پروژه آلماناک / Project Almanac
کارگردان: دین ایزریئلایت، فیلمنامه: اندرو استارک و جیسن پِیگِن، مدیر فیلمبرداری: متیو جی. لوید، تدوین: مارتین برنفلد و جولین کلارک، بازیگران: جانی وستن (دیوید راسکین)، سوفیا بلکدیلیا (جسی پیرس)، سام لرنر (کویین گولدبرگ). محصول 2014 آمریکا، 106 دقیقه.
گروهی نوجوان به طرحهای مخفی یک ماشین زمان دست پیدا میکنند و با همکاری هم آن را میسازند. اما اوضاع بهتدریج از کنترل آنها خارج میشود و...
مایکل بی که معرف حضورتان هست؛ همان کارگردان میانسال سازندهی مجموعههای سینمایی پرفروش تبدیلشوندگان و پسران بد؛ همان که تهیهکنندهی مشهور و مؤلف! - جری بروکهایمر - در سالهای میانی دههی نود او را زیر بالوپرش گرفت؛ هماو که پس از مدتی به یار گرمابه و گلستان جری تبدیل شد و دو نفری حسابی پول پارو کردند. جناب بی، حالا نه در مقام کارگردان که در مقام تهیهکننده با فیلمی آمده که بیش از نگاه سازندگان جوانش، نگاه تثبیتشدهی تیم مایکل بی و جری بروکهایمر در هالیوود این روزها در آن قابلشناسایی است.
میشود روی این نگاه خاص که فقط و فقط از سوی گیشههای سرشار سینماها تغذیه میشود و نیرو میگیرد، عنوان «بروکهایمریسم» را گذاشت. مؤسسان و پیروان این مکتب فقط و فقط به جنبهی سرگرمیسازی سینما اهمیت میدهند و کوچکترین فعالیتهای مغزی حین تماشای فیلمها را مذموم میشمارند. همهی مشکلات و گرههای دراماتیک احتمالی در فیلمها باید به دمدستیترین و سطحیترین شکل ممکن، شامل دست بردن به اسلحه و تیراندازیهای بیامان، ترکاندن و با خاک یکسان کردن همه چیز، تعقیبوگریزهای بیهوده با اتومبیل و وسایل نقلیهی دیگر و دوباره انفجارهای مربوطه حل شود؛ یعنی مبتذلترین تلقی ممکن از اکشن و تولید هیجان. مهم این نیست که رخدادها در زمانهی دزدان دریایی میگذرد (مجموعهی دزدان دریایی کاراییب) یا جنگ جهانی دوم (پرل هاربر)، دربارهی نجات کرهی زمین از نابود شدن است (آرماگدون) یا پیدا کردن یک گنجینهی باستانی (مجموعهی گنجینهی ملی)، وسترن است (رنجر تنها) یا انیمیشن (جیفورس). فصل مشترک همهی این نمونهها باج دادن آشکار و حتی آگاهانه به تماشاگران و تأمین یک خوراک فکری راحتالحلقوم برای آنهاست. همه چیز در جلوههای ویژهی کامپیوتری سرسامآور و تهی شدن فیلمها از عواطف و شاخصههای انسانی خلاصه میشود. البته فراموش نشود که در این میان مقادیر قابلتوجهی مزهپرانی و نمکپاشی هم در دستور کار قرار میگیرد تا خدای نکرده تماشاگران اتفاقهای روی پرده را جدی نگیرند و احتمالاً در خلسهی تماشای بمب و گلوله و آتش غرق نشوند. همچون هر قانونی اینجا هم یکیدو استثنا و تبصره وجود دارد و برای مثال فیلمهای نفیسی همچون آشناپنداری (تونی اسکات، 2006) و سقوط بلکهاوک (ریدلی اسکات، 2001) سری بهکلی سوا از این مکتب دارند. حتی خود مایکل بی هم پارسال، معجزهوار، فیلم یکدست و خوبی به نام رنج و گنج ساخته است.
اما پروژهی آلماناک، دستپخت جدید مکتب بروکهایمریسم، بهکلی فاقد ظرفیتهای بهفعلدرنیامده نیست و این بیشتر مایهی افسوس است. فیلم را جوان جسوری ساخته که نیتش درهم آمیختن دو دستمایهی دور از هم بوده است: مایهی علمیخیالی سفر در زمان و مایهی نوجوانپسند خوشگذرانیهای دوران دبیرستان. تمام فیلم هم از زاویهی دید دوربینهای موبایل و هندیکم روایت میشود و به این ترتیب در هزینههای طراحی و اجرای جلوههای ویژه صرفهجویی قابلتوجهی صورت گرفته است. با همان یکیدو ارجاع گذرا به فیلمهای مهم ژانر علمیخیالی - ماجراجویی فوقالعادهی بیل و تد (استیون هرک، 1989) و لوپر (رایان جانسن، 2012) – هم مشخص است که سازندهی این فیلم سر پرشوری دارد و بهاصطلاح خورهی این نوع فیلمهاست. حتی میشود قدم گذاشتن فیلمساز در راه مجموعهی بانمک بازگشت به آینده (رابرت زمکیس) و بازتولید نگاهی سرخوشانه و سرشار از تفنن به مقولهای پیچیده و جدی همچون سفر در زمان را یک امتیاز در نظر گرفت و دوستش داشت؛ همان طور که در یکسوم ابتدایی فیلم فضایی کمابیش جذاب حاکم است.
مشکل از جایی آغاز میشود که فیلم به قراردادهای اولیهاش پایبند نمیماند و میخواهد از فضایی نوجوانپسند و مفرح به ساحتی جدی و هیجانانگیز منتقل شود. دقیقاً در همین مرحله است که رویکرد بروکهایمریسمی خودش را آشکارا به فیلم تحمیل میکند و دستاوردهایش را بر باد میدهد. پروژه آلماناک قدم در راه پیچیده و عمیق شدن که میگذارد قافیه را به اکشنهای نوعی تیم مایکل بی و جری بروکهایمر میبازد و رشتههایش همه پنبه میشوند. در واقع فیلمساز پس از آن آغاز شوخوشنگ وارد وادی عمیقی میشود که بههیچوجه نمیتوان نگاهی سرخوش و تفننآمیز به آن داشت. همینجاست که یک بار دیگر در فیلمی به تهیهکنندگی مایکل بی، شاهد گرههای دراماتیک جعلی و قوامنیافته (همچون بهتنهایی سفر کردن دیوید در زمان)، دوراهیهای اخلاقی تحمیلی و بسترسازینشده (انتخاب بین رسیدن به معشوق یا نجات انسانهای بیشمار) و دوز بیش از حد و کسالتباری از اکشن هستیم. از همه فاجعهبارتر گرهگشایی نهایی است که از جنس فیلمهای نوعی هندی است؛ از همانهایی که پس از انبوهی کشوقوس شخصیت اصلی ناگهان از خواب بیدار میشود و همه چیز صفر میشود و فیلمساز به خیال خودش با این روش به تماشاگر رودست میزند! در اینجا هم دقیقاً با همین تکنیک! همه چیز به حالت اول برمیگردد؛ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. وضعوحال نهایی و کلی این فیلم شبیه غذایی سنگین است که مراحل متعدد پختنش دشوار و زمانبر است اما همچون یک فستفود سریعالهضم، بدون آنکه وقت زیادی صرف آماده شدنش شده باشد عرضه شده است و متعاقباً به همان شکل آسان و سریع مصرف خواهد شد؛ انگار سوفله را لای نان همبرگر گذاشته باشند.
شاید اگر سازندهی جوان این فیلم در محدودههای تعریفشده و در دسترس فیلمی مفرح باقی میماند حداقل میشد فیلمش را بدون دردسر تا به انتها تماشا کرد؛ همان طور که میشد از همین منظر فیلمی همچون پروژه ایکس - که دقیقاً با همین تکنیک و در حالوهوایی مشابه ساخته شده - را بهراحتی تماشا کرد و البته بهسرعت فراموشش کرد. اما در شکل فعلی و با وارد شدن مؤلفههایی پیچیده که برآمده از انتخابها و تناقضهای بهظاهر بیپایان پدیدهای چون سفر در زمان هستند، سازندهی پروژه آلماناک آشکارا از رفتن زیر بار سنگینی ایدههایی که وارد فیلمش میکند فرار میکند و میخواهد این حفرههای خالی ایجادشده را با اکشن و تعقیبوگریزهای بیهوده پر کند. هیچ اشکالی ندارد که بپذیریم چند نوجوان باهوش که سرهایشان باد دارد یک ماشین زمان در زیرزمین خانهشان بسازند و دیوانهوارترین آرزویی که با آن ماشین برآورده میکنند این باشد که به کنسرت خوانندهی محبوبشان بروند. مشکل آنجاست که ترکیب این فضای مفرح با مقولههای پیچیده و حتی فلسفی «اثر پروانهای» یا «روبهرو شدن با خویشتن در زمانی دیگر» پرداختی مطلقاً ناکارآمد دارد. حتی آثار برگزیده و مهم زیرژانر سفر در زمان همچون دوازده میمون (تری گیلیام، 1995) و آشناپنداری با لطایفالحیل از رویارویی قهرمانشان با خودش در زمانی دیگر سر باز میزنند تا در پیچیدگی مهیب ذاتی چنین مقولهای غرق نشوند (البته حساب لوپر هنجارشکن جداست). به زبانی دیگر، نوجوانهایی که هنوز دل در گرو دل بردن از دلبرکان دلارام دارند، نمیتوانند به این بحر عمیق معنا دل بدهند. به همین دلیل است که نوع رویارویی شتابزدهی شخصیتهای این فیلم با خودشان و روش سطحی و دمدستی فیلمساز برای حل این مشکل مایهی ناامیدی است. از سویی دیگر، در نیمهی دوم فیلم دیگر منطق قابلقبولی برای حضور دوربین در دل معرکههای نفسگیر و دونفرههای شخصی و خصوصی تراشیده نمیشود و دنبال کردن تصاویر لرزان و گاهی سرگیجهآور پرتحرکی که منطق محکمی هم پشتشان دیده نمیشود توانفرسا و طاقتسوز است.
دنبالهسازیهای بهظاهر بیانتها یکی از مشخصههای اصلی مکتب بروکهایمریستهاست؛ در مورد فیلمهایی که بیشتر از حد انتظار میفروشند هم که از نان شب واجبتر است. اگر همین الان دستبهنقد به پروفایل جری بروکهایمر سر بزنید با این فیلمها به عنوان پروژههای سینمایی آیندهی ایشان در دو سال آتی برخورد خواهید کرد: تاپگان2، دزدان دریایی کاراییب6، پلیس بورلیهیلز4، پسران بد3 و گنجینهی ملی3. درست است که قوارههای پروژه آلماناک فاصلهی آشکار و معناداری با قوارههای این فیلمهای پرسروصدا دارد اما هرچه باشد تا همین جا توانسته به عنوان یک فیلم کوچک به تهیهکنندگی مایکل بی، دو برابر بودجهی دوازده میلیون دلاریاش در سطح دنیا بفروشد، پایانبندیاش هم که بهراحتی همه چیز را صفر کرده و از نو شروع کردن قصهاش مثل آب خوردن است. خدا را چه دیدید؛ شاید توانستند این یکی را هم ادامه بدهند و از دلش پولهای بیشتری بیرون بکشند. (امتیاز 3 از 10)