فریاد (1957) Il Grido
آنتونیونی درست پیش از آنکه با ماجرا یک موفقیت بینالمللی را تجربه کند، این فیلم نهچندان بیعیب اما سرد و غمانگیز و تأثیرگذار را ساخت. فریاد فیلمی شاعرانه است که نمیتوان آن را باور کرد. بازیگر آمریکایی، استیو کاکرِن، در نقش آلدو ایفای نقش کرده که کارگر ماهر یک کارخانهی پالایش شکر است. وقتی همسر او (با بازی آلیدا وَلی) تصمیم میگیرد که دیگر با وی زندگی نکند، آلدو مستأصل و افسرده میشود و با دختر کوچکش آوارهی کوچه و خیابان میشود. او با زنهای دیگری آشنا میشود ولی هیچیک آن قدر او را تحت تأثیر قرار نمیدهند که زندگیاش شور و معنای دوبارهای پیدا کند. جدای از زوالِ تمامعیارِ شخصیتها در فیلمهای اخیر آنتونیونی، گرفتگی و اندوه حاکم بر فضای آثارش کمتر شیک و مد روز به نظر میرسد و بیشتر نشان از غم و اندوهی ناب دارد.
ماجرا (1960) L'Avventura
ماجرا مطالعهی آنتونیونی پیرامون جایگاه و شأن انسان در سطوح اجتماعی و اقتصادی بالای جامعه است؛ مطالعهای روی انسان سازشپذیر و مداراگر مدرن که گرفتار حافظهی کوتاهمدت، فقدان تقریبی احساس گناه و ظرفیت بالایش برای خیانت (به آسانی آب خوردن) است. شخصیتها تنها در تلاش برای تخلیهی تشویش و اضطرابشان گام برمیدارند و جنسیت تنها وسیلهی ارتباطی آنهاست. آنها بیمایهتر از آن هستند که واقعاً غریب و تنها باشند و در واقع کسانی هستند که تلاش میکنند با توسل به یکدیگر از دلزدگی و ملال خودشان بگریزند ولی دوباره به ملالت و دلزدگی میرسند. با اینکه ماجرا فیلمی زیرکانه و زاهدانه است ولی معانی و مفاهیم مورد نظرش را بهسختی عرضه میکند. فیلم از لحاظ بصری فوقالعاده است و آرامش و سکون بر همه چیز سایه افکنده است. فضایی که آنتونیونی خلق کرده، یک خلأ است که در آن آدمها بیهدف حرکت میکنند. جویندگان و گمشدهها در واقع یکی هستند: آدمهای متفاوتی که نه هدفی دارند و نه لذتی میبرند. این نئورئالیسم طبقهی مرفه است؛ شعر اخلاقیات و فقر معنوی. پیش از این فیلمی مشابه این اثر ساخته نشده و بعد از این قطعاً شاهد آثار تقلیدی یا دنبالهرو مختلف و متفاوتی خواهیم بود. ماجرا دارای یک چیز فوقالعاده است که نمیدانم دقیقاً از کجا نشأت میگیرد: یک حالوهوای جدید، یک ریتم احساسی نو؛ که حتی در تصنع و تکلف فیلم هم دیده و حس میشود. لئا ماساری زنی است که با عاشق معمارش (گابریل فرزتی) بگومگو میکند و سپس از جزیرهی متروکی که برای سیاحت به آن آمدهاند، ناپدید میشود. مونیکا ویتی دوست اوست که جستوجویی را آغاز میکند و سپس جای او را در رابطهی عاطفی با معمار میگیرد.
شب (1961) La Notte
در فیلم قبلی آنتونیونی یعنی ماجرا که آن هم دربارهی فقر معنوی و اخلاقی طبقهی مرفه بود، حس و نگاه معماری آنتونیونی، سازنده و مکمل مضمون و شخصیتها بود؛ اما در اینجا المانهای انتزاعی غالب میشوند و درام منجمد میشود. در اینجا تصور و فکر آنتونیونی ناخوشایند است و این طور به نظر میرسد که شخصیتهای او در پریشانی، درماندگی و پوچی خودشان به افسون و فریبایی میرسند. آنها در واقع روشنفکرهایی پوشالی هستند که به نظر میرسد خستگی و بیرمقیشان تظاهری بیمعنی است. مارچلو ماسترویانی نقش یک رماننویس مشهور را ایفا کرده است که همسرش (با بازی جین مورو) همیشه و بیوقفه راه میرود و دوربین فقط از «پشت» او را همراهی میکند. مونیکا ویتی هم نقش دختری غوطهور در پول را بازی میکند که کاری برای انجام دادن ندارد.
کسوف (1962) L'Eclisse
بعضیها سردش را دوست دارند. مطالعهی آنتونیونی روی بیگانگی و بیزاری این بار با آلن دلون و البته مونیکا ویتی محقق شده است. البته به نظر میرسد ویتی این بار و در این نقش فدا شده است.
صحرای سرخ (1964) Red Desert
در این فیلم ملال و دلزدگی در شهر راونا تصویر شده و به قدری است که به استخوانهای تماشاگر نیز رسوخ میکند. اصلاً مهم نیست که تصویر مبهم و گرفتهی آنتونیونی از آشفتگی و پریشانحالی، چه ربطی به صنعتگرایی دارد؛ چون او به قدری فضای تیره و تار و آلودهی فیلمش را فرازمینی کرده که هیچکس نمیتواند قضاوت و نتیجهگیری کند. مونیکا ویتی و ریچارد هریس نقشهای اصلی را ایفا کردهاند.
آگراندیسمان (1966) Blow-Up
وقتی این فیلم آنتونیونی به نمایش درآمد، تلفیق تعلیق با ابهام و آشفتگی در آن مورد توجه بعضی از اهالی و شیفتگان هنر و تفکر قرار گرفت و آنها را بهشدت مسحور کرد. آنتونیونی سیاحتِ بیشتاب و تفریحآمیزی را در لندنِ «خوشگذران و بیبندوبار» هدایت میکند و دوباره به شیوهای سخت و ملالآور میگوید که صحنههای شیک و مدرنش تصویرگر چگونگی رخوت و کسالتِ روحی و روانی جامعهای هستند که افرادش فقط برای شور و احساسِ لحظهی حال، زندگی میکنند. با این حال به رغم منفیگرایی آنتونیونی، دنیایی که او تصویر کرده بیضرر و زیان به نظر میرسد و روابط عاطفی کوتاهمدتش، واقعاً آن قدرها هم بد جلوه نمیکند. بهترین بخش فیلم فصلی است که در آن قهرمان داستان (دیوید همینگز) که عکاسِ مُد است، یک سری از عکسها را بزرگ میکند و متوجه میشود که به طور اتفاقی از صحنهی یک قتل عکسبرداری کرده است. آگراندیسمان اقتباس آزادِ آنتونیونی و تونینو گوئرا از داستان کوتاه خولیو کورتازار است.
زابریسکی پوینت (1970) Zabriskie Point
این فیلم آمریکایی آنتونیونی دربارهی پسری (مارک فِرِچت) کمابیش علاقهمند به سیاست و دختری (داریا هالپیرین) بیطرف و مستقل است که هر طور با زندگی آمریکایی مواجه میشوند آن را بیرحم و فاسد مییابند. آنها در «درهی مرگ» (Death Valley) با یکدیگر ملاقات میکنند. وقتی پسرکِ داستان به طرزی غیرموجه و باورنکردنی کشته میشود، دخترک شاهد آن چیزی است که باید رخ دهد: انهدام و نابودی آمریکا که در قالب آخرالزمانی شیک و دلربا تصویر شده است. تماشای یک فیلم پیامدار از یک هنرمند اروپایی بزرگ و مطرح که میخواهد به ما بگوید مشکل آمریکا کجاست، در حالی که به ما فیلمی سادهلوحانه و ضعیف نشان میدهد، حس واقعاً غریبی دارد. این فیلم تنها یک اثر گستاخانهی دیگر است که (غیر از بُعد بصریاش) یکی از بدترینها است. آنتونیونی نتوانسته الهامبخش بازیگران جوانش باشد و به نظر میرسد که حتی نتوانسته ارتباط درستی با آنها برقرار کند. او به اسطورهشناسی نوپایی تکیه کرده که در رسانههای جمعی بارها نمونهاش دیده شده است: جوانها آدمهای خوبی هستند ولی آمریکاییهای سفیدپوستِ مسنتر آدمهای بدی هستند. این دیدگاه انعطافناپذیر و شماتیک تناسبی با سبک عمداً باز و پذیرای آنتونیونی ندارد. زابریسکی پوینت ناخودآگاه اثری فخرفروشانه به نظر میرسد؛ انگار آنتونیونی با این تفکر و عقیده فیلم را ساخته است که آمریکا باید به خاطر پستیها و هرزگیهایش نابود شود.