
انقلاب کوبا یکی از چند انقلابی بود که در دهههای پنجاه و شصت میلادی در جهان رخ داد. جدا از اینکه اصولاً آمریکای لاتین همیشه آبستن حوادث و انقلابها و کودتاهای بسیاری بوده است انقلاب کوبا را باید یکی از بادوامترین انقلابهای دنیا دانست که رهبرش بیش از نیم قرن در آن حکومت کرد و همچنان بر آرمانهای خود استوار بود. اما آنچه انقلاب کوبا و حرکت چریکی فیدل کاستروی فقید و چه گوآرای افسانهای را در این میان متفاوت کرد، نتیجهی این انقلاب بود. آنها با این انقلاب و با گرایشهای کمونیستیای که داشتند، در آغاز جنگ سرد، درست در چند کیلومتری خاک آمریکا حکومتی کمونیستی را بنیان گذاشتند که از نیمههای قرن بیستم تا دههی دوم قرن بیستویکم همچنان سرپا مانده و از آن مهمتر در برابر تحریمهای آمریکا تاب آورده است. ممکن است بگویید این تاب آوردن در نهایت به چه قیمتی تمام شده است؟ وقتی میلیونها مهاجری را مثال بزنید که در طول این چند دهه ترک وطن کردهاند و چند کیلومتر آن طرفتر در خاک آمریکا جمع شدهاند جواب دادن به این پرسش سخت خواهد بود. مهاجرانی که وقتی در سواحل هاوایی به آن طرف آبها و در واقع چراغهای روشن هاوانا پایتخت کوبا نگاه میکنند سرشار میشوند از دریغ و حسرت. اما با وجود این دلتنگی، حاضر نیستند به شرایط پرمخاطره و بستهی وطن بازگردند. میبینید؟ وطن آن قدر نزدیک است که چراغهای پایتختش را میتوان از ساحل استکبارِ بزرگ دید. باید یک کوبایی باشی تا بتوانی این حال و لحظه و تمام آن غروبها را درک کنی. اما آنچه بهانهی این یادداشت است حضور فیدل کاسترو، انقلاب کوبا و همین طور چه گوآرا در سینمای جهان است.
موزها
دههی 1970 یکی از دهههایی است که به علت جنگ آمریکا در ویتنام و بالا گرفتن تنشهای آمریکا و شوروی طبعاً سینما هم نگاه بیشتری به کوبا و اصولاً انقلابهایی از این دست داشت. در سال 1971 وودی آلن با فیلم موزها یا انقلابی قلابی نخستین هجویه بر انقلاب کوبا را به تصویر کشید. فیلم در مورد کشوری فرضی در آمریکای لاتین است؛ کشوری تکمحصولی که عمدهی محصول کشاورزی آن موز است؛ مثل کوبا که با سیگارهای برگ و در نهایت نیشکرش شناخته میشود. انقلابی در این کشور درمیگیرد که در نهایت آلن هم (در نقش فیلدینگ ملیش) به عنوان یکی از شخصیتهای آمریکایی که به آن کشور سفر کرده، در آن درگیر میشود. در لحظههای بسیاری از فیلم، فیلدینگ برای شناخته نشدن از ریش انبوه مصنوعی استفاده میکند که در نهایت چهرهی او را بسیار به فیدل کاسترو شبیه میکند. البته در هیچ جای فیلم مستقیم به نام کوبا یا کاسترو اشارهای نمیشود اما پوشش انقلابیون و مختصات تمام فصلها یادآور انقلاب کوبا و دو شخصیت معروف آن فیدل کاسترو و چه گوآرا است.
صورتزخمی
تونی مونتانا در صورتزخمی خاطرتان هست؟ آل پاچینوی معرکهی نسخهی بازسازی برایان دیپالما، مهاجر کوبایی بلندپروازی که از گارسونی در هاوایی شروع کرد تا سرانجام سلطان کوکایین ساحل شرقی شد. فیلم با سخنرانی واقعی فیدل کاسترو آغاز میشود. بعد از این سخنرانی در ابتدای دههی هشتاد میلادی فیدل اجازهی گشودن دروازههای «بندر ماریل» را صادر کرد تا هزاران مهاجر کوبایی سرانجام از بلاتکلیفی درآمده و به سوی آمریکا حرکت کنند. در همان ایام واقعاً مهاجران بسیاری بلاتکلیف در این بندر سرگردان بودند تا فیدل اجازهی خروج آنها از کشور را صادر کند؛ اقدامی که در نهایت کاسترو مجوز آن را صادر میکند و به اتفاقی تاریخی تبدیل میشود. یکی از این مهاجران تونی مونتاناست.
در صورتزخمی به نکتهی ظریفی اشاره میشود؛ اینکه آمریکا به خاطر دشمنیای که با فیدل دارد و برای نشان دادن حسن نیتش درهای کشور را به روی مهاجران کوبایی باز میکند؛ مهاجرانی که جمعیتشان به اعتقاد دیپالما از تعداد زیادی خلافکار و بیسواد تشکیل شده بود و ورود آنها به خاک آمریکا بهمرور باعث افزایش جرم و جنایت شد. دیپالما و البته روشنفکران بسیاری در آن دهه اعتقاد داشتند فیدل عملاً کشورش را از وجود مجرمان و خلافکاران خالی میکند و باعث مهاجرت آنها به خاک آمریکا میشود؛ مهاجرانی که سرنوشت یکی از آنها در صورتزخمی روایت میشود؛ مردی که سرانجام به سلطان جرم و جنایت ساحل شرقی آمریکا تبدیل میشود.
پدرخوانده
اگر بخواهیم به عقبتر برگردیم و دلایل انقلاب کوبا را از دریچهی سینما بهتر درک کنیم پدرخوانده2 شاهکار جاودانهی فرانسیس فورد کوپولا مثال بسیار خوبی است. فیلم زمانی را روایت میکند که باتیستا رییسجمهور دیکتاتور کوبا بهشدت با انقلابیها درگیر است. سربازان فیدل تا دروازههای هاوانا رسیدهاند. ارتش کوبا در حال مقاومت است اما شبهای آمریکایی در کوبا مثل همیشه در جریان است. کوبا در آن ایام محل سرمایهگذاری ثروتمندانِ آمریکایی بود و جامعهی درگیر فاصلهی طبقاتی در دردناکترین روزهای خود بهسر میبرد. کازینوها و بارها و هتلهای بزرگ یکی بعد از دیگری در حال افتتاح بودند و فحشا شغل بسیاری از اهالی کوبا شده بود تا عشرتکدههای آمریکایی سرپا بمانند.
جدا از اینکه بخشی از سرمایهگذاریهای آمریکاییها در این کشور به دلیل فرار مالیاتی بود، سازمان سیا چنان که باید این انقلاب را جدی نگرفت. باید بخشی از فیلم را به خاطر بیاورید که مایکل کورلئونه (آل پاچینو) به کوبا سفر میکند تا درباره سرمایهگذاری جدیدی روی هتل و کازینو با سرمایهدار آمریکایی دیگری صحبت کند. مایکل در روزهایی به کوبا میرسد که باتیستا فاصلهی چندانی با سقوط ندارد اما نه خودش و نه آمریکاییها گمان نمیکردند که برادران کاسترو با همراهی یک پزشک آرژانتینی در حال پیشروی و در نهایت بیرون کردن آمریکاییها هستند.
دستکم گرفتن حرکتهای انقلابی مردم توسط آمریکاییها از همین سفر مایکل کورلئونه مشخص است. او برای سرمایهگذاری هنگفتی وارد کوبایی شده که فاصلهی چندانی با سقوط ندارد. فکری که آمریکاییها در آن ایام میکردند (بر اساس آنچه فیلم به ما نشان میدهد) شورشهای پراکندهی عدهای روستایی است که ارتش باتیستا با قدرت آن را مهار خواهد کرد. اما در نهایت باتیستا سقوط میکند و بساط آمریکا از کوبا چیده میشود.فرمانده
در سال 2002 الیور استون و گروه فیلمسازیاش برای سه روز به کوبا سفر کردند و با رهبر این کشور، فیدل کاسترو، برای مستندی با عنوان فرمانده/ Comandante دیدار کردند. کاسترو و استون درباره موضوعهای بسیاری گفتوگو کردند، از زندگی عاطفی و سرکوب سیاسی این رهبر گرفته تا انتخابات آزاد. مستند استون که شبکهی «اچبیاو» یکی از تهیهکنندگانش بود برای اولین بار در جشنوارهی فیلم ساندنس به نمایش درآمد و قرار بود از این شبکهی کابلی هم پخش شود که در نهایت نشد. دلیلش هم این بود که کاسترو سه هواپیماربا را اعدام کرد و بیش از هفتاد مخالف سیاسی را به زندان انداخت. استون در ادامه دو مستند دیگر هم از زندگی کاسترو ساخت. در جستوجوی فیدل (۲۰۰۳) و کاسترو در زمستان (۲۰۱۲) که دومی مستندی در مورد وضعیت سلامتی کاسترو در اواخر عمرش بود.
مستند فرمانده از سوی منتقدان بسیاری تحسین شد. استون فیلم جسورانهای از زندگی کاسترو ساخته بود و در طول همراهیاش با او سؤالهای جسورانهای هم در برابرش قرار داد که بسیار چالشبرانگیز بودند؛ سؤالهایی که در نهایت فیدل به تمام آنها پاسخ داد. استون بعد از اینکه پخش مستندش از شبکهی اچبیاو لغو شد واکنش نشان داد و در گفتوگویی با «نیویورک تایمز» از دلشکستگیاش در مورد پخش نشدن این مستند گفت. این مستند هرگز در سینماهای ایالات متحده روی پرده نرفت، اما جزو دیدهشدهترین مستندهای ساختهشده در دو دههی اخیر است.
چه
جدا از فیلمهای سینمایی و مستند و سریالهای فراوانی که در طول این شصت سال توسط کارگردانهای مختلفی ساخته شده است که هر کدام در دهههای مختلف رنگوبوی خاص خود را داشتند، از یک فیلم نمیتوان بهسادگی گذشت؛ فیلمی که میتوان دیدنش را در این روزها که آخرین چریک جهان بدرود حیات گفته و موج واکنشهای اولیه فروکش کرده است، به علاقهمندان توصیه کرد: چه ساختهی استیون سودربرگ که روایت دقیق و تحسینبرانگیزی از آخرین روزهای مبارزات مسلحانهی این گروه چریکی است با بازی تحسینشدهی بنیسیو دلتورو به نقش چه گوآرای افسانهای. فیلم چهارساعتهی سودربرگ در قالب دو بخش به پردهی سینماهای جهان آمد. رعایت جزییات و نشان دادن حوادث در قالبی نزدیک به مستند باعث شد تا حتی گروهی در اعتراض اعلام کنند که فیلم چهرهی انقلابیون را مخدوش کرده است. آنچه سودربرگ در چه به تصویر کشیده تلفیقی از مهر و کینه و وفاداری و بیرحمی و مهربانی است، و همین مسأله در تضاد با افکار کسانی است که از چه گوآرا یک قدیس ساختهاند. اما آنچه دیده شد در نهایت واقعیت داشت و ملهم از اتفاقهایی بود که تقریباً به همین شکل به وقوع پیوسته بود. روایتی مستند از انقلاب کوبا و تصمیمهایی که در زمان خودشان درست جلوه میکردند. داستان فیلم از زمانی روایت میشود که انقلابیون فاصلهی چندانی با پیروزی ندارند و در جنگلهای حوالی هاوانا پایتخت کوبا بهسر میبرند. دلتورو برای بازی در نقش چهگوآرا نخل طلای بازیگری را از جشنواره کن 2008 به دست آورد و دمیان بیچیر هنرپیشهی مکزیکی عهدهدار نقش فیدل کاسترو بود.