دوستانی که کموبیش با نگارنده آشنایی دارند میدانند که سینمای هیچکاک یکی از علاقههایم است و دو فیلم روانی (1960) و سرگیجه (1958) را بیش از ساختههای دیگر این سینماگر مبدع دوست دارم. از سوی دیگر هیچ لطفی ندارد که همان حرفهایی را بزنم که تا به حال درباره هیچکاک و سینمایش گفته شده است.
آیا اسکاتی یک قربانی است؟ اگر او بیماری ترس از ارتفاع نداشت، هرگز گوین الستر به سرش میزد که با همدستی جودی بارتن این گونه او را فریب دهد؟ نکتهای هست که از همین ابتدا باید به آن اشاره کرد. ما وارد جهان داستانی فیلم میشویم و تمامی پلهایی را که «واقعیت روی خیال علم کرده» پشت سرمان خراب میکنیم. به عبارت دیگر هیچگاه (به تأکید هیچگاه) از هزارتوی چنین دنیایی راه به بیرون نداریم. زمانی که فیلمی داستانی را تماشا میکنیم، برای همیشه وارد دنیایش میشویم و از آن خلاصی نداریم. مگر اینکه از مسیر فرم به یک اثر سینمایی نزدیک شویم. پس دنیای اسکاتی و جودی (یا مادلین؟) همواره برای ما «به مثابه زمان حال» هستند؛ یعنی هر گاه سراغ سرگیجه میرویم که تحلیلش کنیم یا به هر دلیل دیگری سراغی از آن میگیریم، اصطلاحاً داغ ما تازه میشود. مثل این است که همین الان دیدهایم که اسکاتی بالای آن برج ایستاده و دارد به پایین نگاه میکند، به جایی که جودی، نه، مادلین از آنجا به پایین سقوط کرده است. دنیای اسکاتی و جودی برای ما واقعی است؛ واقعیتر از حتی زندگی خودمان. بنابراین هرگز برای ما فرقی ندارد که نویسندگانی به نام بوالو و نارسژاک رمانی نوشتهاند و فیلمسازی به نام هیچکاک از روی آن فیلمی ساخته و اسم شخصیتها را عوض کرده و غیره و غیره و غیره؛ هرگز و هرگز ذرهای از اشتیاق ما به دنبال کردن این داستان نمیکاهد.
اسکاتی در این فیلم مانند یک قربانی رفتار میکند. از همان صحنهی اول که نزدیک است سقوط کند (او سقوط نمیکند اما عشقش سقوط کرده و به کام مرگ میرود) برای ما روشن است که او جایی دیر یا زود «گیر خواهد افتاد» او سقوطش را برای میج «بازی میکند». به او میگوید حالش دیگر خوب شده است «به بالا نگاه میکنم، به پایین نگاه میکنم.» اما «واقعیت» در کسری از ثانیه از درون وجود اسکاتی سر بیرون میآورد و او به آغوش میج سقوط میکند. این پیشدرآمدی از سقوط ثانویهی اوست. سقوطش به دام عشق. عشقی که او نمیداند که وجود ندارد. ما نیز نمیدانیم. چیزی طول نمیکشد که او از کنار هیچکاک میگذرد و با پای خودش به سوی دامی میرود که برایش تدارک دیده شده است. هیچکاک نیز از کنار او رد میشود و توی خودش است. توجهی به او ندارد. انگار غیرمستقیم به ما میگوید که او تنها راوی بیکموکاست زندگی اسکاتی است و چیزی از خودش «به این داستان پرآبچشم» اضافه نکرده است. خیلی حیف است که اینجا از هزار کلمه نمیشود بیشتر نوشت، چون چیزهایی هست که از دست میروند.
اسکاتی با پای خودش میرود که قربانی یک دام بشود؛ دامی که ظاهرش شیطانی مینماید اما در انتها باعث رهایی اسکاتی میشود. آیا عشق رهایی میآورد؟ ظاهراً گوین الستر و مهمتر از آن جودی بارتن/ مادلین الستر راه رهایی را به اسکاتی نشان دادهاند. اما در این میان هر کسی جزای کار خویش را میبیند. آیا مادلین/ جودی خطا کرد؟ آیا فریب اسکاتی به ضرر خود او تمام شد؟ اما این مادلین است که میمیرد. یادمان هست هیچکاک صحنهای را فیلمبرداری کرد اما هرگز آن را استفاده نکرد: صحنهای که اسکاتی وارد آپارتمان میج میشود. هیچکدام حرفی نمیزنند و رادیو اعلام میکند گوین الستر دستگیر شده است. خیلی صحنهی محافظهکارانه و نچسبی است که با بافت سرگیجه ناهمخوان بود. الستر دستگیر میشود. مادلین/ جودی هم مرده است و سرگیجهی اسکاتی شفا پیدا کرده است. میگویند در این جهان اگر قرار است چیزی به دست بیاوری، حتماً چیزی از دست خواهی داد، چون همواره قرار است همه چیز در تعادل باشد. اگر چنین چیزی را بپذیریم، زندگی اسکاتی نیز بار دیگر متعادل میشود. اما او همانی نیست که ابتدای فیلم بود. چیزی در او شکسته است؛ از میان رفته و چیز تازهای در او ایجاد شده است. او در ابتدا سرخوش است. به رفتارش با میج دقت کنید. نوعی تحقیر در رفتارش نسبت به میج دیده میشود. او هرگز قرار نیست عاشق میج بشود. مثل روز روشن است که میج هیچ نسبتی با مادلین ندارد. هر دو زنهایی بلوند هستند. حتی میج هنرمند است اما «آن» ندارد. چیزی که اسکاتی کم دارد. هر مردی نیازی روحی دارد که سرانجام خودآگاه یا ناخودآگاه آن را رفع میکند. اسکاتی در ابتدا ناخودآگاه به این سو گام برمیدارد اما در ادامه که مادلین میمیرد و با جودی آشنا میشود؛ خودآگاهانه در پی رفع این نیاز برمیآید. جودی نیاز او را برطرف میکرده و به مادلین تبدیل میشود. نیاز اسکاتی به عشق مادلین با مرگ او نیمهتمام میماند. جودی این حفرهی روانی را برای او پر میکند با یک شرط: اسکاتی باید قول بدهد که در این صورت جودی را دوست خواهد داشت. این یکی از پیچیدهترین موقعیتها است که شاید تنها در سینما میتوان آن را دید؛ جودی قرار است به جلد مادلین فرو برود. مادلین زنی است که اسکاتی دیوانهوار عاشق او بوده است. اما جودی همان مادلین است ولی اسکاتی این را نمیفهمد (به قول سینماگر بزرگ ما... درد آدمیزاد از نفهمیدن است). جودی عاشق اسکاتی شده است. عاشق کسی که قرار بوده یک طعمه باشد. اما اسکاتی بر خلاف ابتدای فیلم نقش خودش را در دنیای سرگیجه خیلی خوب بازی کرده است: عاشق مادلین/ جودی شده است. آن فلاشبک ویرانکننده از راه میرسد و همه چیز را نقش بر آب میکند. جودی، جودی نیست، جودی مادلین است، جودی در جلد مادلین فرو رفته است. مادلینی وجود ندارد. اما حاضریم قسم بخوریم که اسکاتی عاشق مادلین شده بود. با همین چشمان خودمان دیدیم. چه را دیدیم؟ چیزی را که وجود خارجی نداشته است. عشقی را که نبوده است. اسکاتی عاشق هیچ شده است؛ عاشق «وجود نداشتن». اما نکتهی غریبی در این میان هست؛ امری که نابود است، نیست. عدم است... زنی که نیست، عاشق اسکاتی شده است. عدم نیز به اسکاتی میل دارد. بود و نبود به هم دل دادهاند. مثل یین و یانگ در هم پیچیدهاند. فقدان یکی معادل بود یکی دیگر است. اسکاتی و مادلین نمیتوانند همزمان و هر دو در یک مکان باشند. در این میان یکی نباید باشد تا دیگری باشد. جودی در مقام زن، پذیرنده است. «چهگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده است.» (فروغ)