اگر روزی روزگاری به تاریخ سینمای جهان و تحولاتش نگاه کنیم، مسلماً دههی 1960 دروازهی ورود سینما به برزخی است که از آن پس در واقع سینما مسیر خود را گم میکند و شاید هرگز دوباره آن را نمییابد. یک دلیل مهمش را باید در دوری سینما از نگاه کلاسیکش دانست. در سه دههی نخست پیدایش، آثار سینمایی بیش از اینکه بتوانند از جهت ساخت و داستانگویی تماشاگر را «هیپنوتیزم» کنند، بیشتر از نظر «پروداکشن» بر او غلبه کردند. دیوید گریفیث با ساختمان آثارش در واقع بنیان سینمای کلاسیک را گذاشت. دههی 1930 اوج سینمایی بود که با سزار کوچک (1931) و صورت زخمی (1932) تماشاگر سینما را مقهور کرد و ظهور ستارگانی همچون بوگارت و کاگنی ترکیب مناسبی برای ایجاد و پرورش ژانر گنگستری بود. دههی 1940 شاهد ظهور کارگردانهایی مانند اورسن ولز بود. اکنون سینما بهتدریج پیچیدگی در میزانسن را کشف میکرد. ویلیام وایلر با بهترین سالهای زندگی ما (1946) هم بهنوعی واقعگرایی را به سینمای آن دوره ارائه کرد و هم قدرت میزانسن و نمای بلند را به سینمای آن دوره گوشزد کرد. دههی 1950 بهتدریج زمینه را برای ورود دههی 1960 به عنوان دههای «انتقالی» فراهم کرد. دههی 1950 شاهد ظهور فیلمسازانی مانند فولر است. آثاری که در این دهه تولید میشوند یا نگاهی به دوران طلایی سینما دارند مانند آواز زیر باران (1952) یا مانند در بارانداز (1952) به فکر فرم و بازیگری در سینما هستند تا اینکه با روایت داستانی پرکشش تماشاگر را راضی از سالن سینما بیرون بفرستند. آثاری مانند سابرینا (1954) با بازیگران از سنوسال گذشتهاش نمیتواند خاطرهی ملودرامهای درخشان دو دههی پیش را زنده کند. حتی سانست بولوار (1950) با داستانی اعجابانگیز که روایت یک مرده را در مرکز نگاهش دارد، بیش از آن که یک نوآر سینمایی باشد، از سینمای روشنفکرانهی اروپایی ارث برده است.
تعطیلات رومی (1953) نیز وضعیتی مشابه دارد. زوج تقریباً میانسال فیلم تواناییاش را ندارند که داستانی شورانگیز برای سینمای دههی 1950 تدارک ببینند. شاید سینما در این دوران هرچه افتخار کسب کرده باشد، مدیون سینمای روشنفکرانهی سینماگرانی مانند برگمن (مهر هفتم، 1957) و کوروساوا (راشومون،1950) باشد. هیچیک از آثاری مانند غول (1950)، شرق بهشت (1955)، خاطرات آن فرانک (1959) و دور دنیا در هشتاد روز (1956) توانش را ندارند که به آثار جاودانه بدل شوند (لطفاً جار و جنجال رسانهای سینما در آمریکا را فراموش نکنیم که میتوانند از یک اثر کمارزش، یک شاهکار بسازند).
به این ترتیب سینما بهتدریج خود را آماده میکند تا در دههی 1960 پای به دروازهی برزخ بگذارد. برزخی که سینما را از گذشتهی طلاییاش جدا کرد و در دهههای بعدی راهش را هرگز بازنیافت و سینما به سوی پروژههای عجیبوغریبی مانند جنگ ستارگان، راکی و بازوپرانیهای آرنولد شوارتزنگر و هیاهوی بسیار برای هیچ در سری کارهای ایندیانا جونز و... کشیده شد و هیچگاه از این مسیر بازنگشت.
دههی 1960 نشان میدهد که سینما با ساخت آثاری مانند مری پاپینز (1964) و آوای موسیقی (1965)، فارغالتحصیل (1967) و فرار بزرگ (1963) راهش را گم کرده است. سینمای موزیکال در دههی 1960 بسیار معجون غریبی است. ژانری قدیمی در این دوره بار دیگر سر برمیآورد. شاید روزی باید جامعهشناسی این دوره را زیر ذرهبین گذاشت که چه اتفاق غریبی در هالیوود رخ میدهد که همراه با بانوی زیبای من (1964) به طرزی غریب سه موزیکال عمده در دههی 1960 ساخته میشود. همه به خاطر داریم که غول رسانهای کاری کرد کارستان! و موفقیت این سه فیلم را هم به مدد دوبله به این سوی آبها نیز رساند. این دهه از هر نظر که نگاه کنیم دههی پریشانی برای سینما است و آثاری در آن تولید میشوند که بهتنهایی نمیتوانند بازنمایی از جریانهای اصلی صنعت سینما باشند.
کابوی نیمهشب(1969) با داستان غیرهالیوودی و پایان بسیار تلخی که دارد، آیا نمادی از سینمای روز در آن دوران است؟ آثار جیمزباندی چهطور؟ ایزی رایدر (1969) آیا نمادی از سینمای روز است؟ برخی معتقدند که هست و فیلم پژواکی از اعتراض جامعه به ارزشهایی است که تنها برای هیأت حاکمهی آمریکا ارزش محسوب میشوند. اما فیلم تلاش میکند، گریز از واقعیات بیرونی و درونمایهی تنهایی را با صدای بلند اعلام کند. از سوی دیگر واپسین نواهای ژانری به گوش میرسد که بهتدریج در دهههای بعدی از بین میرود و تلاشهایی مانند نابخشوده (1992) آن را احیا نمیکند.
نکتهی جالب در این میان، زنده کردن این ژانر توسط فیلمسازی است که فرسنگها با موطن اصلی وسترن فاصله دارد. سرجو لئونه با یک مشت دلار (1964) خوب، بد، زشت (1966) به خاطر چند دلار بیشتر (1968)، روزی روزگاری در غرب (1968) ناگهان این ژانر را سروشکلی میدهد. او ساختمان این آثار را شاید بجز روزی روزگاری در غرب شبیه به آثار قدیمیتر وسترن، شاید مثلاً حادثهی اکسبو (1943) بنا میکند. در واقع باید این وسترنهای لئونه را «وسترن خصوصی» نامید. او به عنوان یک مؤلف، همهکارهی این آثار است و سعی میکند با استفاده از دکوپاژ (مثلاً استفاده از نماهای خیلی درشت) و پرداختن به قهرمانی بینام (کلینت ایستوود) روایت خودش از «شهر وسترن» را ارائه کند.
در این دههی پرتلاطم سینما مشخص نیست که جایگاه آثاری مانند رمئو و ژولیت (1968)، پلنگ صورتی (1963) یا طولانیترین روز (1962) ساختهی کن آناکین، با آن همه ستاره در فیلمی جنگی، کجاست؟ در این دهه آثاری مانند آگراندیسمان (1966) و هشتونیم (1963) مایهی اعتبار به شمار میآیند اما سینما هرگز چنین درونمایههایی را در دهههای بعدی دنبال نمیکند. به یک معنا پس از دههی 1960، جریان سینمای روشنفکرانه با افول سینمای داستانگوی هالیوودی توانست سر برآورد و عرض اندام بکند.
اگر با نگاهی نوستالژیک به سینمای ازدسترفتهی کلاسیک و قصهگویی نگاه کنیم که جبروت سینما در دستانش بود، میتوانیم اعلام کنیم که نفسهای سینما از دههی 1960 بهتدریج به شماره افتاد. سینمای آمریکا به سوی سقوطی کامل پیش رفت. سینمای اروپا سودای دیگری داشت و بیش از آنکه دلبستهی تماشاگر باشد، به درونمایههای شخصی و نگاه فردی فیلمسازان اکتفا کرد؛ و سینمای کشورهای دیگر بجز تکسوهایی که در جشنوارههای سینمایی درخشیدند، ستارهی درخشانی رو نکرد.