برای منی که «در باغ بودن» هیچوقت جزو خصوصیات محسنهام به حساب نمیآید، «فیلم» مجلهی هوشنگ گلمکانی بود. شنیده بودم که سردبیر مهمترین نشریهی سینمایی این سرزمین است و در دنیای روزنامهنگاری خودم فقط سردبیرها به حساب میآمدند. یک بار هم لطف کرد و وقتی سردبیر «استقلال جوان» بودم، دعوت ما را پذیرفت و به دفترمان آمد تا ساعتی در مورد فوتبال و سینما با هم صحبت کنیم. مصاحبهای که بعد از ده سال هنوز خواندنی است و نکتههای جالبی دارد که نشاندهندهی هوش و ریزبینی گوینده است؛ اینکه سینماییها هم میتوانند فوتبالبین و فوتبالشناس باشند و خیلی وقتها در نگاه و تحلیلشان نکتههایی پیدا میشود که ممکن است ورزشیها و فوتبالنویسهای حرفهای از کنارش گذشته باشند و به چشمشان نیامده باشد.
آشنایی من با نخستین نفر از سه تفنگدار «فیلم» این گونه بود. نفر دوم را بعداً شناختم. آن قدر میخندید و خوشاخلاق بود که فکر میکردم کارهای نیست و لابد مسئول روابط عمومی یا کارمند خوشحالیست که همیشة خدا حالش خوب است و وقتی میخندد، حتی چشمهایش نیز میخندند. بعدها فهمیدم آن آقای مهربانی که در غرفة نمایشگاه مجلة «فیلم» به من دفتر یادداشت سرمهایرنگ و تکرارنشدنی مجله را هدیه داد، نامش عباس یاری است که ضلع دوم مثلث سهنفرهی گردانندگان این نشریه را تشکیل میدهد؛ مرد همیشه خندان و خوشاخلاقی که با دو رفیق همیشگیاش حدود چهل سال چراغ «فیلم» را روشن نگه داشتهاند و هنوز هم مثل جوانیشان انگیزه و انرژی ادامهی مسیر را دارند و هر روزشان در دفتر مجله میگذرد.
بزرگتر که شدم و مطالعات جانبیام در مورد مجلة «فیلم» بیشتر شد، فهمیدم سه نفر هستند که مجله را با هم آوردهاند بالا. از روز اول با هم بودهاند، با هم سالهای سخت دههی شصت و روزهای موشکباران و جنگ Աا گذراندهاند و با هم به رکوردی دستنیافتنی در تداوم فعالیت فرهنگی و انتشار بیوقفهی یک نشریهی سینمایی رسیدهاند. از این سه تفنگدار، دوتا را دیده بودم و سومی را نه. وقتی سال قبل بهآرامی پایم به نشریه باز شد، در همان سб زدنهای ماهی یک بار به دفتر نشریه، دو سه بار فرصت دست داد تا «مرد سوم» را ببینم. همان مرد مرموزی که ندیده بودم و حالا فرصتی بود تا نه به عنوان یک خوانندة غیرحرفهای «فیلم» که به عنوان یک همکار تازهوارد سری به او بزцم.
از شانس من، اتاقش کنار اتاق امور مالی بود و از اخلاق و منشش، درِ اتاقش همیشه باز... بار اولی که رفتم داخل آن اتاق ساکت و آرام تا آقای میم. میم (لقب همیشگی مدیرمسئولها) را ببینم، تازه مطلب اولم منتشر Դده بود. اولین حقالتحریر را دقایقی قبل گرفته بودم و داشت دوباره مثل همة اولین پولهایی که از هر جای میگیری، زیر زبانم مزه میکرد. خودم را معرفی کردم. میشناخت. من هم شناختم و یاد برخوردهای قبلی افتادم. چند باری در غرفة مجله دیده Шودمش اما یخمان آب نشده بود. نمیدانم چرا. همیشه کنار میکشید. یا دستکم در آن معدود لحظههای نمایشگاهگردی من، هیچوقت یخمان به هم نخورده بود که آب شود.
به هر حال حالԧ داخل اتاقش بودم. مطلب اول را دیده بود. مؤدبانه تعریفی کرد که میدانستم لایقش نیستم اما بهشدت مزه کرد. مثل همهی آدمهای کممایهای که از روی ادب یا سیاست، در جمعی از آنها تعریف شود و بهشان مزه کند، حالم خوب بود.Ġکم غولی نبود که از مطلب اولم تعریف میکرد. لحظة مسحورکنندهای بود. کمی از سر ادب و احترام برایم وقت گذاشت. سرش قطعاً شلوغ بود اما اندکی در اتاقش نشستم و چیزی نگفت. مؤدب، آرام و خندهرو بود و با خودم حساب کردم از این اخلاق خوبش برای سالها میشود سوءاستفاده کرد!
در معدود ملاقاتهای آن روزها، خبر و نشانهای از مرگ نبود، غیر از مریض و ناخوشاحوالی ساده و کمرنگی که در هر جلسه از ملاقاتهای انگشتشمارمان تکرار میشد و جدی نمیگرفتم. همیشه فکر میکردم درد سادهای دارد که خاصیت سن است و چیز مهمی نیست تا روزی که خبر ویرانکننده آمد. خبری که حتی در این فراوانی خبرهاߌ بد، که گاهی انگار عادت کردهایم به مصیبت و بدبیاری، باز هم چنان تکاندهنده و تلخ و دور از انتظار بود که با گذشت نزدیک به چهل روز، هنوز همکاران و دوستانش از شوک بیرون نیامدهاند؛ چه برسد به خانوادهاش که لابد لحظه به لحظهی این ایԧم را با بهت و اندوه سپری کردهاند و جای خالی آن مرد بزرگ را هیچکس و هیچ چیز برایشان پر نمیکند.
چند باری قرار بود برای سایت «فیلم» مطلب بنویسم و نمیشد. میدانستم که مسعود مهرابی شخصاً ادارهی سایت را بر عهده دارد و تقریباً تمام کارها با نظارت او انجام می̦zwnj;شود. حس میکردم هنوز پذیرفته نشدهام که نمیگذارد در سایت مطلب بنویسم. نمیدانستم بیماری دارد و نمیدانستم این بیماری لعنتی هر چه هست، جدی است. یکجورهایی فکر میکردم بارنی استیونسونم در سریال چهطور باĠمادرتان آشنا شدم و باید بگویم «چلنج اکسپتد»! فکر میکردم هنوز آن قدر خوب نشدهام که بتوانم برای سایتی که مسعود مهرابی گردانندهاش است مطلب بنویسم. فشار برای بهتر شدن مطالبم را دو برابر کردم تا پختگی مطالبم به حدی برسد کч بیشتر و بیشتر مقبول بیفتم. نمیدانستم قصه چیز دیگری است...
نوشتن از مرگ، برای من عجیب یا جدید نیست چرا که سالها مرگنویسی در مجلة خاطرهبرانگیز «دنیای ورزش» کار مц بود و با چموخم این سطرهای سیاه به غم آلوده آشنایم اما هیچکدام از آن نوشتههای قدیمی، این گونه به غم آلوده نیست که این یکی. حسرت از دست دادن رییسی که جایگاهی دستنیافتنی در تاریخ مطبوعات داشت اما در اوج موفقیت هم بدون کمترین غرшر و تکبری با نویسندهها و خبرنگاران از موضع برابر رفتار میکرد. رییسی که همیشه درِ اتاقش به روی همه باز بود و با یک سلام و علیک گذری، میشد دقایقی مهمانش شد و مستقیم همهی حرفها و خواستهها را مطرح کرد. رییسی که از مرکز قاب сراری بود و هرگز اجازه نداد حتی همکاران خودش، که اینهمه اصرار میکردند، نورافکنها را به سمت او بگیرند. رییسی که مخالف جلوهگری و خودنمایی بود، نمیگذاشت عکسش جایی چاپ شود، توی مجلهی خودش سرمقاله و یادداشتهای بیم݆اسبت نمینوشت، در آیینها و مراسمی که دعوتش میکردند ترجیح میداد حضور بیسروصدایی داشته باشد، و فقط زمانی روی صحنه میرفت که اسم «فیلم» وسط بود و او به عنوان نمایندهی مجله قرار بود به کسی جایزه بدهد یا پذیرای تقدیرنامهای باشد. رییسی که نمونهاش نه فقط در بین رییسها، که در بین آدمهای معمولی هم کم پیدا میشود.
تا سالها روی اخلاق خوبت حساب کرده بودم آقای میم میم. زود نبود رییس؟
ȍکانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: