مکانی آن سوی کاجها The Place Beyond The Pines
کارگردان: دِرِک سیانفرانس. فیلمنامه: د. سیانفرانس، بن کوچیو، داریوس مَردِر. بازیگران: رایان گاسلینگ (لوک خوشتیپ)، برادلی کوپر (اِیوری کراس)، اِوا مندز (رومینا)، رز بایرن (جنیفر)، ری لیوتا (پیت). محصول 2012، 140 دقیقه.
لوک خوشتیپ که موتورسواری قهار است و در سیرکها کار میکند، برای تأمین زندگی پسرش که تازه به دنیا آمده به سرقت از بانک روی میآورد. در یکی از این سرقتها پلیس سختکوش و جویای نامی به نام ایوری کراس با او برخورد میکند...
*
درک سیانفرانس که اولین فیلمش شاهکاری چون ولنتاین غمانگیز (2010) بود با دومین فیلمش بازگشته است. با اینکه بستر روایی مکانی آن سوی کاجها داستانی جنایی است اما فیلمساز باز هم دغدغههایی را که در فیلم اولش مطرح کرده بود دنبال کرده است. آسیبشناسی و ترمیم گزندهایی که به «خانواده» میرسد، فراتر از جنبههای پلیسی و تریلر مکانی...، هستهی اصلی جهان معنایی آن است. در هر کدام از بخشهای سهگانهی فیلم، تلاش برای حفظ، تشکیل یا بازسازی خانواده موتور محرک اصلی درام است. موفقیت سیانفرانس اینجاست که هر کدام از این سه بخش به طور مجزا با قدرت و کمنقص روایت میشوند و از طرف دیگر، ارتباط ارگانیک افزودهای هم بین آنها برقرار میشود. این بخشها، بهویژه دو بخش اول، از نظر دراماتیک آن چنان غنی هستند که میتوانستند هر کدام بهتنهایی دستمایهی یک فیلم بلند سینمایی هم قرار بگیرند؛ اما شکل فعلی و زمان تقریباً 50 دقیقهای که برای هر کدام در نظر گرفته شده، باعث شکلگیری ریتمی درگیرکننده و ایجازی لذتبخش شده که زمان طولانی اثر را کاملاً توجیه میکند. یک نمونه از این ظرافتها در همان دقایق اولیه و جایی است که لوک خوشتیپ دارد با خطی کجومعوج به طرفدارانش امضا میدهد و در نمای بازتر میبینیم که همهی آن هوادارها خردسالان هستند و لوک با محبت با آنها برخورد میکند. این علاقهی او به کودکان و حس پدرانهاش، که کمی بعد مشخص میشود هستهی اصلی درام بخش اول فیلم است، با صحنههایی از این دست بسترسازی میشود و اصولاً همین ظرافتها و ایجازهاست که درام پربار فیلم را با موفقیت در اندازههای 50 دقیقهای فشرده کرده است.
آنچه باعث پیوند یافتن سه بخش اصلی فیلم شده، جهانبینی واحد مستتر در آنهاست. تقدیرگرایی مذهبی و اجتنابناپذیر بودن مکافات عمل در این دنیا، دیدگاهیست که در سراسر فیلم تنیده شده است. اما فیلمساز با تمهیدی قابلتوجه این الگوی قدیمی را بازخوانی کرده و با درهمآمیختن دو قطب خیر و شر و از بین بردن مرز میان آنها به تعریفی دلچسب از درونمایهی ازلی/ ابدی تقابل این دو قطب رسیده است. در مکانی... سارق بانک با بازی عالی رایان گاسلینگ همدلی برمیانگیزد و از مجری قانون با بازی درخشان برادلی کوپر عذاب وجدان و دروغ بیرون میزند. با این حال، هیچکدام از این دو با اختیار کامل از زندگی آرام و بیخطر خود فاصله نمیگیرند و انگار همان تقدیر محتوم است که ذره ذره آنها را به چنگ میآورد و در خود غرق میکند. مطابق همین تقدیرگرایی است که مثلاً ایوری در میزانسنی مشابه دو بار به مسلخ مرگ میرود یا پسر لوک خوشتیپ، بیآنکه توضیحی برایش داده شود، موتورسواری مسلط است. در همین امتداد، دقت فیلمساز در پوشش شخصیتهای اصلی هم جلب توجه میکند. لوک خوشتیپ که از سر تا به پا و حتی روی صورتش هم خالکوبی دارد و پیراهنهایش را برعکس میپوشد، انگار تمام شر درونش، و اعوجاجها و ناهنجاریهایش، را به بیرون ریخته و درون پاکیزهای دارد. برعکس، اِیوری با آن لباسهای شیک و اتوکشیده و بیرونِ چشمنوازش، هنوز از شر شیاطین درونیاش خلاص نشده و به همین دلیل، با از دست دادن خانوادهاش و پسر بیهویت، ترسو و دورویی که از او به جا میماند مجازات میشود. جالب اینجاست که این معادله در زمینهی پوشش ظاهری در مورد پسرهای این دو وارونه میشود تا حلقهای دیگر بر زنجیرهی عدم تفکیکپذیری قطبهای خیر و شر در جهان فیلم افزوده شود. وجههی مذهبی مکانی...، که یافتن نشانههایش در فراوزوفرود داستان جزو لذتهای تماشای آن است، با حضور غالب کلیسا در اغلب لانگشاتهایی که از شهر میبینیم برجسته شده و حتی به موسیقی متن هم راه پیدا کرده است.
با اینکه سیانفرانس در این فیلم با عواملی متفاوت با فیلم اولش کار کرده، امضای شخصی او در سراسر آن پیداست. کاتهای عالی که جداکنندهی سکانسها از هم هستند، نوع نورپردازی معمولاً تیرهی قابها و استفاده از تضاد رنگها در آنها و استفادهی هوشمندانه و از دوربین روی دست، آشکارا ولنتاین غمانگیز را به یاد میآورد. برای نمونه توجه کنید به جایی در اوایل فیلم که دوربین با قابی ثابت و در کلوزآپ چهرهی گاسلینگ را به تصویر میکشد که داخل کلیسا در خود میشکند و فرو میریزد؛ و این نما کات میشود به دوربینی که انگار روی موتوری نصب شده که دارد با سرعت حرکت میکند و بهشدت میلرزد. این پیوند درخشان دو سکانس، به آشنایی لوک و رابین معنای افزودهای میبخشد و پیشگویانه از رابطهی پر از تنش آنها پرده برمیدارد. یا به دوربینهایی که داخل اتومبیلها جایگذاری شده توجه کنید که باعث شدهاند فصلهای اکشن کمتعداد فیلم هیجانانگیز و دیدنی از کار دربیایند. اما برگ برندهی فیلم در این زمینه، نوع پیوند سه خط اصلی روایت است که بهشدت سینمایی و فراموشنشدنی از کار درآمده. نگاههای طولانی، مرموز و عمیقی که شخصیتهای اصلی به هم میکنند تغییردهندهی زاویهی دید فیلم و روایت است. انگار این دو نگاه ویژه و سرنوشتساز آن قدر ارزشمند و درخور تأملاند که در طول فیلم کش میآیند و دیگر خلاصی از دست آنها ممکن نیست. فیلمساز با این تمهید کارآمد، تغییر زاویهی دید در فیلمنامه را به زبان سینما ترجمه کرده و بر بار جبرگرایی اثرش افزوده است.
با اینکه بخش سوم فیلم کاملکنندهی دو بخش پیشین و جهانبینی کلی آن است، از نظر دراماتیک به قدرت آن بخشها نیست و روایت رابطهی بین دو پسر نوجوان از ایجاز فوقالعادهی بخشهای پیشین تهی است. مثلاً میشود به پررنگ بودن عنصر «تصادف» در این بخش که پیشبرندهی بیشتر اجزای درامش است ایراد گرفت یا اصرار بیهودهی اِی. جِی به برقراری ارتباط با جیسن (با وجود تشرهای پدر) را باور نکرد. اما در مجموع سیانفرانس فیلم خوبی ساخته که حالا پس از ولنتاین غمانگیز میشود روی آیندهی فیلمسازیاش حساب ویژهای باز کرد. (امتیاز: 7 از 10)