
کریس کلوین (دوناتاس بانیونیس) روانشناس، واپسین روزهایی را که بر روی زمین است، در خانهی پدری و در کنار رؤیاهای دوران کودکی میگذراند. او قرار است به یک ایستگاه فضایی برود که در مدار اقیانوس سیارهای سولاریس قرار دارد. پس از چند دهه مطالعه اکنون تنها سه تن در ایستگاه ماندهاند. دکتر گیباریان (سوس سرگیسیان) که دوست کلوین است، دکتر سارتوریس (آناتولی سولونیتسین) و دکتر اسناوت (یوری یاروت). هنری برتون (ولادیسلاو دورژتسکی) یک خلبان سابق فضایی، پیش از عزیمت با کلوین دیدار میکند و با هم فیلمی از بازجویی این خلبان تماشا میکنند. او در این فیلم شرح میدهد که چهگونه یک کودک غولآسای 4 متری را دیده است. هرچند دوربین او تنها تودهای ابر و سطحی مواج از اقیانوس سولاریس را نشان میدهد. کریس وارد ایستگاه فضایی میشود. دکتر اسناوت به او خبر میدهد که گیباریان خودکشی کرده است. کلوین در بررسی اتاق گیبارین، کاست فیلمی پیدا میکند: واپسین کلمههای گیبارین پیش از مرگ. کلوین آزمایشگاه سارتوریس را پیدا میکند. او اصرار دارد بیرون از آزمایشگاه با کلوین حرف بزند. کلوین به خواب میرود و زمانی که بیدار میشود، با اینکه در اتاقش را قفل کرده، زنی را در کنار خود مییابد. او همسرش هری (ناتالیا بوندارچوک) است. زنی که سالها پیش خودش را کشته است. سولاریس میتواند آنچه را در ذهن وجود دارد، جسمیت ببخشد.
این تمامی جادوی داستان در سولاریس (Solaris, 1972) اثر تارکوفسکی است. به هرچه فکر کنی اقیانوس سولاریس میتواند آن را پیش چشمت زنده کند. آن قدر زنده که باورش کنی. کریس کلوین زنده شدن هری را باور میکند. هرچند شاهد مرگ او بوده است. او در ابتدا حرف اسناوت را باور میکند که اینها همهاش خیال است. اینها وجود ندارند. کریس با استفاده از یک موشک هری را به فضا میفرستد. اما هری بار دیگر بر کریس «ظاهر میشود» و از او گله دارد که با فرستادنش به فضا میخواسته از شرّ او خلاص شود. سارتوریس به قلب مسأله میزند. اگر این هری واقعی است؛ پس تکلیف آن هری که به فضا فرستاده شد، چیست. اما گوش کریس بدهکار این حرفها نیست. او عاشق این هری خیالی شده است. نه از جنس عاشق شدن یک مرد به کامپیوتر (فیلم her) بلکه عشقی که هیچ چیزی از «عشق واقعی یک مرد واقعی به زنی واقعی» کم ندارد. در این مجال اصلاً قصدش را نداریم که میان اثر جاودانهی استنلی کوبریک ادیسهی فضایی 2001 و فیلم تارکوفسکی مقایسهای بکنیم. ظاهراً اینکه فیلم تارکوفسکی تلاشی بوده از سوی رژیم کمونیستی تا پاسخ جهان سرمایهداری را بدهد، با فرو ریختن بتی که سرانجام خودش به افیون تودهها بدل شده بود، به تاریخ پیوسته است. آنچه بر جای میماند این است که بدایع این دو اثر آنچنان بوده که از پس غبار سالیان دور این دو فیلم ژانر علمیخیالی (که انتساب آنها به این ژانر در واقع جفا به فیلمسازان بزرگشان است) همچنان تازگی و غرابت خود را برای ما حفظ کرده است. اوج خلاقیت کوبریک «هال» است. کامپیوتری که «میفهمد» و به نوعی شعور دارد؛ از جنس همانی که سالها بعد در هوش مصنوعی شاهدش هستیم. یک کامپیوتر به دنبال مادرش میگردد. هال در فیلم کوبریک زرنگ است. حقهباز است. حرف فضانوردان را از طریق لبخوانی متوجه شده و تصمیم میگیرد که نگذارد آنها موفق شوند. راههای فرار از وضعیتی را که در سفینه ایجاد کرده؛ خود هال میبندد و زمانی که فضانوردان تلاش میکنند «او» را از کار بیندازند، هال ابتدا تهدیدشان میکند اما وقتی میبیند بیفایده است، التماس میکند او را نکشند. تارکوفسکی در سولاریس گامی بهمراتب بلندتر برمیدارد. اقیانوس میتواند به خیال آدمها جسمانیت بدهد. نوعی معاد برای خیالشان فراهم میکند. خیال یک بار در ذهن به وجود میآید. ما با خیالمان زندگی میکنیم؛ با یاد کسی که دیگر نیست. زندهانگاری آنچه ذهن تخیل میکند، پدیدهی تازهای نیست. در کتاب تامس هریس با عنوان وضعیت آخر به آزمایشی اشاره میشود که با هر بار لمس، بخش خاصی از مغز با یک الکترود ذهن و فرد با به خاطر آوردن خاطرهای در گذشته، دقیقاً در همان حالت و حسوحال گذشته قرار میگیرد. سولاریس بیهیچ الکترود و شوک مصنوعی گذشته را به زمان حال میآورد؛ دوباره زندهاش میکند. ما را شیفتهاش میکند و به این ترتیب مانع میشود در زمان حال زندگی کنیم. زمان حال قاتل گذشته و آیندهای است که ذهن سر راه ما قرار میدهد تا آرامش نداشته باشیم. آسودگی ما باعث میشود تا ذهن به عدم «برگردد». گذشته (اندوه) و آینده (ترس) دو پارامتری هستند که لحظهای نمیگذارند به زمان حال (آرامش) دست یابیم. یادمان باشد که کریس در ابتدای فیلم هرچه را که مربوط به گذشتهاش میشود، میسوزاند. از جمله عکس زنی با شال که متعلق به هری است. اما گذشته آنچنان با قدرت در ذهن ما پدیدار میشود که پس از رفتن هری، در نمایی از فیلم شال او را میبینیم که کریس آن را برمیدارد.
گیباریان، اسناوت و سارتوریس با آن کوتولههایش، تاب «ظهور حقیقت» را ندارند. گیباریان خودش را از بین برده، اسناوت دچار احوالاتی شده و سارتوریس هنوز با علم دست به گریبان است و همان زمان در حال پنهان کردن اندوختههای گذشتهی خود است. از میان این جمع پریشان تنها این کریس است که به زمین بازمیگردد (شاید این نشانهای از بریدن کریس از دام گذشته است). او به خانهی پدری بازمیگردد. به دامان پدرش پناه میبرد. پدر به عنوان نشانهای از خرد و آرامش توأمان پذیرای پسر است. پسر به دامان پدر بازمیگردد. پس از سفرهای دور و دراز هیچ مکانی برای او آرامش نمیآفریند مگر خانهی پدری. رنگهای شاد. اسب، رودخانه، سبزهها و گیاهان و خانه، برای کریس نمادی از آرامشاند. آرامشی که انگار تداعیکنندهی بهشت است. شاید برای کریس، بهشت آنجا است که دیگر هیچ ذهن و خاطرهای وجود ندارد. آن سه تن هنوز اسیر سولاریس هستند. دو «هری که ذهن کریس آنها را آفریده بود، هنوز در فضای سولاریس هستند و به حیاتشان ادامه میدهند. اما کریس از دستشان خلاص شده است. یادمان باشد کریس روانشناس است. کسی که با ذهن و روان آدمها کار دارد. کسی که باید روان مردمان دیگر را بکاود تا این کار را با ذهن خودش انجام ندهد، موفق نیست. در پایان سولاریس یک روانشناس به آرامش میرسد. نه در دامان علم، که در دامان معنا. معنایی که پدر جسمانی انگار نشانهای از او است. تارکوفسکی در پایان هوشمندانه تمامی فضای خانه و کریس را که در برابر پدر زانو زده، به درون مهی فرو میبرد که بیشباهت به اقیانوس سولاریس نیست. آیا میخواهد بگوید هرچه هست، ذهن است و بس؟ آیا میخواهد بگوید ما نیز حاصل خیال «دیگری» هستیم؟ این میتواند شرح آغازینی بر پایان یک (فیلم) باشد.