سالهاست او را به عنوان بازیگری میشناسند که هیچ یک از آثارش فروش فوقالعادهای نکردهاند، با این همه همچنان نزد سینماروها یکی از بازیگران محبوب است و این محبوبیت شاید به نکتهای مربوط میشود که بازیگران متد اکتینگ حاضرند جانشان را بر سر آن بگذارند: یکی شدن با نقش به هر قیمتی. دنیرو نیز این شگرد را در گاو خشمگین (1980) به کار گرفت و برای بازی در نقش جیک لاموتا پذیرفت چیزی نزدیک به 25 کیلو چاق شود. با اینکه نتوانست نقش سانی کورلئونه را در پدرخوانده (1972) بازی کند اما حضور هرچند کوتاهش در پدرخوانده2 (1974) در نقش جوانی دن کورلئونه برایش اسکار نقش مکمل را به ارمغان آورد.
رابرت دنیرو در دوران کاریاش کموبیش در نقشهای کمیک هم ظاهر شده است اما بیشترین خاطرههای سینمادوستان از بازیهایش به آثار تراژیکی مانند نیویورک، نیویورک (1977)، روزی روزگاری در آمریکا (1984) یا مخمصه (1995) ساخته مایکل مان بازمیگردد. او بازیگری است که فضا را همراه خودش جلوی دوربین میآورد؛ به این معنا که فضای موجود را تحتالشعاع قرار میدهد. او وقتی روبهروی دوربین ایستاده و دیالوگ میگوید، نمیتوان حضورش را نادیده گرفت. پیش از این اشاره شد که برخی نویسندهها (و به تبع آنها، کارگردانها) گاهی نقشی را مختص یک بازیگر بهخصوص مینویسند، چرا که عکسالعملهای آن بازیگرست که بیشترین سهم را در به ثمر رساندن یک نقش بر عهده دارد.
یکی از شگردهای بازیگری دنیرو که بهتدریج به یک خصیصه در بازیاش بدل شد، آرام بودنش در نگاه نخست است. هیچ کس فکرش را نمیکند که او در نقش تراویس بیکل دست به طغیان بزند. در نقش نودلز در فیلم لئونه، گنگستری بازنشسته است اما در جوانیاش نیز چندان به دنبال شروشور نبوده ولی هر وقت که پایش افتاده، خودش را جلو انداخته و سپر بلای دیگران شده است. آنچه باعث میشود او را در نقشهای جدیاش پذیرفتنی بدانیم، اجراهای رنگارنگ او، هر بار و در هر نقش است؛ اتفاقی که در فیلمهای کمیک او رخ نمیدهد، هرچند این آثار نیز طرفداران خاص خود را دارند. وقتی دنیرو در بیداریها (1990) در نقش لئونارد ظاهر میشود که دچار بیماری جسمی سختی است و مرحله درمان او و عود کردن دوباره بیماریاش به نمایش درمیآید، پذیرش دنیرو برای تماشاگر در نقشی که در ظاهر هیچ ویژگی خاصی ندارد، بسیار آسان است چرا که او هیچ اتکایی به نقشهای قبلیاش نداشته است. وقتی او ناگهان و برای نخستین بار در نقش مکس کیدی در تنگه وحشت (1991) در قالب یک مجرم شرور جای میگیرد، آنچه باعث میشود او را باور کنیم، بیش از اینکه به اجراهای او در آثار گذشتهاش ربطی داشته باشد به اجرای او در نقش مکس برمیگردد و حتی از حرکت خاص چهرهاش (به سوی پایین کشیدن دو طرف لبها که حالتی از بیتفاوتی را نشان میدهد) در خدمت این نقش استفاده میکند.
دنیرو همواره تلاش کرده است که در نقشهای متفاوتی ظاهر شود؛ چه فرانکنشتاین و چه در نقش شیطان در قلب فرشته (آلن پارکر، 1987؛ آل پاچینو هم در وکیل مدافع شیطان (1977) چنین کرده، کدام باورپذیرترند؟)، چه آل کاپون در تسخیرناپذیران (1987)، چه در نقش کمیک دزدی که در ما فرشته نیستیم (1989) به کسوت کشیش درمیآید تا نقشهایی مانند آنچه در رونین (1998) به نمایش میگذارد یا این را تحلیل کن (1999) و ملاقات با والدین (2000) که در واقع دوره بازیاش در نقشهای کمیک محسوب میشوند. این تنوع نقشها حکایت از آن دارد که او قائل به این نیست که بازیگر مؤلفی است و بناست یک نقش را بارها در طول کارنامهاش تکرار کند. البته در این میان باید اشاره کرد که رابرت دنیرو ذاتاً یک بازیگر اکشن نیست. این را با حضورش در رونین و 15 دقیقه (2001) نشان میدهند. توجه کنیم که بازیگران اکشن عموماً بازیگرانی برونگرا هستند که نقش آدمهای برونگرا را هم بازی میکنند. بر همین منوال تصور تام کروز در نقشی عاطفی (مانند آنچه در آخرین سامورایی (2004) میبینیم که نقش قهرمانی رمانتیک را بازی میکند) پذیرفتنی نیست چرا که جهان بازیگر با نقش همخوانی ندارد. دنیرو نیز به عنوان بازیگری درونگرا که نقش را به درون برده و سپس آن را پردازش کرده و روی پرده (برای مثال) جیک لاموتا را جان میدهد، نمیتواند بازیگر اکشن باشد. این در مورد نقشهای کمیکی که او بعد از تجربه ناموفق سلطان کمدی (1982) ادامه داد نیز صادق است؛ سگ را بجنبان (1997)، این را تحلیل کن، آن را تحلیل کن (2002)، ملاقات با والدین، ملاقات با فاکرها (2004) و فاکرهای کوچک (2010) در کارنامه دنیرو آثار ماندگاری محسوب نمیشوند. نکته عجیب در بازی او استفاده از میمیکهای مصنوعی صورتش برای هرچه بیشتر کمیک جلوه دادن نقشهاست. او در ما فرشته نیستیم در کنار شان پن (که یکی از ستایشگران دنیرو بوده است) هم مجبور است کنش فیزیکی دائمی داشته باشد و هم باید از میمیکهای صورتش در نقشی استفاده کند که حضور دنیرو یا هر بازیگر دیگری تفاوتی در آن ایجاد نمیکند.
در نگاه کلی به نظر میرسد انتخابهای یک بازیگر نقش تعیینکنندهای در حضور سینماییاش دارد. بر این اساس برخی بازیگران مانند گرتا گاربو (به عنوان رویکردی افراطی) زمانی که احساس کردند حضورشان روی پرده سینما نمیتواند شکوه و عظمت گذشتهشان را به نمایش بگذارد از بازی در سینما خودداری کردند. برخی در سینما ماندگار شدند و به بازی ادامه دادند؛ شارل بوآیه یکی از این نمونههاست که هم در جوانی و هم در دوران کهنسالی به بازی در سینما ادامه داد و مانند اینگرید برگمن، حتی در سالهای بازنشستگی اسکار گرفت. با این همه آنچه میتواند ماندگاری بازیگران سینما را در نقشآفرینیهایشان – شاید - تضمین کند، موقعشناسی یک بازیگر، هم در انتخاب نقشها و هم سنجش زمانه و فرازوفرودهایی است که صنعت سینما همواره با آنها دست به گریبان بوده است. به نظر میرسد رابرت دنیرو یکی از آن چهرههایی است که انتخابهای سالهای اخیرش نتوانستهاند چنان که باید جایگاه او در عرصه بازیگری را حفظ کنند. او که با نقشهایی مثل نودلز در فیلم لئونه، جیمی دویل در نیویورک، نیویورک (آن جوان عصبی که هم همسرش (با بازی لایزا مینِلی) را دوست دارد و هم دوست ندارد، به او التماس کند که تنهایش نگذارد)، حتی آخرین قارون (1976) که خاطرهسازیها کرده است، اکنون به نقشهایی مانند ملاقات با والدین و مجموعهای از این دست رسیده که نه میتوانند برای رابرت دنیرو ارزش هنری داشته باشند و نه ماندگاری.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: