گرسنه فیلمی قدیمی متعلق به حوزهی سینمای اسکاندیناوی با نام اصلی «Sult» است. البته کارگردان و خود فیلم (با اینکه جزو نامزدهای نخل طلای جشنوارهی کن در سال ۱۹۶۶ بود) چندان در ایران شناختهشده نیستند و این نیز به نظر میرسد دلایلی دارد که در ادامه بدان خواهیم پرداخت. این فیلم اقتباسی از کتابی به همین نام نوشتهی کنوت هامسون است. (از این کتاب چند ترجمهی فارسی نیز صورت پذیرفته است که مهمترین آنها متعلق به ترجمهی آقایان غلامعلی سیار – در سالهای دور – و نیز احمد گلشیری – از سوی انتشارات نگاه در سال ۱۳۸۳- است). هامسون را البته علاقهمندان جدی و کارشناسان ادبیات داستانی خارجی میشناسند، ولی نزد عموم رماننویس چندان معروفی نیست. اما در عین این عدم شهرت فراگیر، آثار هامسون اعتبار فراوانی در ساحت ادبیات دارند و بسیاری از شناسههای ادبیات نوین که در آثار نویسندگانی نظیر کافکا و برشت و هرمان هسه تجلی یافت، به نوعی ریشه در خلاقیتهای او دارد. از همین رو است که در بسیاری از حوزههای ادبی او را پدر ادبیات جدید دانستهاند. بسیاری از بزرگان هنر و ادبیات او را به بزرگی ستودهاند. استانیسلاوسکی، ماکسیم گورکی، پاسترناک و پلخانف از او تمجید کردهاند و این آخری او را «پرولتاریای روحی» نامیده است. همینگوی خود را متأسی از او میدانست و هنری میلر از بزرگان زمانه خواندش و توماس مان نیز هیچکس را همچون او شایستهی دریافت جایزهی نوبل نمیپنداشت.
هامسون متولد ۱۸۵۹ در روستایی به نام لوم در شمال نروژ است. او از کودکی به کار مشغول شد و در ایام نوجوانی و جوانی مشاغل و حرفههای مختلفی را آزمود؛ از تعمیر کفشهای کهنه گرفته تا کشاورزی. اما میل مفرط او به ادبیات، روح ناآرامی را در وجودش آفریده بود که مشغولیت به این کارها ارضایش نمیکرد و در صدد ثبت احوالات درونی و ادراکاتش از جهان پیرامون روی صفحات کاغذ بود. در مدتی به امور مختلفی مانند تدریس خصوصی و صندوقداری فروشگاه و نامهرسانی دادگاه و باربری لنگرگاه و... پرداخت و زمانی را هم به علافی و سرگردانی در معابر مشغول بود، اما سرانجام توانست در دانشگاه ثبتنام کند اما آن را نیز پس از چندی رها کرد و در پی سفرهایی چند به آمریکا مدتی را به فعالیتهای سیاسی گذراند و نهایتاً کار کشاورزی و دامداری را پیشه کرد. او در روزگار جوانی چند داستان نیز نوشت و حاصل مشاهدات خود در آمریکا را هم در کتابی جمعآوری کرد ولی در سی سالگی با نگارش رمان گرسنه به شکل جدی نامش را در فهرست داستاننویسان حرفهای ثبت کرد. اعتبار این داستان در حوزههای ادبی در حد بالایی پیش رفت و او را به نگارش داستانها و کتابهایی دیگر در سالهای بعدش برانگیخت که مهمترین آنها عبارتند از: رازها، خاک کمحاصل، پان، ویکتوریا، رؤیاپروران، زیر ستارگان پاییزی، بنونی، آخرین شادی، بیداری خاک و زنان در سرچشمه. او در سال ۱۹۲۰ با اینکه به پاس خدماتش در ادبیات جایزهی نوبل را کسب کرد، ولی به طور کلی انسانی منزوی بود و حتی از مراسم بزرگداشتش در نروژ که با حضور ادیبان و خبرنگارانی از سراسر دنیا برپا شده بود گریخت و خود را مخفی ساخت. زندگی آرام او ادامه داشت تا اینکه در سال ۱۹۴۰ و در پی حملهی آلمان نازی به نروژ در جنگ دوم جهانی، هامسون از هیتلر حمایت کرد و خشم و حیرت هموطنانش را برانگیخت؛ تا آنجا که پس از جنگ خواستند به زندان و حتی اعدام محکومش سازند، ولی سالخوردگی هامسون مانع از این شد و نهایتاً او را در خانهاش تحت نظر گرفتند و همسر و و دو پسرش را هم روانهی بازداشتگاه ساختند. هامسون مدت زیادی بعد از این ماجراها زنده نماند و سرانجام در سن ۹۳ سالگی و در فوریهی ۱۹۵۲ درگذشت. مرگ او در سکوت رخ داد و نویسندهای که زمانی اعتبار و احترام فراوانی در اروپا داشت، به دلیل همراهی با نازیها دیگر از صفحهی اخبار هم ناپدید شد و تنها چند سال بعد از مرگش تصمیم گرفته شد بدون اشاره به نظرگاههای سیاسی او، صرفاً به موقعیت ادبیاش توجه شود.
اغلب رمانهای هامسون ریشه در نوع معیشت او داشت. شخصیتهای داستانی او بیشتر افرادی مطرود از جامعهاند و راه سرگردانی در پیش گرفتهاند. در واقع این بحث سرگردانی از مهمترین مایههای معنایی و دراماتیک آثار او است و نویسندهْ ریشهیابیهای اجتماعی و فردیای را دربارهشان انجام داده است. درامهای هامسون چندان در قیدوبند فرازونشیبهای متداول داستانپردازانه نیستند و غالباً به عنوان برگردانی از زندگی عادی مردم معمولی روندی ساده را دنبال میکنند. هامسون خود اهل سفر بود (آمریکا، قفقاز، آلمان و...) و آنچه مینوشت ادراک بدویاش از مشاهداتش در این سفرها و سرگردانیهایش بود؛ برای همین هم غالب شخصیتهای داستانی او ساکن در یک جا نیستند و از این سو بدان سو در حرکتند. آنها اگرچه تحت فشارهای مختلف هستند اما در برابر ناملایمات بهشدت مقاومت میورزند. این شخصیتها در دنیای معاصر مانند سازی مخالفند و در واقع سایهای از ایدههای ضدمدرن هامسون را با خود به همراه دارند. البته شیوهی نگارش او متأثر از رهیافتهای مدرن بود ولی طرز تفکر اجتماعی و سیاسیاش تناسبی با این رهیافتها نداشت. همین تضاد باعث شده بود بسیاری به دنبال تناقضهای وجودی او در آثارش باشند. او در نوشتههایش طبیعت را در مقابل تمدن دستساز و مصنوعی بشر میستود و در پی هویت ازدسترفتهی انسان بود. رمان گرسنه نیز به نوعی بازتابی از این هویتجویی است و در قالب مردی ناهمرنگ با جامعهی پیرامونش این هدف را تعقیب میکند.
رمان گرسنه به عنوان مشهورترین و بهترین کار این نویسنده، ماجرایی ساده را در بر دارد: مردی نویسنده که دچار فقر شده است و دنبال کاری مناسب میگردد، اما شغلی پیدا نمیکند. او با سماجت مشغول نگارش مقالهای برای درج در نشریهای است تا با حقالتحریرش بتواند شکمش را سیر کند، اما این نیز بهآسانی میسر نمیشود و جدا از بحث گرسنگی و ضعف و بیخانمانی، موانع دیگری هم مانند غیبت سردبیر روزنامه برای بررسی مقالهاش بر سر راهش قرار میگیرد. عزت نفس مرد و تلاشش برای پنهان کردن فقرش از دیگران و حتی تظاهر و تمایل به کمک به فقرای شهر از دیگر عوامل این ناکامی است. در کنار همهی اینها، آشناییاش با زنی جوان، او را دچار دغدغههایی میکند که با حسی نهچندان خوشایند به فرجام میرسد. سرآخر مرد جوان شهر را ترک میکند و به عنوان کارگر کشتیای عازم حرکت، مشغول به کار میشود. برای کتاب گرسنه تحلیلهای ستایشآمیز فراوانی به عمل آمده است. آندره ژید در این باره نوشته است: «خصیصهی این شاهکار بزرگ، واقعیت محض آن است و از همین رو به دل مینشیند... مضمون اصلی کتاب، گرسنگی است و علاوه بر آن تنشهای مغزی و روحی و کلیهی اختلالهای اخلاقی که در اثر گرسنگی ممتد و مستمر به انسان دست میدهد. شخصیت اصلی قهرمان نیست و دردمندی نیازمند درمان است. او دیوانه نیست بلکه سرگشتهای است که بر بالای غرقابی مهیب ایستاده و هر دم میخواهد دیوانهوار خود را در آن پرتاب کند...» کتاب گرسنه در واقع شرح حالی از خود هامسون در ایام جوانیاش است که بیکار و گرسنه و بیسرپناه خیابانگردی میکرده و در کنار مشاغل دون، دنبال نویسندگی نیز بوده است. در گرسنه رئالیسم کدر و خشنی موج میزند که بیرحمانه در حال نقد مناسبات اخلاقی و اجتماعی روزگار خویش است و سرمایهداری معطوف به مدرنیسم را به چالش میکشد. جالب است بدانیم که صادق هدایت نیز به هامسون و این رمان خاص علاقه داشت و حتی میتوان بهوضوح تأثیر برخی از مایههای کافکایی هامسون را در آثار او نیز جستوجو کرد. تمام کتاب با روایت اولشخص مفرد نگاشته شده و این شیوه باعث شده تا دغدغهها و اضطرابها و ایدههای شخصیت اصلی به شکلی مستقیم و از زبان خودش به خواننده منتقل شود و فاصلهی بین هذیانها و توهمات و واقعبینیها در مرزی باریک قرار گیرد. او تا آنجا پیش میرود که حتی گاه با کفشها و پاهای خودش هم صحبت میکند. شخصیت اصلی مردی پراندیشه است که به جرم گرسنگی مطرود از جامعه است و تحقیر دیگران او را از اعتمادبهنفسی که دارد دور میکند. عزت نفس او حتی رابطهای لرزان با زنی جوان را که حس تحقیر از درونش بیرون میزند برنمیتابد و وادار به ترک موقعیتش میکند. داستان چندان روال پرفرازونشیبی ندارد و تنها میزان گرسنگی نویسنده است که به عنوان خطی مشخص در روایت پی گرفته میشود.
اما چه کسی کارگردانی فیلمی بر مبنای اقتباسی از این اثر را به عهده گرفته است؟ فیلمسازی دانمارکی به نام هنینگ کارلسن که البته نگارش فیلمنامه را هم بر عهده داشته است. کارلسن چندان مشهور نیست. او اکنون ۸۶ ساله است و در کارنامهی سینماییاش ۲۱ کارگردانی و ۱۹ فیلمنامهنویسی به چشم میخورد. کارلسن در زمان زمان جنگ دوم جهانی به گروههای مقاومت پیوست و تصمیم داشت تا پس از جنگ به حرفهی پزشکی وارد شود اما نوشتههای ایزنشتین و هامسون روی او تأثیر فراوان گذاشت و این مسیر ادبیاتی، در نهایت او را به سمت سینما سوق داد. کارلسن به سبک کار ژان روش، سینماگر و مردمنگار فرانسوی، علاقه داشت و در عین حال جنبش مستند سینمای آزاد انگلستان نیز بر او تأثیر بسیار نهاد. گرسنه از معروفترین فیلمهای اوست که البته بخش اعظم اعتبار این فیلم به منبع اقتباسش برمیگردد. جالب اینجا است که کارلسن بر خلاف هامسون مخالف نازیها بود و حتی به جنگ با آنها شتافت اما این اختلاف دیدگاه عمیق، هرگز روی تأثیرپذیریهای هنری و ادبی سایه نینداخت.
گرسنه اثر دشواری برای منبع قرار گرفتن نگارش فیلمنامه است چرا که فراز و فرود دراماتیک در آن چندان به چشم نمیخورد و تنها عنصر گرسنگی است که محور بنیادین شخصیتپردازیها و موقعیتسنجیها را تشکیل میدهد. در عین حال راوی بودن شخصیت اصلی داستان، موجب پرحجمی مونولوگهای ذهنی و غیرذهنی فراوانی شده است که کار را برای تبدیلش به چهارچوب دیالوگی دشوار میسازد. اما هوشمندی کارلسن در برخورد با این مونولوگها و قالب اولشخص مفرد بودن راوی داستان تا حد زیادی این معضل را برطرف کرده است. شاید هر کس دیگری قرار بود چنین رمانی را به فیلم برگرداند از عنصر نریشن حتماً استفاده میکرد. ولی چنین رویکردی در کار کارلسن اصلاً به چشم نمیخورد. او تمام قالبهای روایی این چنینی را از منظر دانای کل روایت کرده است و البته همینکه شخصیت اصلی در کل صحنهها وجود دارد و مخاطب همراه با او به مسیر داستان قدم مینهد، عطفی درست به بافت اصلی رمان است. شاید چنین رویکردی گاه در برخی سکانسها مانع از انتقال فراگیر لحن و درونمایهی کار شده باشد (مثل زمانی که مرد گرسنه با پیرمردی در پارک همصحبت میشود و شروع میکند به دروغبافی دربارهی محل سکونتش و صاحبخانهای به نام هاپولاتی و ثروت بیحدوحصر او. در کتاب این گفتوگو همراه با گویههای ذهنی و درونی مرد گرسنه دربارهی انگیزهی دروغگوییاش شده است و طبعاً مخاطب بهتر میتواند او را درک کند ولی در فیلم تلاشی برای انگیزهیابی یا انگیزهنمایی به عمل نمیآید و فقط گفتوگو بین پیرمرد و قهرمان قصه مطرح است)، ولی رویهمرفته ایدهی جایگزینی روایی سومشخص به جای اولشخص به ریتم اثر کمک شایان توجهی کرده است. در واقع فیلمنامهنویس کارکردی را که از روایت اولشخص مفرد در داستان استخراج میشد به عناصر پیرامونی منتقل کرده است. مثلاً در آغاز کتاب، در مورد گرسنگی و محل سکونت و بیکاری و انزجارهای اجتماعی و... نویسنده کلی اطلاعرسانی میشود تا شخصیتپردازی و موقعیتسازیهای مقتضی انجام پذیرد ولی در فصل افتتاحیهی فیلم با اشاراتی موجز و رسا، بسیاری از شناسهها به تماشاگر منتقل میشود. در این فصل مرد کنار نردهی منتهی به رودخانه ایستاده است و در حالی از نگاههای مزاحم عابران در رنج است کلماتی را با عنوان «جنایات آینده» روی کاغذهای مچاله در دستش مینگارد و بعد خط میزند و سپس بخشی از کاغذ را میبلعد و به سرفه میافتد. تکتک این ایدهها گویای موقعیت روحی و معیشتی او است: انزواطلبی، گرسنگی، بیماری، بدبینی اجتماعی، سیطرهی اجتماعی کافکایی، حرفهی نویسندگی، آشفتگی روحی، و نگاه یأسآلود فلسفی به موقعیت آتی بشریت و مقولهی عصر جدید. حتی تأکید روی آب رودخانه هم به نوعی پیشبینی وضعیتی است که در پایان فیلم او را به سمت کارگری کشتی سوق میدهد. این هوشمندی در امر ایجاز کموبیش در اغلب نماها و فصلها به چشم میآید که نشانهی موفق بودن فرایند اقتباس است. این روند در گزینشهای آگاهانهی فصلها و حتی جابهجایی آنها به چشم میخورد. برخی از فصلهای کتاب حذف شدهاند (مثل مراجعهی مرد گرسنه به نوانخانه و زندان جهت استراحت) و برخی نیز عقب و جلو شدهاند (مثل همان فصل گفتوگو با پیرمرد در پارک که جایش را در اویل کتاب به اواخر فیلمنامه داده است) و در برخی فصول هم تلخیص سینمایی قابلتوجهی رخ داده است (مثل حضور در ساختمان اجارهای اواخر داستان) و همهی اینها به روانتر شدن روایتی که فاقد ماجرای داستانی متعارفی است کمک کرده است. البته کارلسن بیشترین ایدههای سینماییاش را در مقام کارگردان و در قالبهای اجرایی به خرج داده است، مثلاً تأکیدهای بصری روشن روی تابلوی تصویر داستایفسکی روی دیوار ادارهی روزنامه (برای یادآوری علاقه و الگوبرداری کنوت هامسون از این نویسندهی بزرگ روسیه) یا کاربرد لنزهای نامعمول روی تصویر کفشهای نویسنده که خواهان صحبت با آنها است یا یکی کردن مغازهای که مرد در آغاز میخواست حسابدارش شود و مردود شده بود با مغازهای که پول اشتباهی به نویسنده میدهد و این در حالی است که در کتاب این دو مغازه یکی نیستند و... همهی اینها به نوعی گویای تلاش فیلمنامهنویس و فیلمساز در وفاداری به روح کلی اثر است که کموبیش بهخوبی در کار جا افتاده است. البته نقش بازیگر اصلی فیلم (په اسکارسون) یکی از امتیازهای اساسی فیلم است. میگویند او برای آماده شدن برای بازی در فیلم فاصلهی مسیر زادگاهش را به مقصد اسلو پیاده طی میکند و بعد از چهار روز با چهرهای خسته و گرسنه به محل فیلمبرداری میرسد تا بتواند هرچه بهتر و بیشتر در حس و نقش خود فرو رود. به همین بیفزایید فیلمبرداری سیاهوسفید و پرتحرک فیلم را که باز بر درونمایهی کار تأکید میکند.
گرسنه نمونهای موفق از یک اقتباس سینمایی است که هم در وفاداری به کلیت روایت داستانی درست عمل میکند و هم در عطف به شاخصترین مفاهیم و ایدههای انسانشناسانه و اجتماعی متن اولیه و پس از گذشت دههها، همچنان دیدنی و هنرمندانه به نظر میرسد.