اگرچه ممکن است آکیرا کوروساوا به دلیل وجود فیلمسازانی همچون یاسوجیرو ازو یا گنجی میزوگوچی بهتنهایی نماد سینمای اثرگذار ژاپن نباشد، اما در شمار سینماگرانیست که هیچگاه در تاریخ سینما نمیتوان نادیدهشان گرفت. او یکی از بزرگان اخلاقگرایی در سینما است. کوروساوا حتی در بیپردهترین میزانسنهای زندگانی خلوت شخصیتهایش جانب اخلاق را رها نمیکند. این خصیصهی بارز در آثار کوروساوا این بخت را نصیب ما تماشاگران آثارش کرده که در طول سالها بیشترین ساختههایش را از تلویزیون خودمان تماشا کنیم. ریشقرمز (1965) به عنوان یکی از آثار برجستهی او در دههی 1960 میلادی یکی از این فیلمها است. کوروساوا در واقع پس از شکست تجاری دودسکادن (1970) - فیلمی که به لایههای مختلف زندگی آدمهای بیپناهی میپردازد که فقر و بیچارگی امانشان را بریده یعنی درونمایهی مورد علاقهی کوروساوا - این درونمایه را در آثارش رها کرد. او در 1971 و به دنبال نومیدی از یافتن تهیهکننده برای ساخت فیلم بعدیاش و بیماری جسمی دست به خودکشی ناموفقی زد.
اگرچه «جامعهی بیچارگان» در دودسکادن پناهگاهی جز خیالشان نداشتند اما خیل جمعیت بیماران درمانگاه در ریشقرمز، این شانس را آوردند که جانپناهی به نام دکتر هایدی معروف به ریشقرمز اندکی از آلامشان بکاهد. دکتر ریشقرمز مانند رابین هودی در عالم طبابت عمل میکند؛ به فقرا یاری میرساند اما از اغنیا چندین برابر دستمزدش پول طلب میکند.
برخی از منتقدان به این نکته اشاره کردهاند که درونمایهی استاد و شاگرد که یکی از درونمایههای غالب در ریشقرمز هم هست، از نخستین فیلم کوروساوا افسانهی جودو (1943) قابلردیابی است. نوبورو یاسوموتو (یوزو کایاما) پزشکی جوان و ایدهآلیست است که با دنیا قهر کرده چون بر خلاف میلش با او رفتار کرده اما دکتر هایدی (توشیرو میفونه) و فضای زندگی بیماران فقیر در درمانگاه، فرصتی برای یاسوموتو فراهم میکنند تا از جلد خودبینیاش درآید. دکتر ریشقرمز یادداشتهای یاماسوتو را بدون اجازهی او میخواند. این در واقع همان حقی است که او به عنوان استاد برای خودش قائل است. او شاگردش را تنها با حرف زدن آموزش نمیدهد. دکتر هایدی به پیرمرد محتضری اشاره میکند که با هر نفسش زجر میکشد. او از یاسوموتو میخواهد شاهد لحظهی مرگ یک انسان باشد، زیرا لحظهی باشکوهی است. کوروساوا به بهانهی سربهراه شدن دکتر یاسوموتو، داستانکهایی را در فیلم دنبال میکند که کارکرد نهاییشان تهذیب اخلاق در شخصیت دکتر جوان و شاید خود ما به عنوان تماشاگر باشد. کوروساوا بیآنکه این را به ما تحمیل کند، انگار به عنوان «استاد» ظاهر میشود تا مانند دکتر جوان به مخاطبانش رسم زندگی بیاموزد. فیلم دو شخصیت مثبت و منفی وارد ماجرا میکند که هر یک مانند سنگ محکی برای شناخت ماهیت انسانی دکتر جوان عمل میکنند. بانویی جوان و اغواگر که با سنجاق سرش دکتر را مجروح میکند و دختر جوان و بیگناهی که دکتر ریشقرمز او را از محلهی بدنام به درمانگاه میآورد. نقطهضعف دکتر یاسوموتو – زنان - در عین حال به نقطهی پرتاب او به جهانی دیگر نیز عمل میکند. دختر جوان و بیگناه که بر اثر بدرفتاری به کما رفته است، به دکتر یاسوموتو دل میبندد. این دلبستگی در اعماق وجود دکتر جوان جا خوش میکند اما دکتر ریشقرمز به عنوان فردی که همواره یک پایش در «سرزمین واقعیت» قرار دارد، وارد میشود و دکتر را وامیدارد برای ازدواج با نامزدش آماده شود. کوروساوا مانند بسیاری از آثارش در اینجا نیز به شکلی غیرمستقیم ما را دعوت میکند تا با قهرمانانش همراه شویم. فیلم اگرچه با دکتر جوان و ماجرای سرخوردگیاش آغاز میشود اما در ادامه دکتر ریشقرمز پررنگتر از دیگر شخصیتها میشود؛ با اینکه ماجراهایی مانند زن جوانی که از هر همسری یک فرزند دارد و پدر در حال احتضارش در واقع مسبب تمام بیچارگیهای او است، همراه با داستان پُر آب چشم ساهاچی که تقدیرش و زلزله دست به دست هم میدهند و محبوبش را از میان میبرند هم در فیلم دیده میشود. هیچکس نمیداند چرا ساهاچی با جسم بیمارش این قدر به بیماران خدمت میکند. تنها سکانس بازگشت به گذشته در فیلم، پرده از زندگی ساهاچی و زنی برمیدارد که قرار بود با آمدنش ساهاچی خوشبخت شود اما جز تباهی برای هردویشان باقی نمیگذارد. ماجراهای کوتاه مردمان فقیر در ریشقرمز همچون چوبو که از سر ناچاری به همراه خانوادهاش سم خوردهاند، فیلم را به حکایتهای اخلاقی کوچکی تقسیم کرده که عملکردش بیشتر شبیه نقالی نقالهای ژاپنی (بنشیها) است. کوروساوا مانند نقالی باحوصله، فقر و ناداری مردمان قرن گذشته را روایت میکند.
کوروساوا در شمار کارگردانهایی است که کنترل کاملی بر مدیوم کاریشان دارند. از فیلمنامه تا طراحی صحنه، کار با بازیگران و تدوین. ریشقرمز نیز استثنا نیست. نکتهی قابلتأمل در این فیلم رویکرد کوروساوا در استفاده از فیلمبرداری واید اسکرین است. در ریشقرمز تحرک چندانی در شخصیتها وجود ندارد. عموماً نماها داخلی هستند. با این حال لنز آنامورفیک در اینجا کارکرد شخصیتپردازانه بر عهده دارد: تنشها را دراماتیزه میکند و توان شخصیتها را به نمایش میگذارد. در نماهای ابتدایی که دکتر هایدی (ریشقرمز) را میبینیم، قاببندی او و سایهاش بر روی دیوار بر تکرو بودنش تأکید میکنند. فضای لخت اتاقهای درمانگاه همراه بر تأکید بر شدت نور و سایه و استفاده از شمع برای روشنایی، بیش از آنکه در خدمت زیباییشنایی تصویر باشند، به شخصیتپردازیها یاری میرسانند. حتی نماها و سکانسهای فرمالیستی هم در خدمت محتوای فیلم هستند؛ مانند نمای زنی که خودکشی کرده و پاهایش را بستهاند و دکتر ریشقرمز تلاش میکند خونریزی او را بند بیاورد ولی دکتر یاماسوتو در آن لحظه غش میکند؛ یا سکانس افتادن پسربچه در چاه که خدمتکاران درمانگاه نام چوبو را از بالای چاه صدا میزنند (طبق عقیدهای عامیانه، اگر کسی در چاه بیفتد و نامش را تا صبح صدا بزنند زنده میماند و از مرگ میرهد). کوروساوا هرگز مانند میزوگوچی - با آن نماهای بلندش - کارگردانی فرمگرا نیست. حتی در سکانس رویارویی با مردان خانهی بدنام که دکتر هایدی تمامشان را به زمین میزند، کوروساوا ناخنخشکی به خرج میدهد و تنها به نمایش آنچه از این نبرد اکتفا میکند که به کار فیلم میآید.
این حماسهی 185 دقیقهای که طی دو سال فیلمبرداری شد، واپسین اثر سیاهوسفید کوروساوا و آخرین همکاری او با توشیرو میفونه در مقام بازیگر است. پس از آن این دو هرگز با هم همکاری نکردند. برخی دلیلش را مشکلات میفونه هنگام ساخت فیلم میدانند. او مجبور بود مدتها ریشش را نزند و به همین دلیل در فیلم دیگری نمیتوانست بازی کند. گفته میشود هیدئو اوگونی همکار فیلمنامهنویس کوروساوا در ریشقرمز به بازی بسیار بد میفونه اشاره کرده بود و باعث شد تا کوروساوا برای نخستین بار به توانایی میفونه در بازیگری با دیدهی تردید نگاه کند.