شش قهرمان بزرگ/ Big Hero 6
کارگردان: دان هال، کریس ویلیامز. فیلمنامه: رابرت ال. بِرد، دَن گرسن، جُردن رابرتز بر اساس مجموعه قصههای مصوری از ماروِل کمیکس با همین عنوان اثر استیون تی. سیگل و دانکن رولو. مدیر فیلمبرداری: جولیو مِیکَت. موسیقی: هنری جکمن. تدوین: تیم مرتِنز. صداها: رایان پاتر (هیرو هامادا)، اسکات اَدسیت (بِیمَکس)، دانیل هِنی (تاداشی هامادا)، تی. جِی. میلر (فرِد)، جِیمی چانگ (گوگو توماگو)، دِیمن وِینز جونیور، جنِسیز رودریگز، جیمز کراموِل، آلن تودیک، استن لی. انیمیشن، محصول 2014 آمریکا، 105 دقیقه.
هیرو یامادای چهاردهساله، نابغهای در زمینهی طراحی رباتهاست. تاداشی، برادر بزرگتر هیرو، که نمیخواهد استعداد او هدر برود هیرو را به آزمایشگاه رباتیک دانشگاهش میبرد و با دوستانش و ربات بزرگی به نام بِیمَکس که خودش ساخته آشنا میکند. هیرو کار روی پروژهی بزرگی را آغاز میکند: ساخت رباتهای کوچکی که از طریق تلهپاتی کنترل میشوند.
رنگی از عشق
شش قهرمان بزرگ انیمیشن جدیدی از شرکت دیزنی است که در دوران رکود کمپانی معظم پیکسار، میتواند مثل یک نسیم تازه اما زودگذر حال انیمیشندوستان را جا بیاورد. دستمایههای دراماتیک این انیمیشن همان چیزهایی است که بارها و بارها در دیگر انیمیشنها و فیلمهای جریان اصلی سینمای آمریکا دیدهایم. اما این بار رنگی از خلاقیت و عشق به آن مصالح همیشگی زده شده که پیدا شدنش در انبوه دنبالهسازیها و سریدوزیهای بیهودهی این روزها غنیمت است. با اینکه پیرنگ شش قهرمان بزرگ به فیلمهای ابرقهرمانی (که اغلب بر اساس قصههای مصور ساخته میشوند) پهلو میزند، هرگز نشانی از سادهانگاری و سریالسازی فیلمهای ابرقهرمانی اخیر و پرفروش کمپانی مارول در آن دیده نمیشود. سازندگان این انیمیشن سر حوصله و از نقطهی صفر شروع کردهاند به پایهگذاری داستان و پروراندن شخصیتها. آن شوروحال همیشگی فیلمهای دیزنی که معمولیترین و تکراریترین قصهها را هم دیدنی میکند هم اینجا حضور دارد. قصه تقریباً در تمام مدت قابلپیشبینی است و چرخشی دور از انتظار در چنته ندارد اما لطافت و ظرافتی که برای روایت همین داستان بارها گفتهشده به کار بسته شده، شش قهرمان بزرگ را از ابتدا تا انتها درگیرکننده نگه میدارد.
نکتهی بارز مضمونی این انیمیشن ارج و قربی است که در آن برای دانش و نوآوری در نظر گرفته شده و در کنارش، دوستی و عشق در مورد همه چیز و همه کس در لابهلای قصه تنیده شده است؛ یعنی درست همان مفاهیمی که طی سالیان طولانی و به شکلهای متفاوت در انیمیشنها و فیلمهای مخصوص کودکان (و گاهی بزرگسالان) که از هالیوود بیرون آمده دیده میشود. فرق ماجرا اینجاست که گاهی این مفاهیم قرار است به شکلی شعارزده و دستمالیشده منتقل شوند – مثل یخزده (کریس باک، جنیفر لی، 2013) یا ریو2 (کارلوس سالدانا، 2014) – یا گاهی مثل همین انیمیشن به روشی هنرمندانهتر و غیرمستقیم منتقل میشوند و شاید مهمتر از همه، در این فرایند انتقال، بزرگترهایی که بچهها را در سینماها همراهی میکنند به طور کامل فراموش نمیشوند. یکی از ظرافتهای بهکاررفته در شش قهرمان بزرگ این است که محل وقوع اتفاقها و شخصیتهای درگیر در ماجراها ترکیبی از آمریکا و ژاپن (به عنوان نمایندگان شرق و غرب) است. اسم شهر سَن فرانسوکیو است و آدمها با وجود سروشکل غربیشان اسمهای ژاپنی دارند. یکی دیگر از تکههای بامزه، نحوهی تبدیل شدن آدمهای معمولی به ابرقهرمان است که انگار در هر فیلم و انیمیشنی از این دست، یکی از جذابیتهای اجتنابناپذیر قصه است.
در مجموع، شش قهرمان بزرگ با وجود عیار سرگرمکنندگی بالایش و همهی دامهایی که بهسلامت از آنها عبور کرده، آن قدر درخشان و غافلگیرکننده نیست که امیدی به ماندگاریاش در تاریخ سینما داشته باشیم. یک سرگرمی لذتبخش و بدون توهین به شعور مخاطبان است که گاه و بیگاه شوخیها و لحظههای خوبی رو میکند و از ابتدا تا انتها مثل یک نقشهی حسابشده، بدون سکته یا افتی محسوس پیش میرود و به انتها میرسد. سازندگان این انیمیشن از فیلمها و انیمیشنهای درخشانی مثل ترمیناتور2، اینکردیبلها و قسمت اول آیرن من وام گرفتهاند و با استفاده از آنها کولاژ لذتبخشی ساختهاند اما نتیجهی کارشان فاصلهی معناداری با یک اثر درخشان دارد. مسلماً اگر با شاهکارهایی مثل والای (اندور استنتن، 2008) یا راتاتویی (براد برد، 2007) مقایسهاش کنیم ناامید خواهیم شد اما اگر سطح توقعمان را پایین بیاوریم دست خالی نخواهیم ماند. (امتیاز: 6 از 10)
شبگرد/ Nightcrawler
نویسنده و کارگردان: دَن گیلروی. مدیر فیلمبرداری: رابرت الزْویت. موسیقی: جیمز نیوتن هاوارد. تدوین: جان گیلروی. بازیگران: جِیک جیلنهال (لوییس بلوم)، رنی روسو (نینا)، بیل پاکستن (جو لودر)، ریز احمد (ریک)، آن کیوزاک، کِوین رام، کاتلین یورک. محصول 2014 آمریکا، 117 دقیقه.
لوییس (لو) بلوم مرد تنهایی که نومیدانه دنبال کار میگردد، دنیای پرتحرک ژورنالیسم جنایی در لسآنجلس را کشف میکند. او با گروهی از فیلمبرداران آزاد برخورد میکند که از تصادفها، آتشسوزیها، جنایتها و انواع فجایع دیگر فیلمبرداری میکنند. بهزودی لو هم راهش را به درون عالم خشن و خطرناک شبگردی پیدا میکند؛ جایی که هر صدای آژیر پلیس میتواند به معنای موقعیتی بالقوه برای به جیب زدن درآمدی سرشار (از طریق فیلمبرداری از صحنهای استثنایی) باشد و قربانیان جرایم و فجایع به عنوان منابعی برای کسب درآمد دیده میشوند.
جنون
سینمای آمریکا ید طولایی در انتقاد از تأثیر مخرب رسانههای دیداری و بهویژه تلویزیون دارد. همواره و در ژانرهای مختلف شاهد رویکرد معمولاً بدبینانهای نسبت به گسترش بیرویه و حتی اعتیادآور رسانههای خبری و تلویزیون بودهایم. از شاهکارهایی همچون نمایش ترومن (پیتر ویر، 1998) و مرثیهای بر یک رؤیا (دارن آرونوفسکی، 2000) بگیرید تا نمونههای معاصرتری همچون دختری که رفت (دیوید فینچر، 2014). شبگرد نمونهی دیگری است که بازتابدهندهی وحشت فزایندهای است که از خزیدن بیصدای رسانههای خبری - و در رأسشان تلویزیون - در لحظه به لحظهی زندگی مدرن نشأت میگیرد. اینجا ضدقهرمانی داریم که برای به دست گرفتن صدر خبرها دست به هر گونه عمل ناپسندی میزند و مرزهای اخلاقی برایش کاملاً بیمعنی هستند.
برندهی اصلی شبگرد کسی نیست جز جیک جیلنهال. شخصیت نمایشی او که حتی روی کاغذ هم جذاب و درگیرکننده به نظر میرسد یکی از جالبترین روانپریشهای این سالهاست. موجود بیعاطفهای که ظاهر و رفتاری معمولی و حتی همدلیبرانگیز دارد اما مثل آب خوردن و به شکلی جنونآمیز دروغ میگوید و با سرنوشت و احساسات آدمها بازی میکند. او همچون تراویس بیکلی بیخواب است که به جای تاکسی نارنجی یک اتومبیل قرمز دارد و سلاحش به جای مگنوم، دوربین فیلمبرداری است. جیلنهال حتی در اجرای نقش هم آشکارا تحت تأثیر رابرت دنیروی کبیر است؛ تا جایی که صحنهی همارز سکانس مشهور حرف زدن با آینه در رانندهی تاکسی (مارتین اسکورسیزی، 1976) یا مدل موی ویژهی دنیرو در تنگهی وحشت (مارتین اسکورسیزی، 1992) هم برایش تدارک دیده شده است.
اما متأسفانه هرچه نقشآفرینی جیلنهال نظرگیر است، خود فیلم کسالتبار است. دن گیلروی که این اولین فیلمش در مقام کارگردان است، انگار همه چیز را گذاشته برای آخر کار. درست است که فیلم خیلی خوب و بدون فوت وقت راه میافتد و مسیرش را مشخص میکند اما گیلروی فیلمنامهنویس خیلی زود دستهایش را رو میکند. پیش از آنکه به نیمههای شبگرد برسیم تمام دلایل دنبال کردن فیلم به انتها میرسد و قصه عملاً جز تکرارهای ملالآور موقعیتهای تثبیتشده و انبوهی از دیالوگهای طولانی چیزی در چنته ندارد. اگر اجرای عالی جیلنهال و کاریزمای او نبود شاید حتی نمیشد فیلم را تا به انتها دنبال کرد و به آن نیم ساعت درخشان پایانی رسید.
تماشاگرانی که رخوت ناخوشایند حاکم بر یکسوم میانی شبگرد را تاب بیاورند در انتها پاداشی درخور دریافت خواهند کرد. یک فصل عالی تعقیبوگریز در پایان این فیلم هست که به صورت «زمان واقعی» اجرا شده و طی آن از دریچهی دوربین افرادی که در حال ضبط یک فاجعه هستند، اضطراب و هیجان بیواسطه و نابی منتشر و منتقل میشود؛ یعنی یک استراتژی عالی برای جبران کردن همهی انتظار و کسالتی که در یکسوم میانی متحمل شدهایم. از همه بهتر پایانبندی صریح و بیترحم شبگرد است که دقیقاً در راستای نگاه بدبینانهاش قرار میگیرد و حسن ختامی مناسب برای کامل کردن جهان معناییاش است. با اینکه نگاه منتقدانهی گیلروی قابلاحترام و تحسینبرانگیز است، درجا زدن طولانی اولین فیلمش در پردهی دوم بهشدت از ارزشهایش کاسته است. (امتیاز: 5 از 10)