این مطلب را همزمان با انتشار شمارهی 494 ماهنامهی «فیلم» در اینجا منتشر کردیم تا مقدمه و دعوتی باشد برای پروندهی «سایه خیال» پروپیمانی که در شمارهی جدید مجله برای شما خوانندگان محترم تدارک دیدهایم؛ پروندهای درباره فیلمساز بزرگ سینمای سوئد: روی آندرشون. گل سرسبد این پرونده که با همکاری دوستان قدیم و جدید در داخل و خارج از ایران تدارک دیده شده، و شامل بخشهای مختلف و متنوعی است، گفتوگوی اختصاصی با روی آندرشون به بهانهی آخرین فیلمش کبوتری روی شاخهای نشسته و به هستی میاندیشد (2014، برندهی شیر طلایی هفتادویکمین جشنوارهی ونیز) است. علاوه بر این گذری بر کارنامه این فیلمساز، تحلیلی از قابها و سبک بصری منحصربهفرد سینمای آندرشون، نقدی بر فیلم جدیدش و... از سایر بخشهای پروندهی «سایه خیال» مردادماه مجلهی فیلم هستند. این شما و این دریچهای به سوی سینمای روی آندرشون.
از تارکوفسکی گرفته تا بنت میلر در سالهای دور و نزدیک، فیلمسازانی بزرگ و کمکار یا بهتر است بگوییم گزیدهکار در سینما داشتهایم و داریم، ولی فیلمسازی هست که از این لحاظ احتمالاً دست همهی فیلمسازان معروف را از پشت بسته و معیارهای تازهای در زمینهی گزیدهکاری بنا کرده است: روی آندرشون سوئدی که با وجود ستایشهایی که نثارش شده ظرف 45 سال فقط پنج فیلم بلند سینمایی ساخته است. او البته بیشتر از هر چیز در ساختن آگهیها و فیلمهای تبلیغاتی فعال بوده و بیش از چهارصد کار از این نوع در کارنامهاش دارد، همراه با البته دو فیلم کوتاه. آندرشون فیلمساز صاحبسبکی است که بیشتر به ساخت کمدیهای ابسورد علاقه نشان داده با شاخصههای فرمیای مانند برداشتهای بلند و عناصر مضمونیای مانند تصویر کردن چهرهای کاریکاتوری از فرهنگ سوئد با سبک و سیاقی گروتسک که خیلی وقتها فیلمهای فلینی را تداعی میکند. نشریهی «ویلیج وُیس» یک بار تعبیر ظریفی را در مورد سبک فیلمسازی آندرشون به کار برد و او را اینگمار برگمانی توصیف کرد که به اسلپاستیک علاقه دارد!
آندرشون با همان اولین فیلم سینماییاش یک داستان عاشقانهی سوئدی (1970) توسط منتقدان و جشنوارهها تحسین شد. اما پس از این موفقیت دچار افسردگی شد و در عین حال از آنجا که نمیخواست در همان سبک و سیاق تحسینشدهاش توقف کند پروژهای را که قرار بود فیلم بعدیاش باشد بههم زد و در حالی که فیلمنامه را تا نیمه نوشته بود آن را رها کرد. در ضمن دو ایدهی پیرنگی را که قصد داشت رویشان کار کند هم کنار گذاشت. مجموعهی این عوامل و اصرار بیش از حد آندرشون برای فاصله گرفتن هرچه بیشتر از فیلم موفق اولش باعث شد فیلم بعدیاش گیلیاپ (1975) دچار شکست همهجانبهای شود. فیلم عملاً حتی پیش از نمایش عمومیاش هم فاجعهبار بود: هزینهی تولید فیلم بهتدریج سر به فلک کشید و مرحلهی فنی پس از تولید با وقفههای طولانی مواجه شد. فیلم هم در گیشه و هم در جلب توجه منتقدان شکست سختی خورد. آندرشون عمداً مایههای مردمپسند و طنزی تعدیلشده را جایگزین کمدی سیاه و فضای سرد فیلم اولش کرده بود. تا حدی میتوان حدس زد که فیلمسازی که پس از موفقیت فیلم اولش دچار افسردگی و وقفهای چندساله در ساختن فیلم بعدیاش شده بود پس از چنین شکست سخت و همهجانبهای دچار چه وضعیتی میشود! با این حال حتی بدبینترین افراد هم چنین پیامد سنگینی را پیشبینی نمیکردند: پس از گیلیاپ 25 سال آزگار طول کشید تا آندرشون سراغ ساختن فیلم سومش برود. در این مدت او همهی وقتش را صرف ساختن آگهیهای تبلیغاتی کرده بود.
آندرشون در 1981 «استودیو 24» را که یک کمپانی فیلمسازی مستقل بود در استکهلم بنیان گذاشت و در 1987 به سفارش هیأت ملی سلامتی و بهداشت سوئد، دست به کار ساختن فیلم کوتاهی شد به نام اتفاقی افتاد که قرار بود فیلم آموزشی کوتاهی دربارهی ایدز باشد که بتوان در مدرسههای سراسر سوئد برای آگاهی بخشیدن به دانشآموزان به نمایش دربیاید. سفارشدهندگان فیلم خیلی دیر این درس را آموختند که سفارش دادن فیلمی از این دست به فیلمساز – و انسان – نامتعارفی مثل روی آندرشون مسلماً نمیتواند نتیجهی مورد نظر آنها را به بار بیاورد. در حالی که حدوداً سهچهارم از فیلم کامل شده بود سفارشدهندگان قید آن را زدند چون بیش از حد تیرهوتار از کار درآمده بود و رویکردی جنجالبرانگیز را نسبت به موضوع اختیار کرده بود. هیأت ملی سلامتی... رسماً اعلام کرد که «پیام فیلم بیش از حد سیاه است» و فیلم تا سالها بعد یعنی 1993 به طور رسمی به نمایش درنیامد. این فیلم در واقع برداشتی را از بیماری ایدز ارائه میدهد که در سراسر این سالها به عنوان نوعی تئوری توطئه از طرف نویسندگان و صاحبنظران مختلفی ارائه شده و اسناد و شواهدی نیز در تأیید این نظریه ارائه دادهاند: این که ویروس اچآیوی در واقع در آزمایشگاههای نظامی آمریکا ساخته شده و آنچه در مورد خاستگاه آفریقایی این ویروس بیان شده حاصل تلاش فریبکارانهی آمریکاییها برای لاپوشانی این حقیقت بوده است. با این حال فیلم گذشته از محتوا و مضمونش به لحاظ فرمی و ساختاری، نشانههایی گویا از سبکی را که آندرشون در آثار بعدیاش دنبال کرد در خود دارد.
فیلم کوتاه بعدی آندرشون، خاک دلپذیر/ دنیای افتخار (1991)، این سبک و سیاق را بیشتر پروراند و با استقبال منتقدان هم مواجه شد. برخی حتی آن را یکی از ده فیلم کوتاه برتر تاریخ سینما میدانند. این فیلم کوتاه پس از سالها آندرشون را دوباره در مرکز توجه قرار داد. او در 1996 فیلمبرداری سومین فیلم سینماییاش آوازهایی از طبقهی دوم را شروع کرد. کامل شدن فیلم چهار سال به طول انجامید ولی معلوم شد که فیلم، ارزش چنین انتظاری را داشته است. آوازها... با استقبال پرشور منتقدان مواجه شد و جایزههایی از جمله جایزهی هیأت داوران کن را گرفت. فیلم، متشکل از 46 نمای بلند تابلووار است و نقد اجتماعی تندوتیز را با ویژگیهای ابسورد و نگاه سرد و گاه سوررئال آندرشون درهم میآمیزد.
خوشبختانه بین این فیلم و فیلم بعدی آندرشون دیگر پانزده سال فاصله نیفتاد: شما زندهها (2007) باز هم با استقبال پرشور منتقدان و جشنوارهها روبهرو شد. فیلم دارای پیرنگ محوری مشخصی نیست و عمدتاً از چند داستان تشکیل شده که انسانیت ذاتی شخصیتها را به نمایش میگذارند و به درونمایههایی مثل هستی و خوشبختی میپردازند. بخش قابلتوجهی از ترسها و نیز تمناهای شخصیتها از طریق رؤیاهایشان به نمایش درمیآید.
پس از شما زندهها آندرشون اظهار علاقه کرد به ساختن فیلمی که بتوان آن را بخش سوم سهگانهای به حساب آورد که دو فیلم اخیرش دو بخش قبلی آن بودند. این فیلم با عنوان طولانی و غریب کبوتری روی شاخهای نشسته و به هستی میاندیشد (2014) ساخته شد. عنوان فیلم، به یک تابلوی نقاشی از پیتر بروگل اشاره دارد که منظرهای زمستانی در بیرون شهر را ترسیم کرده با چند پرنده که روی شاخههای درختی نشستهاند. آندرشون گفت که چنین تصور کرده که این پرندهها مشغول تماشای مردمی در زیر درخت و اعمالشان هستند. او گفت که عنوان فیلم «شیوهی دیگری است برای گفتن اینکه "ما در واقع داریم چه میکنیم." این موضوع فیلم است.» جالب اینجاست که آندرشون گفت فیلمش را با الهام از دزد دوچرخه (1948) اثر نئورئالیستی معروف ویتوریو دسیکا ساخته است. فیلم، شیر طلای جشنوارهی ونیز را گرفت و باز هم ستایشهای پرشور منتقدان را برانگیخت. این فیلم، آنچه خود کارگردان «سهگانهی زیستن»اش خوانده به پایان میرساند؛ سهگانهای متشکل از فیلمهایی توأمان طنزآمیز و مالیخولیایی.
آندرشون اخیراً در مصاحبهای به نکات بسیار جالبی اشاره کرد و از جمله حرفهای نهچندان خوشایندی دربارهی اینگمار برگمان زد که در اوایل دوران حرفهای آندرشون، استاد او بود. گفتوگوکننده از او میپرسد که «آیا به نظر شما برگمان شایستگی اعتبار کنونیاش را دارد؟» آندرشون چنین پاسخ میدهد: «بله، البته که دارد، ولی من خیلی شیفتهی فیلمهایش نیستم. او پنجاه فیلم ساخت و از این میان من سه فیلمش را دوست دارم؛ سه یا چهار فیلمش. اما او آدم مهربانی نبود. آدم شریری بود و به موفقیت دیگران حسادت میکرد! رفتارش خیلی خیلی تهاجمی بود و به اعضای گروهش احترام نمیگذاشت. در ضمن خیلی هم دستراستی بود. او در خانوادهای بزرگ شد که پدر خانواده اسقف بود و هر تابستان او را به آلمان میفرستاد، یعنی در دوران پیش از جنگ. در آن زمان، گروه جوانان هیتلری داشت پا میگرفت و برگمان هم برای عضویت در این گروه پذیرفته شده بود با یونیفرم و باقی قضایا. اما این مال پیش از هولوکاست بود... به هر حال شکی نیست که او خیلی خیلی دستراستی بود و خیلی خیلی خودپرست.»
آندرشون از فیلمهای پرسونا، سکوت و مهر هفتم به عنوان فیلمهای مورد علاقهاش در میان آثار برگمان نام میبرد و این سه فیلم را هم نوعی «سهگانهی زیستن» توصیف میکند و میافزاید: «همان طور که گفتم او شایستهی این اعتبار است چرا که خیلی زیاد کار کرده. فکر میکنم نمیتوانست کار نکند چون اگر از کار کردن دست میکشید دیوانه میشد! فیلمسازان زیادی نیستند که کارشان کیفیت کارهای او را داشته باشد. بنابراین او را به هیچ چیزی متهم نمیکنم جز اینکه شوخطبعی نداشت.»
آندرشون در همین مصاحبه، آخرین فیلمش را «فیلمی دربارهی تحقیر» توصیف کرده است: «تحقیر، چیزی است که از دیدنش بیزارم، بهخصوص وقتی که میدانید تا چه حد میتواند آسیب و زخم بزند. درونمایهی بیرحمانه بودن رفتار آدمها با هم را در فیلمهایم زیاد دارم. فیلم در عین حال دربارهی آشتی است.» او در بخش دیگری از همین مصاحبه دربارهی سینماگران و آثاری که از آنها تأثیر پذیرفته میگوید: «اول از همه، وقتی کار حرفهایام را شروع کردم، تحت تأثیر نئورئالیسم ایتالیایی بودم؛ عمدتاً ویتوریو دسیکا. به عنوان مثال دزد دوچرخه که شاهکار است. بعداً لوییس بونوئل و البته فدریکو فلینی رویم تأثیر گذاشتند و حتی ژاک تاتی.»
روی آندرشون اکنون 72ساله است و با توجه به فاصلههای زمانی میان فیلمهایش که در کمترین حالتش و در اوج جوانی او پنج سال بوده شاید کبوتری روی شاخهای نشسته و به هستی میاندیشد آخرین فیلم او باقی بماند. شاید هم نه. به هر حال امیدواریم پایان «سهگانهی زیستن» پایانی بر زندگی حرفهای او در سینما نباشد.