سالهاست که دیگر، درانتهای فیلمها، واژه غافلگیر کننده «پایان» برپرده ظاهر نمیشود و تنها حرکت رو به بالای فهرست طویل دستاندرکاران فیلم است که قطع ارتباط ما با جهان فیلمساز را اعلام میکند. رسیدن به نقطه پایان در یک فیلم، چه تأثیری بر تماشاگر میگذارد؟ این لحظه میتواند با توجه به نوع فیلم و سلیقه سینمایی ما واکنشهای احساسی متفاوتی را برانگیزد. شما شاید با روشن شدن چراغهای سالن سینما، به گونهای که انگار آنچه را که در آن دو ساعت شاهدش بودید مانند برق از ذهنتان پریده است، بلافاصله از جا برخیزید و به این فکر کنید که ماشینتان را کجا پارک کرده بودید! شاید هم با احساسی حسرتانگیز افسوس میخورید که چرا آن تصاویر دلپذیر از ادامه باز ایستادهاند. گاهی در زمانی که هرگز انتظارش را ندارید حرکت تیتراژ بر صفحه ظاهر میشود و زمانهایی هم که، پس از یک فید آوت، تصور میکنید شاهد سکانس پایانی هستید فیلم با فصل دیگری ادامه پیدا میکند! گاهی هم آن سکانس انتهایی چنان تأثیر تکاندهندهای دارد که نه تنها بر جای خود میخکوب میشوید بلکه تا مدتی قدرت تکلم را از دست میدهید و فارغ از آنچه در پیرامونتان می گذرد به فضایی شخصی و غیر قابل نفوذ وارد میشوید و خلسهوار از آن تجربه غریب و توصیف ناپذیر لذت میبرید و انگار تلنگری لازم است تا از آن جهان مسحور کننده خارج شوید.
یک فیلم، چه در محتوی و چه در ساختار، میتواند جذابیتهای بسیاری در طول اثر داشته باشد اما گاهی پایان فیلمها چنان نسنجیده و سرد و بی رمق است که تمامی آن کشش طول فیلم را، که میتواند آن را به اثری فراموش نشدنی تبدیل کند، خنثی میکند.
به نظر میرسد زمانی که ایدهای در ذهن یک فیلمساز شکل میگیرد، آغاز قصه و آنچه او قصد بازگو کردن در میان داستان را دارد، برایش روشن است اما همواره جمعبندی و به سرانجام رساندن فیلم، به گونهای که هم به لحاظ محتوایی منطقی و کوبنده باشد و هم از جنبه زیباییشناسی سینمایی درخشان، بسیار دشوار است و بارها دستخوش تغییر میشود. اخیرأ فیلم داستان ازدواج، آخرین کار نوآ بامباک، را دیدم که فیلم قابل تحملی بود و شباهتهای بسیاری به فیلم بهیادماندنی کریمر علیه کریمر داشت. داستان ازدواج درباره رابطه زناشویی پر فراز و نشیب زن و مردی است که قصد متارکه دارند اما شما هرلحظه تصور میکنید که شاید سرنوشت آنها به آشتی هم بیانجامد. اما زمانی که از سراجبار بایستی انجام مراحل قانونی طلاق را به وکلای خود بسپارند انگار همان ارتباط انسانی اندک را هم از دست میدهند و روند نه چندان دوستانهای که با روزنهای از امید همراه بود وخیمتَر میشود. هرگز از این فیلم انتظار یک هپیاند را نداشتم اما انگار فیلمساز برای پایان آن کمترین زحمتی به خودش نداده است. در یکی از تماسهای این زن و شوهر برای تحویل دادن موقت فرزندشان به مرد، در حالی که در وسط خیابان خداحافظی میکنند، تیتراژ بالا میآید و شاید فیلمساز انتظار دارد که ما بپذیریم که این یک پایان باز هوشمندانه است! البته شاید زن با بستن بند کفش مرد، که بچه را در بغل دارد، نشان میدهد که همچنان به این زندگی مشترک دلبستگی دارد و راههای آشتی میتوانند کماکان باز بمانند. اما این تمهید هم نمیتواند این پایان سرد و خشک را نجات دهد. در مقابل، به عنوان یک سکانس انتهایی فکر شده در اثری با مضمونی مشابه، بیاد بیاورید پایان باز و تکان دهنده فیلم جدایی نادر و سیمین را که فرهادی با استادی تماشاگر را در جایگاه دردناک و پراضطراب آن دخترک معصوم قرار میدهد که باید بحرانیترین تصمیم زندگیاش را در آن لحظه اعلام کند.
دوربین پدر و مادر را که باید از اتاق قاضی خارج شوند، تا بیرون بدرقه میکند و آنها در دو سوی یک در شیشهای، که همچنان آنها را از یکدیگر جدا نگه میدارد، باید آن انتظار عذابآور را تحمل کنند. خارج از کادر، صدای مشاجره زن و شوهر دیگری التهاب این فضا را بیشتر میکند و به رغم اینکه در همین لحظه تیتراژ به آرامی بالا میآید، فیلم همچنان در ذهن ما ادامه پیدا میکند زیرا ارتباط احساسی ما با آن دختر رنج کشیده و آنچه که دراتاق قاضی میگذرد به سادگی قطع نخواهد شد.
اگر کسی از شما بپرسد که معنای این اصطلاح «سینمای ناب» که همواره مطرح میشود چیست، باید از فصلهای انتهایی آثار فیلمسازانی مانند آنتونیونی، تارکوفسکی و یا کیارستمی نام ببرید. گرچه این فیلمسازان تنها کارگردانهایی نیستند که روی فصل پایانی فیلمهایشان تلاش و تعمق فوق تصوری نشان دادهاند اما سکانسهای انتهایی بی نظیری که خلق کردناند جلوهای درخشان از اوج سینمای خالص است.
برای نمونه میتوان فصلهای پایانی درخشان فیلمهای بسیاری را بررسی کرد، که البته میتواند به یک کتاب قطور تبدیل شود اما آثاری که من در این مطلب به آنها اشاره کردهام تنها به یاری حافظهای است که روز به روز تحلیل میرود!
رویای طلایی
در عصر معصومیت این اثر بیادماندنی مارتین اسکورسیزی، نیولند آرچر با بازی درخشان دنیل دی لوییس، که از دوران جوانی عاشق دختر عموی همسرش الن بوده و حالا درپی سرخوردگی از این عشق نافرجام، پیر و افسرده شده است فرصتی پیدا میکند که پس از سالها جدایی، مجددا با الن روبرو شود. از قبل میدانیم که در سینما رودررویی دو عاشق جوان در دوران کهنسالی چه جذابیت ویژهای دارد و حتی این که ببینم این شخصبتها چه شکل و شمایل ظاهری پیدا کردهاند کنجکاوی برانگیز است. اما زمانی که نیولند آرچر پیر همراه پسرش به ساختمان الن میرسند او از پسرش تقاضا میکند که به تنهایی به آپارتمان الن برود و او بعداً به آنها ملحق خواهد شد. او روی نیمکتی در مقابل ساختمان مینشیند و به پنجره اتاق الن خیره میشود. مردی، که شاید مستخدم الن باشد، کنار پنجره میآید و با بستن پنجره بر قطع ارتباط او با دنیای الن تآکید میکند. سپس انعکاس نور خورشید در پنجره برای لحظهای چشمان نیولند را آزار میدهد اما همین تلآلو او را به دوران جوانی میبرد و آن انعکاس طلایی کوچک به درخشش آفتاب در دریایی تبدیل میشود که در پیش زمینه آن الن زیبا و جوان ایستاده است. نیولند که دوست ندارد با دیدن پیری الن این چشمانداز تماشایی و رویاگونه را در ذهنش مخدوش کند از جا برمیخیزد و آنجا را ترک میکند. تماشاگر از دیدن چهره زمان پیری الن محروم میماند اما از لذت نمای زیبای جوانی او و انعکاس آن نور طلایی بر روی دریا، که نشانه جاودانه کردن چهره و عشق الن در ذهن نیولند است، سیراب میشود.
مکان سرنوشت
انتخاب هوشمندانه یک لوکیشن و چند دیالوگ کوتاه کلیدی فصل انتهایی دورافتاده رابرت زمکیس را برای همیشه در ذهن می نشاند. چاک برای تحویل تنها بستهای که در تمام دوران پرمخاطره او، به شکل معجزهآسایی، سالم مانده است به منزل صاحب بسته میآید که در بیابانی دورافتاده قرار دارد. این بسته با علامت دو بال پرنده، دستاویزی است که باید در برابر تمامی آن لحظات سخت و پرتلاطم مقاومت کند تا چاک را به مکانی حیاتی در سرنوشتاش هدایت کند. او بسته را کنار در خانه میگذارد و آنجا را ترک میکند. چاک پس از اینکه همسرش را از دست داده حالا، مانند یک انسان درمانده و بی هدف، هیچ تکیهگاهی در زندگی ندارد و نمیداند مقصد بعدیاش کجاست. در راه برگشت از آن خانه او سر چهارراه خلوتی که مکان نهایی انتخاب مسیر زندگی اوست، توقف میکند و نقشهای را بیرون میآورد. دختر زیبایی با یک وانت قرمز از راه میرسد و وقتی از او میپرسد که مسیرش کجاست او پاسخ میدهد که هنوز نمیداند! زمانی که دختر او را ترک میکند او همان علامت دو بال پرنده را در پشت وانت او میبیند. آیا تحویل این بسته و ملاقات آن دختر نشانه گشایش یک فرصت و انتخابی تازه در زندگی اوست؟ سپس او را در یک لانگشات میبینیم که در مرکز این چهار راه سرنوشت میایستد و به مسیرهای متفاوت مینگرد اما انتخاب دیگر او می تواند رفتن به دنبال آن دختر باشد. در انتها با همراهی یک موسیقی تاثیرگذار موریکونهوار، در حالیکه به دوربین خیره شده است فیلم به پایان میرسد. برای من این نگاه به دوربین انگار متوسل شدن او به تماشاگر است که برای او تصمیم بگیرد!
در مخمصه
در نمای انتهایی محاصره این شاهکار برتولوچی که برای به اوج رساندن گره پیچیده فیلم، همه عناصر سینمایی را با مهارتی مثال زدنی بکارگرفته است، تدوین نقش برجستهتری دارد. پس از دغدغههای درونی عذابآور و تردیدهای بسیار شاندرای زن آفریقایی که از محبت و انسانیت بی دریغ ارباب انگلیسیاش، جیسون کینسکی، اشباع شده است سرانجام تصمیم میگیرد، یا از سرعشق و یا برای قدردانی، رابطهای صمیمانه با او برقرار کند. سحرگاه روز بعد در حالیکه آنها هنوز در خواب و بیداری هستند دوربین بر فراز ساختمانهای رم به حرکت در میآید و در یک لانگشات زیبا نور چراغهای یک اتومبیل از عمق خیابان ظاهر میشود و در نمای نزدیک میبینیم که این اتومیبل یک تاکسی است که در مقابل خانه جیسون توقف میکند و مردی که شوهر شاندرای است با چمدانی از تاکسی پیاده میشود. در داخل خانه صدای زنگی ممتد به نشانه اعلام پایان رابطه آنها به صدا در میآید. یک نمای کلوزآپ چشمان مردد و نگران شاندرای را که به سقف اتاق خیره شده نشان میدهد. سپس یک اینسرت از زنگ در را می بینیم که مجددا به صدا در میآید و شاندرای را فرامیخواند. شاندرای برمیخیزد اما، در حالیکه صدای مکرر زنگ برای یادآوری همسر و زندگی گذشتهاش در خانه میپیچد، هنوز شاهد باز شدن در نیستیم. فیلم در حالی به پایان میرسد که نوای پیانوی زیبایی به اوج میرسد و ما به خیابان بازمیگردیم که زندگی روزمره در آن جریان دارد اما شوهر شاندرای هنوز با چمدانش در پشت در انتظار میکشد. آیا شاندرای، که در این مخمصه رنجآور اسیر شده است، در را به روی همسرش و گذشتهاش باز خواهد کرد یا به بالین جیسون باز میگردد؟
رهایی
آنتونیونی در سکانس پایانی شاهکار جاودانهاش آگراندیسمان تصمیم حیاتی انسانی را، که از تلاش توانفرسا و بی حاصل برای کشف حقیقت هستی درمانده و سرخورده شده است، بدون هیچ دیالوگ و یا داستانسرایی، تنها با سینمای ناب ترسیم میکند. عکاس جوان برای آخرین بار به پارک بزرگ و سرسبزی گام میگذارد که از ابتدا به عنوان بستر ذهنیت پریشان او و مکان سرنوشت نهاییاش ترسیم شده است. او بار دیگر شاهد سرخوشی و بی خیالی آن گروه دلقکهاست که انگار او را به جهان آرام و بی دغدغه خود دعوت میکنند. این عکاس که با نگاههای عمیق و حسرتآمیزش به این آدمها شاهد دنیایی اغوا کننده است چنان وضعیت ذهنی شکنندهای دارد که با دستاویز کوچکی خود را از آشفتگی آن زندگی سرگیجهآور رها خواهد کرد. زمانی که دختر دلقک، با اشاره به آن توپ تنیس خیالی، او را به جهان سرمست و بی تشویش خود دعوت میکند سرانجام او تصمیم نهاییاش برای پیوستن به آن گروه را با پرتاب توپ خیالی تنیس به سوی آنها اعلام میکند. سپس یک لانگشات زیبا او را یکه و تنها، مانند ذره کوچکی در مرکز این مکان سرنوشتساز نشان میدهد که از صحنه روزگار ناپدید میشود. آیا این محو شدن، در پی این انتخاب، نشانه مرگ است؟
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: