
شكار The hunt/ Jagten
كارگردان: توماس وینتربرگ. فیلمنامه: توبیاس لیندهولم، ت. وینتربرگ. بازیگران: مدس میكلسن (لوكاس)، توماس بو لارسِن (تئو)، آنیكا وِدِركوپ (كلارا)، لاسه فوگلستروم (ماركوس). محصول 2012، 115 دقیقه.
لوكاس معلمی است كه از همسرش طلاق گرفته و بهتنهایی زندگی میكند و در تلاش است تا سرپرستی پسر نوجوانش را به دست بیاورد. اما اتهام ناجوانمردانهای كه دربارهی رفتار ناشایستش با خردسالان مهدكودك به او زده میشود، مسیر زندگیاش را تغییر میدهد...
*
شكار از آن دست فیلمهاست كه سادگی ظاهریشان سرپوشیست بر غرابت و مهیبی باطنیشان. پیرنگی ساده و تكراری با اجرایی بهظاهر ساده و بهدور از بازیگوشیهای روایی و فرمی به فیلمی سراسر تعلیق و چندلایه تبدیل شده است كه بهراحتی میتواند در بین برترینهای سال سینمایی پربار 2012 جایی برای خودش دستوپا كند.
شكار نمونهی درخشانی از گسترش روایت به صورت عرضی است. با شیوهی ماهرانهی وینتربرگ طوری به شاخوبرگهای داستان نحیف فیلم اضافه میشود و چنان موقعیتی ملموس و بیحادثه به مركز تنشها و تناقضها تبدیل میشود كه راهی جز تحسین این روایت قدم به قدم ظریف و این تزریق ذرهذرهی تعلیق و هیجان باقی نمیماند. اوج كار وینتربرگ اینجاست كه همگام با پروراندن موقعیت اصلی فیلمش، یكییكی شخصیتها را هم وارد میكند و از برخورد آنها با هم و واكنشی كه در قبال موقعیت ایجادشده از خود بروز میدهند، فضای دراماتیك اثرش را پربارتر میكند. یك مثال از هوشمندی فیلمساز در پرداخت جزییات میتواند موضوع را روشنتر كند: كلارا (با بازی درخشان و دور از انتظار بازیگر خردسالش) پیش از آنكه برای اولین بار دروغ بگوید، هرگز حركت مشخص بالا كشیدن بینی را انجام نمیدهد، و چون پیش از آن دروغ گفتن لوكاس با پلك زدنش مؤكد شده، به شكلی غیرمستقیم، این حركت خاص كلارا دلیلی بر دروغ گفتنش تعبیر میشود و تا پایان فیلم هم این قاعدهی ظریف پابرجا میماند.
در زمینهی اجرا، فیلمساز با هویتبخشی به محل وقوع اتفاقها، كه خیابانها و جنگلهای سردسیر و خلوت شهری دورافتاده در دانمارك است، با هوشمندی كاری میكند كه هرگز نمیتوان لوكیشنی دیگر برای این فیلم متصور شد. لانگشاتهایی از خیابانهای بدون عابر، خانههایی بدون همسایه، جنگلهایی پوشیده از برگهای نارنجی، خانههایی با فضای داخلی و اتاقهای زیاد و... همه و همه به كار به نمایش درآوردن فاصلهی مجازی زیاد بین آدمهای حاضر در فیلم میآیند و به شكلی هنرمندانه و غیرمستقیم، دغدغهی اصلی فیلم را بازتاب میدهند.
اما آیا دغدغهی اصلی فیلم نكوهش تهمتهای ناروا و قضاوتهای زودهنگام است؟ آیا مایهی هیچكاكی «گیر افتادن ناخواستهی مردی بیگناه در جریانی از اتفاقهای ناگوار» را میتوان مبنای فیلم در نظر گرفت؟ درست است كه این هر دو از اركان شكار هستند اما خود فیلم شواهدی به دست میدهد كه نشان از دغدغهی مهمتری دارد. لوكاس در طول فیلم و از همان ابتدا كه بهناحق متهم میشود، بیش از آنكه از نظر اخلاقی تحت فشار باشد و از نارفیقی و خیانت دوستان و اطرافیانش به تنگ آید، به خاطر از دست رفتن حقوق شهروندیاش برمیآشوبد. از مشاجرههای اولیهاش با مدیر مهدكودك یا صمیمیترین دوستش (كه اصرار میكند به او اجازهی حرف زدن و دفاع بدهند) بگیرید تا اوج این طغیان كه در فروشگاه بزرگ شهر و درگیریاش با قصاب شكل میگیرد و طی آن لوكاس صراحتاً و آشكارا، به دلیل دفاع از حقوق شهروندیاش، در مقابل فشار ناجوانمردانهی محیطش میایستد. اصلاً همینكه فیلمساز از همان ابتدا با نشان دادن نمایی كه در آن كلارا مشغول كادو كردن آن قلب اسباببازی است، آشكارا از شكلگیری تعلیقی مبنی بر دروغ گفتن یا نگفتن او و وارد بودن یا نبودن اتهام لوكاس پرهیز میكند، نشانهای دیگر از این است كه هدف او بیش از به چالش كشیدن اخلاقیات، نقد قانون و مسائل مرتبط با آن است. شاید به همین دلیل باشد كه در انتها، با وجود آن همه مصیبت كه بر سر لوكاس آمده، او «ماندن» و دست نشستن از حقوق طبیعیاش را برمیگزیند و از محیط زندگیاش انتظار دارد تا دوباره او را به رسمیت بشناسد. اما اینجاست كه پایانبندی كوبندهی فیلم از راه میرسد و همچون پتكی بر سر او و بینندهی فیلم فرود میآید. این زخم را یارای التیام نیست. كابوسی كه لوكاس برای به دست آوردن حقوق شهروندی و انسانیاش از سر گذرانده هرگز قرار نیست به پایان برسد و آن خندهها و آغوشهای بهظاهر گرم، همگی همچون آتشی زیر خاكستر، بهزودی لوكاس را به درون خود خواهند كشید و همچون نمای پایانی فیلم شوكهاش خواهند كرد. (امتیاز: 8 از 10)
دام بزرگ Deadfall
كارگردان: استفن رازوویتسكی، فیلمنامهنویس: زك دین، بازیگران: اریك بانا (ادیسن)، اولیویا وایلد (لیزا)، چارلی هانام (جِی)، سیسی ایپیسك (جون). محصول 2012، 95 دقیقه.
ادیسن و لیزا كه خواهر و برادر هستند بعد از سرقت مسلحانه از یك كازینوی محلی، در مناطق برفگیر دچار سانحهی اتومبیل میشوند. آنها برای زنده ماندن و رسیدن به مرزهای كانادا و خروج از كشور، مجبور میشوند موقتاً از هم جدا شوند. بعد از این جدایی، هر كدام از آنها تا رسیدن به محل قرار نهایی با آدمهای مختلفی برخورد میكنند...
دورخیزهای بیسرانجام
دام بزرگ در ابتدا فضایی جذاب دارد و در هنگامهی شدیدی از برف و بوران، نمایشگر تصویری از خشونتی بیپرده است كه با بازی چشمگیر اریك بانا در نقش منفی، بر جذابیتش اضافه شده است. به خصوص اینكه حضور یك پلیس مؤنث به نام هانا یادآور فیلم فراموشنشدنی برادران كوئن یعنی فارگو است (با اینكه دام بزرگ نه طنز پوچگرایانهی آن فیلم را دارد و نه بدمنهای لیچارگویش را). اما فیلم جایی از فارگو فاصلهای بسیار زیاد پیدا میكند كه برای چندینوچند نقطهی اوج دورخیز میكند اما هیچكدام از آنها را به سرانجامی بایسته نمیرساند. از جمله رابطهی مرموز خواهر و برادری ادیسن و لیزا، رابطهی عاشقانهی لیزا با جِی، رابطهی جی با پدرش، رابطهی خانم پلیس وظیفهشناس - كه پشتسرهم و به طور ناخواسته به محلهایی هدایت میشود كه مجرم فراری آنجاست - با پدرش. هر كدام از این گرههای دراماتیك قابلیت این را داشتند كه كل فیلم بر مبنای آنها شكل بگیرد و به نقطهی اوجی تأثیرگذار برسد اما در شكل فعلی، همه چیز به شكلی سریع ختم میشود و هیچیك از این رابطهها به عمق نمیروند و در حد یك سرك كشیدن باقی میمانند. (امتیاز: 4 از 10)