
فیلم غریبهها در شهر که در برخی متون فارسی با عنوان «شهرستانیها» نیز از آن یاد شده، هشتمین اثر بلند سینمایی آرتور هیلر است و در همان سالی ساخته شد که فیلم معروف دیگر او یعنی داستان عشق به روی پرده رفته بود. آرتور هیلر (متولد ۲۲ نوامبر ۱۹۲۳ در شهر ادمونتن کانادا)، که فعالیتهای مختلف سینمایی از قبیل کارگردانی، بازیگری، و تهیهکنندگی و نیز ساختن تلهفیلم را در کارنامهی سینماییاش درج کرده است، از همان زمان کودکی حس استعداد در زمینهی هنرهای بصری را در خود پیدا کرد و از همین رو تحصیلات خود را در مدرسهی ویکتوریا در رشتهی هنرهای نمایشی و تصویری دنبال کرد که البته جنگ دوم جهانی در این امر وقفه ایجاد کرد و هیلر در مقام خلبان جنگی در این نبرد شرکت کرد. پس از اتمام جنگ او جدا از اخذ لیسانس هنر از دانشگاه تورنتو، در رشتهی روانشناسی نیز تحصیلات خود را ادامه داد و پس از آن در سن ۲۶ سالگی جذب کار در رادیو شد. در رادیو اقدام به ساخت برنامههای عمومی کرد و سپس به تلویزیون رفت تا برنامههای نمایشی زنده کارگردانی کند و طولی نکشید که کانادا را به قصد لسآنجلس ترک کرد. هیلر در آمریکا نیز به ساخت برنامههای تلویزیونی مشغول شد که طبق یک آمار حاصل کارش در این زمینه نزدیک به ۳۰۰ برنامه میشود که اغلب با جوایز و استقبالهای فراوانی نیز مواجه شدهاند. شماری از معروفترین تولیدات تلویزیونی او در این مدت عبارتند از: شهر عریان، آلفرد هیچکاک تقدیم میکند، مسیر ۶۶، و بن غازی.
آرتور هیلر اگرچه دوران پرمشغلهای را در تلویزیون داشت و تبدیل به یک برنامهساز حرفهای و موفق شده بود اما هر گاه فرصت مییافت نسبت به صنعت سینما نیز توجه نشان میداد. او اولین فیلمش را در سال ۱۹۵۷ با نام سالهای ولنگاری کارگردانی کرد که اثری دربارهی تکانههای دوران نوجوانی بود و اگرچه با استقبال روبهرو شد اما تا ساخت فیلم دومش یعنی معجزهی اسبهای سفید که اثری دربارهی نجات اسبهای اسپانیایی از دست نازیها در جنگ دوم جهانی است، شش سال تأخیر افتاد. هیلر در ژانرهای سینمایی مختلفی کار کرده است: از فیلمهای دراماتیک مانند مردی در غرفهی شیشهای گرفته تا فیلمهای ملودرام و رمانتیک نظیر داستان عشق؛ اما آنچه شهرت او را بیش از هر وجههی دیگری فراهم کرده است، توانایی او در ساخت فیلمهای لایت کمدی یا کمدی سبک است. البته این توانایی حاصل همکاری او با جمعی از بهترین فیلمنامهنویسان زمانش است که از آن بین میتوان به نیل سایمن در غریبهها در شهر و هتل پلازا، اندرو برگمن در خویشاوندان سببی، ایزریل هورویتس در نویسنده نویسنده، و لزلی دیکسن در ثروت ظالمانه اشاره کرد. در عین حال دو فیلم از آثار او که جزو بهترین آثارش هستند کمتر مورد توجه قرار گرفتهاند. نخست فیلم آمریکایی کردن امیلی که اثری عاشقانه در متن جنگ دوم جهانی است و طنزی تلخ را در بر دارد و دوم بیمارستان که روایتگر اتفاقاتی عجیبوغریب در یک درمانگاه است و درونمایهای تیره را در متن خود میپروراند. شاید مشهورترین فیلم او را داستان عشق بتوان دانست؛ فیلمی دربارهی دلدادگی دو جوان که فرجامی تلخ را در پی دارد. این اثر جزو محبوبترین فیلمهای رمانتیک عامهپسند در دههی ۱۹۷۰ بود که اکنون نیز جزو آثار نمونهای در این حوزه به شمار میآید. این اثر در سال ۱۹۷۰ جدا از چهار عنوان نامزدی اسکار، جایزهی گلدن گلوب بهترین کارگردانی را به او اختصاص داد. از دیگر جوایزی که هیلر دریافت داشته است میتوان به خرس نقرهای جشنوارهی برلین برای فیلم بیمارستان در سال ۱۹۷۲ و نیز جایزهی بشردوستانهی جین هرشولت در سال ۱۹۹۸ اشاره کرد.
جدا از کار هنری، او کارهای اجرایی و مدیریتی نیز انجام داده است که از آن میان ریاست انجمن کارگردانها در آمریکا به مدت دو دوره از سال ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۳، عضویت در هیأتمدیرهی فرمانداران، ریاست آکادمی علوم و هنرهای سینمایی برای چهار دوره از سال ۱۹۹۳ تا ۱۹۹۷، عضویت در هیأتمدیرهی حراست از فیلمهای ملی در کتابخانهی کنگره، عضویت در هیأتمدیرهی انجمن اوقاف ملی در زمینهی هنر را میتوان مثال زد. آخرین ساختههای آرتور هیلر دردسر فرانک در سال ۲۰۰۵ و بسوز هالیوود بسوز در سال ۱۹۹۷ است که این عنوان دومی با نام معروف و مستعار آلن اسمیتی به روی پرده رفت.
غریبهها در شهر در محافل مختلفی با درخشش مواجه شده است که از آن بین میتوان به دریافت جایزهی بهترین فیلمنامهی کمدی از انجمن فیلمنامهنویسان آمریکا (WGA) در سال ۱۹۷۱، جایزهی رتبهی سوم نشان لورل (Laurel Awards) در سال ۱۹۷۱ برای بازی سندی دنیس، و نیز نامزدی جک لمون و سندی دنیس به عنوان بهترین بازیگران کمدی از طرف گلدن گلوب در ۱۹۷۱ اشاره داشت. هیلر در غریبهها در شهر سبک کمدی مبتنی بر شاخصههای متعارف این ژانر را به کار میگیرد که عمدتاً در چند عنصر بارز نمود دارد. یکی از این عناصر، قاعدهی تضاد است. روایت فیلم در بستری از برخورد دو پدیدهی متضاد شکل پیشرونده به خود میگیرد که عبارتند از انتظارها و توقعات شخصیتهای داستان با آنچه در واقعیت در پیرامونشان رخ میدهد. جرج کلرمن و همسرش گوین در بدو سفر به نیویورک، تصویری رؤیایی و آرمانی از زندگی در این شهر برای خود ایجاد کردهاند که بهتدریج تکتک آن تصورات با روندی درهمشکننده رودررو میشود و همین نامتناسب بودن حقیقت مندرج در شهر با ذهنیات ساده و کودکانهی زوج شهرستانی، اغراقی معطوف به خنده را خلق میکند. جک از راحتی سفر هوایی میگوید اما در اثر مهآلودگی هوا با سرگردانی هواپیما روبهرو میشوند، انتظار برای تناول خوراکهای لذیذ در رستورانی لوکس پرورده میشود اما در عوض حتی در بوفهی قطار هم چیزی نصیبشان نمیشود، از مجهز بودن خانهها و حتی دستشوییها سخن به میان میآید اما استراحت شبانهی جرج و گوین در پارک رقم میخورد. از این زنجیرهی دیالکتیکی که حاصل برخورد تضادها است، به یک جور تداوم مکرر اتفاقات بد میرسیم که گرداگرد قهرمانان اثر را فرا گرفتهاند. تأخیر و انحراف مسیر هواپیما، گم شدن چمدان، از دست دادن ترن، نرسیدن به غذا، باران ناهنگام، به هم خوردن رزرو اتاق در هتل و بسیاری رویدادهای دیگر، در واقع قطعات پازلی هستند که روایت اثر را بهتدریج تکمیل و رو به نقطهی عطف انتهایی درام هدایت میکنند. این تکرار حوادث ناجور، خود نوعی تمهید کمیک است که در تعامل با عناصر تکرارشوندهی متن داستان کارکردی مضاعف ایفا میکند. یکی از این عناصر تکرارشوندهی خندهآور، اصرار جرج در نوشتن نام کسانی است که مسئولیت موقعیتهای بدفرجام را متوجه آنها میداند و در این رابطه حتی از نوشتن نام فیلمبردار داخل کلیسا نیز نمیگذرد. مثال دیگر دیالوگ تکرارشونده بین مرد و زن است که حکایت از القای ناراحت بودن به زن و نفی آن توسط زن میکند. اما آنچه در این میان بعد طنز ماجرا را افزون میسازد، سادهلوحی این زوج است که هم ناسازگاریشان با محیط شهر را دو چندان نشان میدهد و هم به عنوان اصلی دیگر از سبک و ژانر کمدی، جایگاه پیدا میکند. این تمهید البته در بسیاری از آثاری با مضمون مشابه یعنی تقبیح زندگی شهری در برابر سلامت نفس روستایی به کار رفته است و از این حیث میتوان فیلم آقای هالو ساختهی داریوش مهرجویی را از سینمای کشورمان مثال آورد.
فیلم از همان آغاز و حتی تیتراژ که شامل تصاویری از دوگانگی محیط شهری و طبیعی است، ایدهی محتواییاش را بروز میدهد. آرتور هیلر که خود در اصل یک شهرستانی کانادایی است، فضای کلانشهر نیویورک را اگرچه در بدو امر در یک نمای هلیشات در داخل هواپیما، رؤیایی و منطبق با ذهنیات سادهی جرج نشان میدهد، اما بهتدریج معضلات درونشهری را با ظرافت مطرح میسازد. این معضلات شامل بزههای اجتماعی نظیر سرقت و جیببری، آشفتگیهای سیاسی مثل حمله به اتومبیل یک سفیر، بوروکراسی فرساینده مثل قضیهی هتل، نظمگریزی مثل مفقود شدن چمدان، محدودیت منابع مثل تمام شدن غذا، توحش تودهای مثل ازدحام کسانی که به دنبال چمدانهای خود در فرودگاهاند، ناتوانی دستگاه نظمآفرین و امنیتبخش شهر مثل فرار سارقان از دست پلیس، و بسیاری دیگر از نابهسامانیهای شهری است. شاید صحنهی کلیسا که در طی آن شخصیترین رابطهی بشر با خدایش هم به دلیل فعالیتهای شهری مخدوش میشود، یکی از عمیقترین قسمتهای این فیلم باشد. هیلر از شهر یک شخصیت حقیقی و هویتمند میسازد که در اواخر کار، شخصیت مرد شهرستانی را به هماوردی میطلبد؛ آن چنان که مرد در عباراتی رجزگونه وسط خیابان فریاد میکشد که «من یک انسانم و یک انسان از شهر قویتر است.» و همین روند او را به مسیری مخالف با ایدههای ابتداییاش میکشاند. در همین راستا صحبتهای گوین در فصل ماقبل پایانی فیلم در واقع بیانیهای صریح علیه مناسبات شهری است و در آن از انبوهی جمعیت انسانی و فقدان امکانات بهینه در برابرش، به عنوان اصلیترین آفت شهرنشینی تقبیح به عمل میآید.