در فیلم درسهای فارسی کارگردان اوکراینی وادیم پرلمن (که خانهی شن و مه را هم کارگردانی کرد) داستان پسر جوان یهودی به نام ژیل را تعریف میکند که نازیها دستگیرش کردند و همراه عدهای دیگر به مقصدی نامعلوم برده میشود. در طول راه یکی از یهودیها به او میگوید که اگر ساندویچش را به او بدهد، در مقابل او نیز یک کتاب قدیمی و نفیس فارسی به ژیل خواهد داد. با اینکه چنین کتابی اصلا به درد ژیل نمیخورد، او از روی حس ترحم حاضر به این مبادله میشود. دقایقی بعد که به مقصد میرسند، معلوم میشود که اینجا کشتارگاه است و یکی پس از دیگری زندانیان یهودی با شلیک گلولهی نازیها از پا در میآیند. لحظهای قبل از اینکه سرباز نازی ژیل را به قتل برساند، او کتاب فارسی را بلند کرده و میگوید: «من یهودی نیستم، من ایرانی هستم!» از خوششانسی ژیل، یک افسر آلمانی به نام کُخ، که میخواهد پس از جنگ به ایران برود و یک رستوران آلمانی باز کند، به سربازان سپرده بود که اگر یک فارسی زبان برایش پیدا کنند، مقداری گوشت و شراب به آنها جایزه میدهد. پس سربازان، با اینکه به اصالت و ملیت ژیل شک دارند، به طمع پاداش او را پیش کُخ میبرند.
رابطهی بین کُخ و ژیل بخش اصلی فیلم است. کُخ از ژیل میخواهد هرروز چند کلمهی فارسی به او یاد دهد. ژیل حتی یک کلمه فارسی هم نمیداند درنتیحه با استفاده از اسامی یهودیانی که به آن اردوگاه آورده شدهاند و در یک کتابچه که کُخ، ژیل را مسئول بهروز نگه داشتن آن کرده مندرج میشود، یک زبان شبیه «فارسی» ابداع میکند. سوظن یکی از سربازان آلمانی به یهودی بودن ژیل و اینکه آیا کُخ به تصنعی بودن زبان «فارسی» ژیل پی خواهد برد یا نه، باعث ایجاد هیجان در فیلم میشود. پرلمن کُخ را انسانی معمولی و با فرهنگ نشان میدهد که مانند بسیاری از نازیها از روی اجبار دست به جنایت علیه یهودیها میزند. همینطور هم صحنههایی از فداکاری و انسانیت و غمخواری بین زندانیان نشانهی این است که بعضی از صفتهای والای انسانی در سختترین شرایط هم پایدار میمانند.
در فضای مجازی بعضی از ایرانیان به ایراد فیلم در صحیح نشان دادن زبان فارسی در یک کتاب قدیمی فارسی که در ابتدای فیلم نشان داده میشود اشاره کردهاند. با وادیم پرلمن دربارهی این فیلم گفتوگویی کردهام که در ادامه میخوانید.
در آغاز فیلم نوشته شده، «الهام گرفته از اتفاقهای واقعی» تا چه حد و چه بخشهایی از فیلم براساس اتفاقهای واقعی هستند؟
منبع فیلم یک داستان کوتاه به نام «ابداع زبان» نوشتهی ولفگانگ کُلهاسی که نویسندهای اهل آلمان شرقی بود، در ١٩٥٢ نوشته است. مفهوم داستان همین بود که در فیلم میبینید، ابداع یک زبان قلابی برای زندهماندن در اردوگاه نازیها. جزئیات این کار و رابطهی زبان ساختگی با اسامی زندانیان در داستان نبود و من نمیدانم چنین چیزی واقعا اتفاق افتاد یا نه. پس فقط گفتهایم «الهام گرفته» شده است، یعنی حکایتهای خارقالعادهای دربارهی فداکاری و تحمل سختیها برای زندهماندن در این اردوگاهها در تاریخ ثبت شدهاند. رفاقت بین زندانیها و نگهبانها مدرکی است که زندهماندن آنها را بازگو میکند. پس زیاد مبالغهآمیز نیست که چنین چیزی هم امکان رویدادش بوده.
البته داستانهایی بر اساس حقایق در فیلمهای دیگر دیدهایم که یهودیان در اردوگاهها برای بقاموسیقی یا از این قبیل کارها برای افسرهای نازی انجام میدادند. ماجراهای عجیبی در آن دوران رخ داد. برونو شولتز هنگامی که در اردوگاه نازیها بود خیابان تمساح را نوشت و برای زندهماندن نقاشیهای فرسکو را روی سقف خانه یک افسر نازی کشید. انتخاب فارسی برای زبان قلابی در فیلم جالب است. شاید تماشاگران غیر ایرانی ندانند که ایران از متحدان آلمان در جنگ جهانی دوم بود و مردم هر دو کشور از نژاد آریا بودند. این همچنین توضیح میدهد که چرا افسرهای دیگر به کخ برای آوردن یک ایرانی به اردوگاه و مراقبت از او اعتراض نکردند. در پایان جنگ متفقین ایران را اشغال کردند و شاه را که با آلمان دوست بود، از سلطنت برداشتند و ولیعهد را به سلطنت گماشتند. چنین توضیحی برای صحنه پایانی فیلم خواهد بود.
سه تا از فیلمهایی را که کارگردانی کردهاید دیدهام. در خانه شن و مه یک تراژدی شخصی و خانوادگی داریم. زندگی او جلوی چشمانش، دربارهی کشتار عدهای از دانشآموزان است و با تراژدی برای یک جامعه روبهرو هستیم. در درسهای فارسی میز با یک تراژدی جهانی مواجه میشویم. آیا شما به تراژدی برای ژانر فیلم علاقهمند هستید؟
همسر پیشین من ایرانی بود و پدر او علی جوان، دانشمند مشهور و مخترع گاز لیزر است. پروفسور جوان مرا «تراژدین» خطاب میکرد! پس حدس میزنم که هرچه مسنتر میشوم، بیشتر تراژدین میشوم! ولی در حقیقت من خانه شن و مه را یک تراژدی آمریکایی میدانم. آن فیلم بیشتر دربارهی تراژدی مهاجران است که چگونه در فرایند مهاجرت، خودشان را گم میکنند. زندگی او جلوی چشمانش بیشتر دربارهی دوستی، عزت و شرف است و اینکه در آن موقعیت چه کار میکردید و اگر انتخاب غلط را برمیگزیدید، چگونه احساس ندامت میکردید. دربارهی درسهای فارسی هم فکر نمیکنم که این آخرین فیلم من درباره هولوکاست باشد و این یک داستان الهام دهنده بود که توجهم را جلب کرد. خیلیها از اینکه من نازیها را هم انسانهای معمولی نشان دادهام و حتی در بعضی از صحنهها برای تماشاگر احساس همدردی با کُخ ایجاد کردهام، ناراحت هستند. میخواستم نشان بدهم که نه تنها نازیها، بلکه همهی ما در شرایط خاصی قادر به انجام این اعمال و رفتار هستیم. فکر نکنم که در فیلمهای دیگر راجع به هولوکاست این خصوصیات نشان داده شده باشد، البته در کتابها هست. میخواستم که از نقطه نظر آلمانیها و انسانهای عادی جریان را ببینیم. در اکثر فیلمهای هولوکاست، نازیها فقط بیرحم و آدمکش به تصویر کشیده شدهاند، مانند رُباتها، یک نفر که فقط داد و فریاد میزند و شلیک میکند. گاهی یک گیلاس نوشیدنی میخورد. گاهی هم مانند آمون گُث در فهرست شیندلر احساساتی میشوند. اما هیچکس نشان نداده که آنها هم عاشق بودند، به بچههایشان دلبستگی داشتند و از آنها مواظبت میکردند. بعضی از فیلمهای آلمانی به این نکتهها توجه کردند. ولی این آدمها کی بودند که هرروز برمیخاستند و لباس افسری نازیها را به تن میکردند و همسرشان گردوخاک را از روی شانههایشان پاک میکرد و میگفت: عزیزم برای شام چه ساعتی به خانه خواهی آمد و او در جواب میگفت: بستگی دارد که امروز چند واحد به اردوگاه بیاورند. آنها اینگونه زندگی میکردند و زندانیان را آدم حساب نمیکردند به آنها «واحد» میگفتند. پس این شخص همسر و بچههایش را میبوسد و میرود سرکار و هزاران نفر را میکشد. این حرفه و وظیفهشان بود. این چیزی است که میخواستم نشان دهم. فکر میکنم که هانا آرنت سعی کرد در ابتذال شر آن را توصیف کند. این مسئلهای است که بیش از هرچیز دیگری میخواستم با این فیلم بیان کنم؛ اینکه همهی ما قادر به این کارها هستیم و باید مواظب باشیم.
هرسه فیلمی که نام بردم اقتباسی هستند و شما در هر سه آنها علاوه بر کارگردان، تهیهکننده هم بودید. آیا کتابها را خودتان برای اقتباس کردن انتخاب کردید؟
برای دو فیلم اول بله، اما این آخری را فیلمنامهی اقتباس شدهاش را پیدا کردم. من کتاب را میخوانم و اگر کتاب با من سخن گفت، حق اقتباس آن را با پول خودم میخرم. بعد هم به کمک بازیگران و اکیپ فیلمسازی و سرمایهگذاران آن را میسازم. این کاری است که با دو فیلم اول انجام دادم. برای این فیلم، یک تهیهکنندهی روسی انباشتهای از فیلمنامهها را به من داد تا بخوانم. فیلمنامه به زبان روسی نوشته شده بود. آن را انتخاب کردم و به تهیهکننده گفتم که این را دوست دارم و میخواهم بسازم. بعد برای دو سال هیچ خبری نشد و من یک تهیهکنندهی دیگر را وارد جریان کردم تا برای ساخت فیلم کمک کرد.
آغاز خواندن فیلمنامه تا پایان فیلمبرداری چقدر طول کشید؟
سه سال. این مدت زمان برای این اهمیت دارد برا که من پروژهی مناسب را انتخاب کنم و به همین دلیل خیلی کم فیلم میسازم، چون مدت زیادی باید با آن زندگی کنم. پس در طول عمر کارگردانیام فقط تعداد محدودی فیلم میتوانم بسازم.
از بازیگران بسیار خوبی در این فیلم استفاده کردهاید؛ ناهوئل بیسکایارت از فیلم ١٢٠ تپش در دقیقه در نقش ژیل و لارس آیدینگر بازیگر فیلمهای ابرهای سیلس ماریا و حیات رفیع که در نقش کُخ بازی میکند. در انتخاب هنرپیشگان چقدر دخالت داشتید؟
باید از مسئول انتخاب هنرپیشگان بپرسید که او چقدر دخالت داشت! من خیلی آدم عملی هستم و در همهی امور فیلم دست دارم. بازیگران را من انتخاب کردم و همسرم نیز در این امر به من کمک کرد. با هم لیست کسانی که اصیل بودند و آن زبان را بهخوبی صحبت میکردند فراهم کردیم.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم:
https://telegram.me/filmmagazine
آدرس اینستاگرام:
https://www.instagram.com/filmmagazine.official