
خشم Fury
نویسنده و کارگردان: دیوید آیر، مدیر فیلمبرداری: رومن واسیانوف، تدوین: جی کسیدی و دادی دورن، موسیقی: استیون پرایس، بازیگران: براد پیت (دان کالیئر)، شیا لابوف (بوید سوآن)، مایکل پینا (ترینی گارسیا)، محصول 2014 انگلیس، چین، آمریکا، 134 دقیقه.
آوریل 1945. در حالی که متفقین آخرین حمله و پیشرفتشان در دل اروپا را انجام میدهند، گروه پنجنفرهی یک تانک شرمن به مأموریت مرگباری در پشت خطوط دشمن اعزام میشود.
آلیس در سرزمین فجایع
«ایدهآلها صلحجویانه هستند اما تاریخ خشن است.» این جملهای است که شخصیت نمایشی براد پیت بر زبان میآورد و اگر از این منظر به خشم نگاه کنیم فیلمی سراپا «تاریخی» است. مهم نیست داستان فیلم تا چه حد با اسناد تاریخی هماهنگی دارد، همین که خشونتهای اجتنابناپذیر تاریخ را بیکموکاست به تصویر میکشد میتوان به عنوان فیلمی «تاریخی» تلقیاش کرد. میزان خشونت گرافیکی که در خشم میبینیم بهراستی کمنظیر است. دیوید آیر که در تمام فیلمهایش نشان داده علاقهی زیادی به نمایش شکلهای مختلف خون و خشونت بر پرده دارد، این بار بستر مناسبی برای به فعلیت درآوردن علاقهمندی دیرینش پیدا کرده است. او که از همان اولین و بهترین فیلمش روزگار سخت (۲۰۰۵) تا خرابکاری (۲۰۱۴) با تمرکز بر وجوه متفاوت زندگی نیروهای حافظ امنیت آمریکا فیلمهایی پر از خشونت گرافیکی ساخته، در خشم به سیم آخر زده است. ولی نکتهی مهم اینجاست که بیرحمی و صراحت خشونتهای جاری در این فیلم نه از سر دیگرآزاری یا حتی خودآزاری که برآمده از یک تقدیر شوم و یک انتخاب از سر ناچاری است. این بیچارگی و استیصال از همان سکانس غریب و خلوت آغازین پیداست؛ از همان درماندگی فزایندهای که براد پیت پس از کشتن یکی از نازیها در چشمها و چهرهاش میریزد؛ یا کمی بعد که صلابت ظاهریاش در هم میشکند و در خلوت از این فوران نفرت و مرگ و بیقدر شدن جان آدمیزاد به حال تهوع میافتد.
یکی دیگر از مؤلفههای ثابت آثار آیر که بدون استثنا در همهی فیلمها و فیلمنامههایش قابلردیابی است، نقش پررنگ رفاقتهای مردانه است. از این منظر، باز هم خشم یک فرصت طلایی دیگر برای او بوده چون اینجا پنج مرد داریم (البته اگر لوگان لرمن را «مرد» و نه «پسر» به حساب بیاوریم) که تعامل بین آنها و رفاقت بیپیرایهی بینشان - که حتی تفاوتهای فاحش شخصیتی و عقیدتیشان باعث گسست آن نمیشود – یکی از جذابیتهای انکارناپذیر تماشای خشم است. این رفاقت با آن اندوه و بیچارگی ناشی از جنگ که ذکرش رفت قوام پیدا میکند و به بار مینشیند. این پنج سرباز همین طور که در دل مناظر زیبا و هوشربای طبیعت پیش میروند و ناخواسته زشتی و ویرانی بر جای میگذراند، به هم نزدیکتر میشوند و بهتر یکدیگر را درک میکنند. به همین دلیل است که شخصیت نمایشی لرمن که همچون آلیس ناگهان به دنیایی سراسر ناشناخته پرتاب شده میتواند قدم به قدم از معصومیت ابتداییاش فاصله بگیرد و له شدن انسان و انسانیت در جنگ را هضم کند. اگر این نگاه انسانگرایانهی فیلمساز نبود هرگز آن فصل معرکهی ناهار خوردن بهظاهر شیک دور یک میز شکل نمیگرفت؛ جایی در میانههای فیلم که سربازان غمزده (که البته هر کدام به شکلی خاص با اندوهشان در جدالاند) دل به دل دشمنان بالقوهشان میدهند و بدون سلاح با آنها ارتباط میگیرند.
اگر خشم به همین شکل منسجم تا به انتها پیش میرفت و در تمامیتش به غمنامهای در باب گریزناپذیری و نحوست خشونتهای جنگی بدل میشد با فیلمی درخشان روبهرو بودیم. بهخصوص اینکه خود فیلمساز با تصویرسازی کمنقصش از یک منطقهی جنگی پرخطر (که به قول یکی از شخصیتها همه جایش خط مقدم است) کاری میکند تا خود را وسط آن همه گلوله و آتش و خاک و جنازه حس کنیم و از این همه شقاوت و بحران به تنگ بیاییم. متأسفانه نیم ساعت پایانی خشم نهتنها به این انتظارهای حداکثری که خودش ایجاد کرده پاسخ نمیدهد، که حتی در جهت کماثر کردن دستاوردهای ارزشمندش هم پیش میرود. مشکل اینجاست که پنج سرباز زخمی و غمگین که فقط از سر ناچاری آدم میکشتند و هیچ لذتی از این کار نمیبردند ناگهان رگ قهرمانبازیشان ورم میکند و به شکلی لذتجویانه، انتخاب میکنند تا وارد نبردی بیامان با نازیها شوند؛ تا جایی که پیت سردستهی نازیها را خطاب قرار میدهد که خوکهای بیشتری برای کشتن بفرستد! این آدمها برای اینکه قهرمان قلمداد شوند به این جنجالها نیازی ندارند و اصلاً این نوع جنگیدن با آنچه پیشتر از آنها دیدهایم در تضاد کامل است. انگار فیلمساز با این نیم ساعت پایانی میخواسته قلب تماشاگران را به هر قیمتی به چنگ بیاورد؛ و نمیشود انکار کرد که در کوتاهمدت کمابیش موفق به تحریک عواطف مخاطبانش میشود. اما مسأله اینجاست که خشم این قابلیت نادر و بزرگ را داشت که قلب و اندیشهی تماشاگران را همزمان و یکجا داشته باشد که در شکل فعلی به همان تهییج احساسات زودگذر بسنده شده است. در این میان نقش موسیقی متن عالی استیون پرایس (که سال گذشته برای جاذبه بهحق اسکار موسیقی گرفت) را نباید فراموش کرد که گاه و بیگاه تنها عنصر مؤثر در صحنه است؛ چه در شکلگیری ابتدایی آن مرثیهی جانگداز بر از دست رفتن شرافت و انسانیت در جنگ و چه در به غلیان درآوردن بیدلیل احساسات تماشاگران در آن نیم ساعت پایانی.
در مجموع، خشم یک گام رو به جلو برای کارگردانی محسوب میشود که پس از اولین فیلمش، تنها آثار متوسط و ضعیف در کارنامه دارد. جذابیتها و ارزشهای این فیلم صرف نظر از آن نیم ساعت پایانی کذایی، آن قدر هست که ارزش یک بار تماشا را داشته باشد. (امتیاز: 6 از 10)
دختری که رفت Gone Girl
کارگردان: دیوید فینچر. فیلمنامه: جیلین فلین بر اساس رمانی به همین نام از خودش. مدیر فیلمبرداری: جف کروننوِث. موسیقی: ترِنت رزنر، اتیکوس راس. تدوین: کرک باکستر. بازیگران: بن افلک (نیک دان)، رُزاموند پایک (اِیمی الیوتدان)، نیل پاتریک هریس (دِسی کالینگز)، تایلر پِری (تَنر بولت)، کَری کون، کیم دیکنز، پاتریک فیوجیت، سلا وارد. محصول 2014 آمریکا، 149 دقیقه.
نیک دان در روزی که پنجمین سالگرد ازدواجش با اِیمی است پس از آمدن به خانه متوجه میشود ایمی ناپدید شده است. نیک ناپدید شدن همسرش را به پلیس گزارش میدهد. تصویری که او از زندگی زناشوییاش با ایمی به عنوان زندگیای پرسعادت میدهد زیر فشارهای پلیس و فضای دیوانهواری که رسانهها حول قضیه ایجاد کردهاند رو به فروپاشی میرود. بهزودی دروغها، فریبها و رفتار عجیب نیک در این ماجرا باعث میشود همه این سؤال را از خودشان بپرسند که آیا ممکن است خود او، همسرش را کشته باشد؟
خشونت خصوصی
آن قاتل روانپریش اما مطمئنِ هفت (1995) که با استدلالهایش بنیانهای هستی و انسانیت را به چالش میکشید یادتان هست؟ آن بازی موش و گربهی جذاب و مرموز قاتل زنجیرهای با پلیس در زودیاک (2007) را چهطور؟ باشگاه مشتزنی (1999) و شورش بیرحمانه و بیامانش در برابر ساختارهای اجتماعی زندگی غربی برایتان تکاندهنده و فراموشنشدنی بوده؟ فیلم یکپارچه تنش و تعلیق اتاق وحشت (2002) نفستان را در سینه حبس کرده؟ فریبکاریها و رودستزدنهای دمبهدم در بازی (1997) برایتان جذاب بوده؟ اگر این طور است دختری که رفت میتواند یک اتفاق هیجانانگیز و یک تجربهی سینمایی لذتبخش برایتان باشد. دیوید فینچر با فیلم جدیدش انگار مجالی پیدا کرده تا بهترین قسمتهای فیلمهای پیشینش را گلچین کند، چیزهایی جدید و ویژه بهشان اضافه کند و پس از دو فیلم ناامیدکنندهی شبکهی اجتماعی (2010) و دختری با خالکوبی اژدها (2011) دوباره سر فرم برگردد.
فینچر این بار علیه باورهای رایج در زندگی زناشویی و مفاهیم بنیادین ازدواج و عشقورزی قیام کرده است. آن قاتل روانپریش این بار در خانه است و دارد با قربانیاش زیر یک سقف زندگی میکند، آن فریبکاریها و آن بازی موش و گربهی خونین بین یک زوج عاشقپیشه جریان دارد و آن حمله به نظام اجتماعی و سبک زندگی غربی این بار پایهترین جزء - یعنی خانواده - را هدف گرفته است. این بار تنش از رابطهی غریب و کمتر دیدهشدهی زوجی ظاهرالصلاح زاده میشود و همهی اینها در کنار طنز سیاهی که فینچر به کار بسته (و با این شدت در هیچکدام از فیلمهایش سابقه نداشته) دختری که رفت را به فیلمی هولناک و در عین حال تفکربرانگیز تبدیل کرده است. اینجا همه چیز و همه کس در خدمت شکلگیری، بلوغ و اضمحلال یک رابطهی زناشویی مالامال از آزار است. بهراستی، آن طور که در دختری که رفت میبینیم، کمیت و کیفیت شکنجهای که یک زن و شوهر میتوانند به هم اعمال کنند بسی وحشتناک و تکاندهنده است. پتانسیل از «عذاب» که در یک رابطهی عاشقانه (آن هم به ایدهآلترین و خواستنیترین شکلش) یافت میشود و فینچر بیرحمانه با فیلم جدیدش آن را به تصویر کشیده، نمونههای انگشتشماری در سینمای معاصر دارد. شاید در نگاه اول همسانی فیلمهای خشن و سیاهی همچون هفت، باشگاه مشتزنی و اتاق وحشت با یک فیلم خانوادهمحور دور از ذهن به نظر برسد، اما فینچر دقیقاً همان فیلمساز گریزان از قراردادهای تثبیتشده و یاغی است که میتواند به چنین دستاورد کمنظیری برسد. شدت زخمهای روحی و روانی که هر یک از زوجها به دیگری میزند و از آن دیگری دریافت میکند، دستکمی از خشونت فیزیکی تنیده شده در فیلمهای اولیهی فینچر ندارد. دختری که رفت ورای داستان معمایی مستحکمش، تصویری دستکارینشده از آزارهای بالقوهی خفته در بطن هر زندگی زناشویی است.
خوشبختانه این بار فینچر از خودنماییهای دو فیلم قبلیاش دست برداشته و با نوعی پختگی مثالزدنی به تماشاگرش اجازه داده تا داستان پرکشش فیلم - که خودبهخود تنشزا و تعلیقآمیز است - را دنبال کند. همچون همیشه نقشآفرینیهای بازیگران در فیلم او در اوج است. به احتمال زیاد نقش دشوار و بازی قدرتمندانهی رزاموند پایک برای او نامزدی اسکار امسال را به همراه خواهد داشت. اما این کری کْن در نقشی مکمل است که با راحتی کمنظیرش جلوی دوربین همهی صحنههای حضورش را از آن خود کرده است. تیم آهنگساز ترنت رزنور و اتیکوس راس هم هستند که در سومین همکاری پیاپیشان با فینچر، بهترین کارشان و یکی از بهترین موسیقیمتنهای امسال تا به اینجا را ارائه کردهاند.
فیلمنامهی دختری که رفت هم درخشان است؛ سرشار از دیالوگهای تروتازه و هوشمندانه، گرهافکنیهای پیاپی و درگیرکننده و ضرباهنگی جذاب و نفسگیر؛ که برای فیلمی دو ساعت و نیمه امتیاز بزرگی به حساب میآید. در فیلمنامه مرتباً قضاوتهای مخاطب به بازی گرفته میشود و هر گرهی که باز میشود مقدمهای است برای گرهی بزرگتر و ناگشودنیتر. و از همه بهتر گره آخر و پایانبندی است که بهترین و خردکنندهترین فرجام ممکن برای این ماراتن عذاب و آزار است. همهی جذابیت فیلم از رابطهی پویا و پر از فرازوفرود زوج اصلی نشأت میگیرد و همین عامل دختری که رفت را در حیطهی روایت سینمایی هم به نمونهای مثالزدنی تبدیل کرده است. (امتیاز: 8 از 10)