسمهی اسکار را به خاطر فیلمبرداری آرزوهای بزرگ دیوید لین در کارنامهاش دارد، موفق شد در 1960 با ساخت سکوت خشمگین با بازی ریچارد آتنبورو و پیر آنجلی و بر اساس فیلمنامهای از ریچارد گرگسن، مایکل کریگ و برایان فوربز جوایزی را از جشنوارهی برلین و بفتا از آن خود کند. در این فیلم جوانی به نام تام کوتیس (ریچارد آتنبورو) یکتنه در برابر کارگرانی که قصد تعطیلی کارخانهای را دارند میایستد. هرچند بهای سنگینی برای آن میدهد.
شاید تحول پایانی کارگران بعد از اطلاع از شدت جراحات وارده بر تام و شکستن اعتصاب کمی کلیشهای و غیر قابلقبول به نظر برسد اما شخصیتهای جانداری که گرین خلق میکند و سیر حوادث، یکی از بهترین آثار موج نوی انگلیس را به وجود آورده است. تام جوانی است که در برابر کارگران و گروهی یاغی قد علم میکند و تا پای جان از خواستهها و اعتقادش دست نمیکشد. شهر کارگری مردانه و خشن در کنار جامعهی سیاهی که گرین به تماشا میگذارد با محیط شیک و آرامشبخشی که تا پیش از آن در سینمای انگلیس دیده شده تضاد چشمگیری دارد؛ محیطی که باز هم در همین جنبش به آن رجوع میشود و محل وقوع داستانهای زیادی خواهد بود. فضای گرم و آرامشبخش خانهی تام در برابر محیط بیروح، سرد و تنشزای کارخانه قرار میگیرد و گرین در نمایش تنهایی تام چه در جمع دوستان سابق و تحمل فشار وارده بر او و چه در نمایش سعی و تلاشی که در جهت حفظ فضای گرم خانهاش دارد موفق عمل میکند.
در همین سال کارل رایتس فیلمساز چک که از نوجوانی به انگلیس مهاجرت کرده بود نخستین فیلم بلند خود، شنبه شب و یکشنبه صبح را بر اساس رمانی نوشتهی آلن سیلیتو روانهی پردهی سینماها میکند. یک فیلم بسیار موفق و نمونهای دربارهی زندگی جوانان خشمگین و سرخوردهی طبقهی کارگر انگلیس.
آرتور سیتن (آلبرت فینی) کارگر جوانی است که بعد از دردسرهایی که برای همسایهها و همسر همکارش برندا (ریچل رابرتس) درست میکند تصمیم به ازدواج میگیرد.
آرتور با نقشآفرینی چشمگیر آلبرت فینی، نمایندهی نسلی است که از زندگی پدران خود ناراضی است و آن مدل زندگی را نمیپسندد. آن طور که خودش در پایان فیلم به دوستش میگوید نمیخواهد مثل پدرش و سایر همنسلان پدرش نوکری کند. خواهان زندگی متفاوتی است اما این گونه که در فیلم میبینیم برای رسیدن به این هدف هیچ برنامهای ندارد و بیشتر حرف میزند تا مرد عمل باشد؛ بیشتر بر اساس احساسات تصمیم میگیرد تا فکرشده و عقلانی کاری را انجام دهد؛ از وضع موجود خود و همنسلانش ناراضی و عصبانی است و این عصبانیت را با نوشخواری و خوشگذرانیهای مقطعی فرو مینشاند. عدم مسئولیتپذیریای که در جیمی پورتر فیلم با خشم... دیده بودیم به نوعی در آرتور هم قابلردیابی است و همین موضوع آیندهی ازدواجش را چندان روشن نشان نمیدهد.
تونی ریچاردسن در 1961 با ساخت طعم عسل بر اساس نمایشنامهای نوشتهی شلاگ دلانی یکی از بهترین آثار خودش و سینمای نوین انگلیس را عرضه میکند.
طعم عسل داستان جوزفین (ریتا توشینگام) دختر نوجوان و بارداری است که با مادرش هلن (دورا برایان) و جفری (مورای ملوین)، جوانی که قصد کمک به او را دارد، زندگی سختی را میگذراند.
تونی ریچاردسن این بار یک دختر را به عنوان جوان بیهدف و یاغی نسل جدید انگلیسی قرار میدهد و موفق میشود تصویری تلخ و تأثیرگذار پدید آورد. نمای پایانی فیلم بهتنهایی وضعیت جوانان آن سالهای انگلستان را بازگو میکند و تمام حرف ریچاردسن را میتوان به صورت خلاصه در همین نمای کوتاه دید. نمای تلخ و تأثیرگذاری که در آن جوزفین که ناخواسته و طی رابطهای کوتاه باردار شده، سراسیمه به دنبال جفری به کوچه میدود اما در میان دود حاصل از آتشبازی بچهها و سیاهی کوچه موفق به یافتنش نمیشود؛ هرچند که فاصلهی چندانی با او ندارد. همانجا میایستد و مات و مبهوت به آیندهی مبهمی که پیش روی خود و کودکش است فکر میکند.
تنهایی یک دوندهی دو استقامت محصول سال 1962 تونی ریچاردسن شاید مشهورترین فیلم این جنبش در ایران باشد. فیلم بر اساس داستانی نوشتهی آلن سیلیتو به داستان کالین اسمیت (تام کورتنی) پسر جوانی میپردازد که مجبور است سالهای جوانی را در یک دارالتأدیب سپری کند.
برش تلخ دیگری از زندگی طبقهی کارگر و تهیدست انگلستان. کالین نمایندهی دیگری از نسلی است که در فقر بزرگ شده و بعد از مرگ پدر با بیتوجهی و عدم مسئولیتپذیری مادرش مواجه میشود. از این رو طغیان میکند و با خواستهی جامعه همسو نمیشود. جوانی که حتی حاضر است پیروزی، که میتواند موفقیتها و امتیازاتی هم برایش به همراه داشته باشد را فدای مخالف با سیستمی کند که او را در چنین وضعیت اسفناکی قرار داده است. دویدن کالین بهتنهایی در اکثر مواقع نشانی از تنهایی جوانی است که میخواهد مخالف جریان آب شنا کند. جوانی که هرچه میدود به جای رسیدن دورتر میشود. سبک واقعگرای ریچاردسن در نشان دادن واقعیتهای تلخ جامعهی انگلستان، پس از دو فیلم با خشم... و طعم عسل اینجا به اوج خود میرسد و گاهی به مستند هم پهلو میزند. چهرهی تام کورتنی جوان که نشانی از یک ستاره و جوان اول سینمایی را ندارد یکی از برگهای برندهی فیلم است و به خلق فضای واقعگرای اثر کمک قابلتوجهی کرده است. همچنین مایکل ردگریو در نقش رییس دارالتأدیب بازی درخشانی دارد.
ادامه دارد