فیلم بخش مسابقهی ساعت نه صبح را به خاطر فاصلهی زمانی نسبتاً زیاد بین قطارهای روز یکشنبهی برلین که غفلتی کوچک را به تأخیری طولانی تبدیل کرد از دست دادم. برای گذراندن دو ساعت فاصله بین فیلم از دسترفته و فیلم بعدی به کافهی بیلی وایلدر در زیر مرکز سونی، آن سوی خیابانی که کاخ جشنواره در آن قرار گرفته، پناه بردم. کافهای به مدل آمریکایی با دیوارهای مملو از عکس ستارههای سینمای در سالهای دور و نزدیکِ تاریخ شصتوچهار سالهی برلیناله. تصور اینکه روزی در این شهر ذاتاً مدرن بعضی از بزرگترین فیلمسازان آلمانی و اتریشی، و حتی انگلیسی و آمریکایی کار کردهاند، در این کافهها روی صندلیها لمیدهاند و ایدههایشان را از حرکت دلفریب آدمها در این خیابانهای عریض و معماری باز و روشنش گرفتهاند سخت نیست، با این حال هر بار که به آن فکر میکنم مایهی شگفتی است.
از کافه به سالن شمارهی هشت «سینهمکس» میروم. حتی معماری زنجیرهای آلمان، که «سینهمکس» نمونهای از آن باشد، با معماری فلهای بقیهی اروپا مثل «سینهورلد» (که کار فرانسوی هاست) یا «اودئون» (که مجموعهای از سینماها در بریتانیاست) تفاوت زیادی دارد و سالنهای بزرگ، پردههای عظیم و دید عالی به پرده از هر نقطهای در سالن از ویژگیها مهم این سالنهاست. در سالن هشت، فیلم اول روز، طلوع (۱۹۲۷)، شاهکار ویلهلم فردریش مورنائو، برقرار است که نمیدانم برای چندمین بار است که میبینماش، اما اگر فیلم در جایی نشان داده شود و من در آن سالن نباشم، عذاب وجدان دست از سرم برنخواهد داشت. نیازی نیست به شما بگویم که فیلم چه معجزهی سینماتوگرافیک غریبی است و چهطور کوچکترین حرکت دوربین و حرکت بازیگران یا حضور و جابهجایی اشیا در آن زیر دل تماشاگر را خالی میکند. اینکه در دومین دههی قرن بیستویکم حرکت دوربینی سنگین و کند، بازیگران آرایششده و اشیای حقیر زندگی روزمره چنین تأثیری روی تماشاگر بگذارند یک بار دیگر ثابت میکند که سینمای صامت سینمای آینده است و نه گذشته.
بعد از داستان این زن و شوهر روستایی که رابطهشان با هجوم تمدن شهری و اغواگری زن شهری عصر جاز تا مرز نابودی میرود و دوباره در طلوعی انسانی زنده میشود، فیلم صامت دیگری را برای تماشا انتخاب میکنم. این بار سینمای دانمارک، یکی از باشکوهترین سینماهای فراموش شده در تاریخ این هنر، با فیلم عدالت کور در همان سالن و چند ساعت بعد به نمایش درمیآید. عدالت کور، محصول ۱۹۱۶، ساختهی یکی از چهرههای کمتر شناختهشدهی سینمای دانمارک، بنجامین کریستینسن است که بیشتر برای کلاسیک سینمای کالت، هاگزان: جادوگری در اعصار شناخته میشود. این هموطن کارل درایر در اینجا با بازی خودش داستان مردی را روایت میکند که متهم به جرمی میشود که مرتکب نشده، برای آن به زندان فرستاده میشود و به همین خاطر کودکش را از دست میدهد.
بیست سال بعد از زندان آزاد میشود و به دنبال بچه از دست رفتهاش میگردد. تلاشش برای یافتن فرزندش یا شغلی آبرومند ناکام میماند و پایش به دار و دستهای از سارقان حرفهای باز میشود. ناامید از همهجا تصمیم میگیرد از زنی که مسبب به زندان افتادنش شده انتقام بگیرد، غافل از اینکه این زن پسر گمشدهی او را به فرزندی قبول کرده است. به سنت بهترین فیلمهای سینمای اسکاندیناوی، فیلم نورپردازی خیرهکنندهای دارد که با رنگمایهی قهوهای در بیشتر نماها (به علاوه شخصیتپردازی عالی قهرمان داستان) نوعی اتود اولیه از سینمای نئورالیست پس از جنگ است.
بعد از این فیلم به سالن هفت میروم تا فیلمی از استرالیا ببینم با عنوان نیمهی تاریک ساختهی وارویک تورنتن. در سالن نسبتاً خالیای که بعد از ده دقیقه پر میشود با نیک جیمز، سردبیر ماهنامهی «سایت اند ساوند»، دربارهی فستیوال امسال حرف میزنیم و اوست که میگوید فیلم اول امروز، ایستگاههای تقاطع (دیتریش بروگرمان، آلمان و فرانسه) – یعنی همانی که از دست دادم – شاید تا به حال بهترین فیلم برلیناله باشد. سعی میکنم در روزهای آینده فیلم را روی دیویدی ببینم که اگر برندهی جایزهی اصلی شد خوانندگان این یادداشتها خرده نگیرند که چهگونه من فیلم معاصر مهمی را برای دیدن چندبارهی طلوع مورنائو فدا کردم. گرچه پیام پنهان در این عمل نیمهآگاهانه هرگز نباید دستکم گرفته شود.
اما فیلم استرالیایی، که در آن بازیگران در تکگوییهایی مسخره در مقابل دوربین دربارهی برخوردشان با «عالم دیگر» یا همان عوالم مردگان و ارواح حرف میزنند نسخهی شفاهی سیاحت غرب است و بهتر است همینجا فراموشش کنیم. وقتی در یک روز قرار است بیشتر از چهار فیلم ببینید، بهتر است شب قبل زودتر به خانه بروید. این کاری بود که بعد از فیلم استرالیایی و برای تجدید قوا برای فردایی شلوغ و پرفیلم انجام دادم.
روز پنجم: تارانتینوی برفی و بازگشت درخشان آلن رنه
کمی مانده به نه صبح - در کاخ بزرگ برلیناله برای فیلم اول روز در بخش مسابقه، جایی که هیأت داروان، برخلاف خیلی فستیوالهای دیگر، بین خود منتقدین فیلم را میبینند و همیشه ردیف وسط سینما به آنها اختصاص داده شده. بین داوران امسال کریستوفر والتس و میترا فراهانی از ایران قابل اشارهاند.
نه صبح – ماساژ کور ساختهی لویی از چین داستان گروهی از نابینایان است که در مرکزی ویژه برای ماساژ طبی تعلیم داده میشوند و فیلم داستان روابط بین آنها و عشقهایشان را با تأکید بر عناصر صوتی محیط زندگیشان ترسیم میکند. مشکل این فیلم، یا فیلمهای دیگر جشنوارههای سینمایی اخیری که در آنها بودهام ضعف عظیمی در آفرینش یک فیلمنامه است که بتواند معماری اثر را دیکته کند. فیلمها بیشتر روی شوکهای گذرا، ساختارهای اپیزودیک و چندپاره، الحاقات روایی و افزودن ناگهانی شخصیتهای تازه برای کش دادن طول زمانی تکیه میکنند و عموماً از پروراندن نوعی رابطهی (شبه) علت و معلولی در روایت و گسترش منطقی آن عاجزند. از همه بدتر که چنین ضعفی نوعی ژست «معاصر» و مدرنیزم قرن بیستویکمی خوانده میشود.
یازده صبح – حالا برای یک ساعت برمیگردیم به سال 1915 و به روایت سسیل بی دمیل از ازدواج، خیانت، گناه و رستگاری در یکی از اولین آثار مهماش، فریب، با شرکت ستارهی ژاپنیتبار سینمای آمریکا، سسو هایاکاوا (همان افسر ژاپنی پل رودخانهی کوای) و فنی واردِ زیبا که یکی از طبیعیترین نورپردازیهای سینمای اولیهی آمریکا را دارد. فراموش نکنیم که دمیل یکی از اولین کارگردانانی بود که تصمیم گرفت به جای شرق آمریکا در منطقهای در کالیفرنیا به نام هالیوود فیلمبرداری کند و بدینسان نقشی مهم در جان دادن به مرکز آیندهی سینمایی جهان بازی کرد.
دوازده صبح – به ترتیبِ ناپدید شدن (هانس پیتر مولاند) یک فیلم تارانتینویی از نروژ است که قصههای عامهپسندِ انتقام یک پدر از قاچاقچیان کوکایین نروژی و صربستانی که پسرش را به قتل رساندهاند روایت میکند. از هر تریلر انتقامیای که نام ببرید چیزکی در این فیلم هست. استلان اسکارسگارد (بازیگر فیلمهای لارس فونتریر که نیمفومنیک او دو روز پیش در فستیوال بود، اما فعلاً هیچ علاقهای به دنبال کردن سینمای او ندارم) نقش پدر را بازی میکند و یکی از بهترین بازیگران تاریخ سینمای آلمان، برونو گانز، در نقش رییس گنگسترهای صرب ظاهر میشود. فیلم تقریباً به اندازهای که برف دارد گلوله، خون و آدمکشی هم دارد و بیشتر طنز تارانتینوییاش محدود میشود به شوخیهایی مثل گردن بریدن و از هفتتیر مثل ادوکلن استفاده کردن (البته روی دیگران). به ترتیبِ ناپدید شدن چند صحنهی خوب دارد و یک فیلمبرداری بسیار خوب، اما به هیچوجه در حد و اندازهی بخش مسابقهی فستیوالی چون برلیناله نیست.
سه و ربع بعدازظهر – اولین فیلم بخش مسابقه که میشود گفت «منتظر» دیدنش هستم زندگی رایلی، ساختهی تازهی آلن رنه است، حتی اگر دو فیلم اخیر او چندان با استاندارهای بالای استاد کهنسال سینمای مدرن تناسب نداشتند. زندگی رایلی، لااقل برای من، تکمیل درخشان ایدههای چند فیلم اخیر و رساندن آنها به نقطهای است که میتوان آن را کاملترین اثر او در سالهای اخیر دانست. هنر رنه (که مانند هر هنرمند دیگری رابطهای مستقیم با اعتماد به نفس، تجربه و نوآوری او دارد) به حدی رسیده که او تقریباً هر عنصری که بقیهی فیلمسازان برای درست از کار درآوردن آن دستوپایی زجرآور میزنند را کاملاً دور ریخته است. فیلم در شمال انگلستان میگذرد، اما بازیگران فرانسویاش، با اسمهای انگلیسی، فرانسه حرف میزنند. فیلم تماماً در استودیو ساخته شده و حتی در مفهوم سینماییاش هم دکور ندارد و بازیگران جلوی نقاشی دوبعدیای دیالوگهایشان را میگویند. بین سکانسها و برای حرکت بین یکی از چهار صحنهی محل وقوع داستان رنه باز هم نقاشیهایی ساده را به کار میگیرد. دیالوگها، لااقل بخشی مهمی از آنها، مربوط به نمایشنامهای هستند که بازیگران درون فیلم در حال تمرین آن هستند، نمایشی که هرگز اجرای نهاییاش را نمیبینیم. البته این تنها عنصر ناپیدای فیلم نیست برای این که حتی شخصیت محوری فیلم، جک رایلی، که منتظر مرگی قریبالوقوع بر اثر ابتلا به سرطان است، هرگز در فیلم دیده یا شنیده نمیشود و فیلم فقط با شش بازیگر دیگر در دکوری خالی پیش میرود. با تمام این تقلیلها، حذفها و تصنع تعمدیِ فیلم، این کار بیشتر از هر فیلم دیگری قادر به آفرینش یک دنیا، یک داستان و کمدی/ درام شده است؛ البته بیشتر کمدی تا درام.
تا اینجای کار و بعد از گرگ وال استریت، زندگی رایلی بهترین فیلم سال 2014 است. در ضمن اگر مقالهی من در ماهنامهی فیلم دربارهی عکسهای رنه خاطرتان هست باید با مسرت تمام بگویم که فیلم با نمایی از یکی از آن عکسها تمام میشود.
پنج و نیم عصر – تا فیلم بعدی، در قهوهخانهای جاخوش میکنم و کتاب درخشان بن رتلیف دربارهی جان کولترین را میخوانم.
هشت شب – صف طولانی، سالن پر و تجربهای منحصربهفرد از تماشای افتتاحیهی جهانی نسخهی مرمتشدهی آخر پاییز یاسوجیرو اوزو، یک کمدی درخشان دربارهی رابطهی والدین و فرزندان، شکاف فرهنگی در ژاپن سال 1960، لذتهای دوستی و پا به سن گذاشتن و سادگی تحملناپذیر هستی.
پس از نیمه شب- در بستر. نیمهخفته و غرق در افکاری بیسروته بین دنیای اوزو و کولترین.