
سه بیلبرد بیرون ابینگ میزوری / Three Billboards Outside Ebbing, Missouri
نویسنده و کارگردان: مارتین مکدانا، مدیر فیلمبرداری: بن دِیویس، تدوین: جان گرگوری، موسیقی: کارتر بِروِل، بازیگران: فرانسیس مکدورمند (میلدرد هِیز)، وودیهارلسن (ویلیام ویلوبی)، سم راکول (جیسن دیکسن)، ابی کورنیش (آن ویلوبی)، پیتر دینکلِج (جیمز) و... محصول 2017 انگلیس و آمریکا، 115 دقیقه.
مادری بهتنهایی مسئولان محلی را به چالش میکشد تا پرونده قتل دخترش را به جایی برسانند.
مسیر دوساعتهای که با سه بیلبرد زوار دررفتهی جاده متروک آغاز میشود و با نمونههای ترمیمشده همان بیلبردها پایان مییابد، مسیری است پیچیده که فیلمساز انگلیسی، مارتین مکدانا، تماشاگر را از لابهلای هزارتوهای آن عبور میدهد. میلدرد هیز (مکدورمند) که از یافتن قاتل دخترش ناامید شده است و «ساختار» ناکارآمد پلیس شهر کوچک محل زندگیاش را عامل اصلی این ناکامی میداند با اجاره سه بیلبرد متروک، اداره پلیس و رییس آن، کلانتر ویلوبی (هارلسن) را با طرح جملات پرسشی مورد کنایه و بازخواست قرار میدهد و زنجیرهای از رخدادهای پیدرپی را موجب میشود؛ رخدادهایی که سعی در جستوجو و یافتن روابط علت و معلولی و مبتنی بر گرهافکنی و گرهگشاییِ مرسوم در جریان غالب سینمای دنیا را ندارند و در واقع، بر اساس اشتباه و راه بیراهه رفتن شکل میگیرند تا فیلم مسیری متفاوت را به تماشاگرش پیشنهاد کند.
بر مبنای همین رویکرد است که سؤال درباره چگونگی مهمترین اقدام عملی قهرمان داستان یعنی نصب بیلبرد علیه پلیس ایالتی که قانوناً جرم محسوب میشود و حتی در کشوری نظیر ایالات متحده هم عملی نیست، چندان منطقی به نظر نمیرسد؛ به هر حال فیلمساز با نادیده گرفتن عامدانه این پوسته ظاهری مجرمانه و مستوجب مجازات، مفاهیم دیگری را جستوجو میکند. با این قرائت متفاوت از فیلم، اعلام جنگ میلدرد با پلیس نیز ابعادی فراتر از گرفتن انتقام خون دختر ازدسترفتهاش از پلیس بیتعهد و بیلیاقت پیدا میکند. کافی است در لابهلای نماها و دیالوگهای فیلم به اشارههای ملیح و البته نهچندان پررنگ آن به مقوله نژادپرستی توجه کرد تا ریشههایی بجز نارضایتی از پلیس در به سرانجام رساندن یک پرونده فردی، خودشان را نشان دهند.
شهر محل وقوع حوادث فیلم در جنوب آمریکا واقع شده است، منطقهای که در تاریخ این سرزمین به عنوان مهد بردهداری شناخته میشود و در بسیاری از آثار مطرح سینمای آمریکا از بربادرفته (ویکتور فلمینگ، 1939) تا دوازده سال بردگی (استیو مککویین، 2013) نمودهای آشکاری داشته است؛ و حالا در سه بیلبرد... هم تجاوز منجر به قتلِ دختر زنی میشود که بر خلاف اغلب همشهریهایش روابط گرمی با سیاهپوستان دارد و این موضوع نیشتر دوبارهای است به زخم کهنه و درماننشدهی نژادپرستی و احساس بد و مملو از بیاعتمادی که میان اکثریت شهر و نیروی پلیس نژادپرستش به سیاهان و حامیان سفید آنها وجود دارد؛ و البته در وضعیت معکوس آن هم برقرار است و سوءظن مادری داغدیده به پلیس را هم میبینیم؛ مادری که احساس میکند پلیس تعمداً و از سر تمایلات نژادپرستانه در انجام وظیفهاش در یافتن قاتلِ دخترش قصور کرده است و افسران پلیسی که متقابلاً در پس این هجمه ضدپلیسی، روابط گرم میلدرد با سیاهان را جستوجو میکنند و البته این تمام قضیه نیست.
با جلو رفتن قصه به موازات اینکه همچنان درونمایههای معمایی کار نظیر پیشبینی نزدیک به واقعیت کلانتر ویلوبی در نامه پیش از مرگش، حضور مرد متجاوز در فروشگاه میلدرد، و استراق سمع او توسط افسر دیکسن (سم راکول) بیپشتوانه به نظر میرسند و در این خصوص خیلی بر حجم تصادفهای داستانی افزوده میشود، اما عنصر درونیتر فیلم یعنی «تحولِ» شخصیتها در لایههای پنهانی آن نمایان میشود و جان میگیرد؛ تحولی که از سر کلانتر ویلوبی آغاز میشود و این افسر پلیس مورد احترام شهروندان (که البته خوب بودنش در حد و حدود انجام درست وظایف محولهاش تعریف میشود) را به نمونهای بدل میکند که آن قدر به احساسات فرد مخالفش احترام میگذارد که هم در یکی از دو نامه آخر قبل خودکشی به او حق میدهد و با وی همدلی میکند، و هم هزینه ماه بعد پابرجاماندن بیلبردهای علیه خودش را میپردازد؛ هرچند که ابتلای ویلوبی به سرطان و مرگ قریبالوقوعش تا حدی این تحول را تحتالشعاع قرار میدهد اما همین که جای مرگِ با نفرت، با مرگِ توأم با عشق عوض میشود، به هر حال نوعی تحول و دگرگونی شکل گرفته است.
تغییر نگرش و انقلاب درونی میلدرد هیز و افسر دیکسن، اضلاع دیگر این مثلث تحول هستند که تقریباً به شکل موازی با هم اتفاق میافتند؛ تغییراتی مسلسلوار که از همان مشاهده اتفاقی سه بیلبرد متروک ابتدای فیلم توسط میلدرد نشأت میگیرند؛ بیلبردهای کهنه و فراموششدهای که تا زمانی که همان اشکال و عبارات نصفهونیمه درباره «زندگی» روی آنها نقش بسته بود بیخطر به نظر میرسیدند و زمانی که به بیلبردهایی مرتب و ترمیمشده اما حاوی عبارات کنایهآمیز و مخرب تبدیل شدند علاوه بر ویلوبی زندگی بهظاهر آرام و یکنواخت میلدرد و دیکسن را هم دستخوش تحولاتی کردند.
دیکسن ناآرام بعد از دوران رییس ویلوبی حالا رییسی سیاهپوست را بالای سر خود میبیند که او را از کار معلق میکند، یک جابهجایی قدرت که بخشی از قدرت مطلقه سفیدپوستهای متجاوز به آمریکا را به سیاهپوستان تحت ستم و بردگی تفویض میکند؛ انتقال قدرتی که هرچند در مقطع وقوع حوادث فیلم (احتمالاً اوایل دهه هفتاد میلادی) از حد و اندازههای ریاست اداره پلیس یک شهر کوچک بالاتر نمیرود ولی باز روزنهای خوب و امیدبخش و دریچهای به سوی تحقق عدالت اجتماعی است؛ ضمن اینکه این چرخه اتفاقات، با وارد کردن تلنگر جدی به افسر دیکسن او را به مخالف درجه یک اداره پلیس میزوری یعنی میلدرد هیز نزدیکتر میکند تا مأمور معلقشدهی نژادپرست و فاقد صلاحیت استخدام در نیروی پلیس پابهپای زن انتقامجو، مدار یکنواخت زندگی معمولی را پشت سر بگذارد. حالا میلدرد سرسخت که هم در انتخاب بازیگر و هم در چهرهپردازی بازیگرش نمادهای زنانه زیادی مشاهده نمیشود وقتی تلاشهایش برای ایجاد تغییر و به حرکت درآوردن پلیسهای بیحال و بیتعهد میزوری به اهداف متناقضی همچون مرگ ویلوبی، پرت شدن متصدی شرکت اجارهدهنده بیلبردها، اخراج دیکسن و سوختگی شدید او منجر میَشود، ضلع سوم و اصلی مثلث تحول داستان را تشکیل میدهد؛ تحولی مبتنی بر تغییر نگرش درباره قضاوت و روشهای احقاق حق، تحولی که در نمای پایانی فیلم با پشت سر گذاشتن آن سه بیلبرد مخاطرهآمیز و تردید میلدرد و دیکسن در انجام مأموریت انتقام از مرد متجاوز با ظرافت به نمایش گذاشته میشود.