خلاصهی داستان: آن لیک (کارول لینلی) از نیویورک به لندن میآید و دخترش بانی، در اولین روز کودکستان به شکل اسرارآمیزی گم میشود. آن و برادرش استیو (کر دالیا) کودکستان را جستوجو میکنند و در طبقهی بالای آنجا با زنی عجیبوغریب روبهرو میشوند. آنها پلیس را خبر میکنند. بازرس نیوهاوس (لارنس الیویه) وارد ماجرا میشود. در خانهی آن هیچ اثری از وسایل بانی وجود ندارد. مثل این است که او وجود خارجی ندارد. بازرس کمکم به این نتیجه میرسد که نکند اصلاً دختربچهای وجود نداشته باشد؛ بیشتر به این دلیل که آن در کودکیاش دوستی خیالی به نام بانی داشته است. آن به خاطر میآورد که عروسک بانی را برای تعمیر به مغازهای داده است. آن اثبات میکند که بانی وجود خارجی دارد. اما استیو عروسک را میسوزاند و خواهرش را به مرکز درمانی میبرد و اعلام میکند خواهرش دچار توهم شده و خیال میکند بچهای به نام بانی دارد. آن که اکنون میداند برادرش مقصر گم شدن بانی است از آنجا فرار میکند و در مواجهه با برادرش پی میبرد که استیو وسایل بانی را سوزانده و قصد دارد او را بکشد. استیو به آن میگوید که بانی همیشه میان او و آن قرار گرفته است و آن دخترش را بیشتر از برادرش دوست دارد. آن سعی میکند با انجام یک بازی کودکانه حواس استیو را پرت کند. مأموران پلیس که پیش از این فهمیدهاند استیو در مورد کشتی که آنها را به انگلیس آورده دروغ گفته است، از راه میرسند و او را دستگیر میکنند. اکنون بانیلیک پیدا شده است.
فیلم فضایی استیلیزه دارد. مثل این است که در شهر لندن اتفاق نمیافتد و گم شدن یک بچه که حتی در وجودش شک هست، مهمترین اتفاقی است که در شهر افتاده است. فیلم به مردم و ساختمانهای لندن توجهی نمیکند. نماها عموماً داخلی است. این فضاسازی استیلیزه بیش از هر امر دیگری به داستان فیلم یاری میرساند و تمرکز تماشاگر بر داستان را افزایش میدهد. آن تنها است. هیچ کسی حرف او را باور نمیکند. رفتار عصبی او بیش از آنکه یاورش باشد، او را یک بیمار نشان میدهد. آن به عنوان یک زن در دنیایی مردانه گیر افتاده است. در واقع بانیلیک نیز مانند مادرش در چنگال مردانهی دایی مجنونش اسیر است. بازرس آن را جدی نمیگیرد. نگاه کنید به نگاههای سرشار از ظن او به آن که بازی درونگرای الیویه این نگاهها را تشدید میکند؛ مردی که خانهاش را با صورتکهای آفریقایی پوشانده (نوئل کووارد کارگردان مشهور سینمای انگلستان این نقش را به طور دقیق بازی کرده است) به شکل دیگری میخواهد آن را زیر سلطه بگیرد. استیو نیز چنین است. او حس میکند آن جزو مایملک او است و بانیلیک دارد به اموال او دستدرازی میکند. پرمینجر در سینمای کلاسیک که سینمایی مردانه است شخصیت اصلی فیلمش را یک زن قرار میدهد تا شاید بر بیپناهی او تأکید بیشتری کرده باشد. پرمینجر پیش از این در تشریح یک جنایت، کاردینال، سلام بر غم و لورا قهرمانهای زن را در کانون توجهش قرار داده بود. آن نیز مانند لورا مانیون (لی رمیک) در تشریح یک جنایت یک قربانی است. اما لورا کسی را دارد که به خاطر او حتی مرتکب قتل بشود. ستوان مانیون (بن گازارا) متجاوز را میکشد اما در کاردینال اسیون فرمویل (تام ترایون) باید تصمیم بگیرد که جان خواهرش را نجات بدهد یا فرزندی را که قرار است به دنیا بیاید. سرانجام او حکم به مرگ خواهر و زندگی خواهرزادهاش میدهد. پرمینجر در رمان اصلی که فیلم از روی آن اقتباس شده تغییرات عمدهای را همراه با یکی از فیلمنامهنویسان اعمال کرده است.در داستان اصلی یک معلم زن بانی را میدزدد اما پرمینجر معتقد بود که آدمبد داستان جذاب نیست. پنلوپه مورتیمر، یکی از فیلمنامهنویسان، پیشنهاد کرد که ربایندهی بانی برادر آن (که در کتاب نامش بلانش است) باشد که هرگز وارد کتاب نمیشود. پرمینجر با این تغییر موافقت کرد اما از نظر او نسخهای که مورتیمر نوشته بود زیادی تلخ بود. برای همین درخواست کرد تا جان مورتیمر فیلمنامه را بازنویسی کند. فیلم در انگلیس با استقبال روبهرو شد اما در آمریکا چندان نقدهای مثبتی بر فیلم ننوشتند. برخی دلیل عدم استقبال از فیلم پرمینجر را سیاهوسفید بودن آن دانستند. بانیلیک گم شده یکی از واپسین فیلمهایی بود که به این طریق فیلمبرداری شدند. سیاهوسفید بودن فیلم به تیره و تار بودن فضای آن کمک کرده است. شاید برخورد سرد تماشاگران و منتقدان آمریکایی با فیلم را بتوان با موضوع آن مرتبط دانست. خانوادههایی که بچه داشتند، مایل نبودند فیلمی را تماشا کنند که موضوعش زندگی تلخ زنی بیگناه باشد که بچهاش را دزدیدهاند و نمیدانیم آیا واقعاً بچهای در کار هست یا نه. زمانی هم که وجود بانیلیک اثبات میشود، طرح هولناک فیلم دست از سرمان برنمیدارد. وقتی یک زن حتی نتواند به برادر خودش کمک کند، چه انتظاری از دیگران وجود دارد؟
نکتهی دیگری که احتمالاً به یکدست نبودن فیلم منجر شده، انتخاب بازیگران آن است. کارول لینلی پیش از این و در کاردینال با پرمینجر کار کرده بود. پرمینجر از انتخاب او راضی بود. جین دی. فیلیپس در تکنگاریاش پیرامون پرمینجر با نام «مردی که میتوانست سلطان باشد» اشاره میکند که پرمینجر از انتخاب دالیا و لینلی کاملاً راضی بود. این دو بازیگر جوان اما در برابر شکسپرین بزرگ سینمای انگلیس، به نوعی او را دچار مسأله کردهاند. لارنس الیویه از همبازیهای جوانش در بانیلیک گم شده چندان راضی نبود. او آنها را «بچه» میدانست. اگر دقت کنیم، کارگردانهایی که از اروپا به هالیوود مهاجرت کردند بیشتر تمایل داشتند که از ستارگان سینما در آثارشان استفاده نکنند. بیلی وایلدر، فریتس لانگ، جوزف فن اشترنبرگ بجز مواردی معدود، از ستارگان استفادهی چندانی نکردهاند. یک دلیلش احتمالاً نگرش آنها به مقولهی کارگردانی است. اروپاییان بیش از آنکه فیلم را محصول نظام ستارهسازی بدانند، محصول خلاقیت کارگردان میدانند.اتو پرمینجر نیز از این قاعده مستثنی نیست. او با نام اصلی اتو لودویگ پرمینجر در 1905 در وین متولد شد. پس از اتحاد اتریش و آلمان در 1935 به آمریکا مهاجرت کرد و آنجا فیلم ساخت. او نیز ترجیح میداد اگر قرار است در فیلمش سوپراستاری داشته باشد، نقشهایی نیز برای بازیگران کمتر شناختهشده کنار بگذارد. جایی که پیادهروها تمام میشود، لورا، کارمن جونز، سلام بر غم، کاردینال و همین بانیلیک گم شده، شاهدی بر این مدعا است.