اگر خیابان بیل میتوانست حرف بزند / If Beale Street Could Talk
نویسنده و کارگردان: بری جنکینز. براساس کتابی به همین نام اثر جیمز بالدوین. مدیر فیلمبرداری: جیمز لاکستون. تدوینگر: جویی مک میلون، نَت سَندرز. آهنگساز: نیکولاس بریتِل. بازیگران: کیکی لین (کلمنتاین تیش ریورز)، استفن جیمز (آلونزو)، رجینا کینگ (شارون ریورز) و... محصول 2018 آمریکا، ژانر: درام، عاشقانه.119 دقیقه.
در دهه 1970 زنِ سیاهپوست نوزدهسالهی بارداری در تلاش است تا بیگناهیِ همسرش را ثابت کند و او را پیش از تولد فرزندش از زندان بیرون آورد، اما این کار برای یک سیاهپوست در نیویورک آن سالها کار آسانی نیست...
اگر خیابان بیل میتوانست حرف بزند از جمله فیلمهاییست که با وجود استقبال عموم منتقدان در سال 2018، نه فروش بالایی داشت و نه توانست اعضای آکادمی علوم و هنرهای سینمایی را چندان تحت تأثیر قرار دهد و جز دریافت اسکار نقش مکمل زن برای رجینا کینگ دستاورد خاصی نداشت. در نگاه اول فیلم تمام آنچه که این روزها آکادمی میپسندد را یکجا دارد؛ هم درباره ظلم و ستم تاریخی به رنگینپوستان است و هم کاراکتر محوریاش زنیست که میخواهد در برابر ستم بایستد. اما نباید فراموش کرد که اسکار اغلب به فیلمهایی که داستانگویی جنبه اصلی آنهاست روی خوش نشان میدهد؛ موردی که در ساخته جدید بری جنکینز که در گذشته با فیلم مهتاب جایزه اسکار بهترین فیلم را گرفت، کمتر به چشم میآید. اینبار به نظر میرسد مخاطب سینمارو اشتباه نکرده و فیلم چندان هم اثری شاخص به شمار نمیرود. پس به جای اینکه مخاطب سرزنش شود، باید این پرسش را از منتقدان آن سوی آبها پرسید که آیا هر فیلمی درباره ظلم تاریخی به رنگینپوستان ساخته شود - فارغ از ارزش و اعتبار سینمایی- باید جدی گرفته شود؟
داستان در دهه هفتاد میلادی پس از جنبشهای برابریخواهانه افرادی مانند مارتین لوتر کینگ و مالکوم ایکس میگذرد. فیلم از همان ابتدا از طریق نوشتههایی که از منبع اقتباسش وام گرفته، تکلیفش را روشن میکند و مخاطب متوجه میشود که با فیلمی با محوریت مظلومیت رنگینپوستان روبهروست. آلونزو بعد از ابراز عشق به تیش، به خاطر گناه نکرده به زندان میافتد و تلاش تیش برای آزادی او آغاز میشود، اما بری جنکینز بر خلاف آثاری از این دست کمتر به روند محاکمه و دادگاهی شدن متهم میپردازد و سعی میکند به درون شخصیتهایش نزدیک شود و رنجی که از زندگی در چنین شرایطی میبرند را به نمایش بگذارد، و تمرکز چندانی روی کنشهای آنها ندارد. در واقع اگر خیابان... درباره احساسات شخصیتها در دورانی خاص است و نه اعمال آنها، روش فیلمساز برای تصویری کردن این مضمون گرفتن کلوزآپهای متعدد از چهره بازیگران است، در حالی که صدای تیش تصاویر را همراهی میکند و از این نظر فیلم به ادبیات نزدیکتر است تا به سینما.
جریان سیال ذهن تیش میان گذشته و حال در رفتوآمد است و فیلمساز داستان زندگی تمام شخصیتها را از زاویه دید او به تصویر میکشد تا آرام آرام تکههای پازل این درد طاقتفرسا کامل شود. شخصیتها طوری طراحی شدهاند که انگار تمام مصائب ازلی ابدی بشر را بر دوش میکشند تا آنجا که زیر این فشار حتی توانایی راه رفتن را هم از دست دادهاند. سفیدپوستهای فیلم اگر کمکی هم میکنند این امر به شکلی گذرا نشان داده میشود و سیاهپوستان هم اگر خلافی مرتکب شوند این جرم با اجباری که جامعه به آنها تحمیل میکند توجیه میشود؛ سفیدپوست یک سره شرِ مجسم است و سیاهپوست فرشتهای بیگناه در چنگالش اسیر. در چنین بستری فیلم عملاً تبدیل میشود به بیانیهای علیه سفیدپوستانی که قرنهاست شیوه زندگی خود را به بخش بزرگی از مردم آمریکا تحمیل میکنند و از هیچ ظلمی در حق سیاهپوستان فروگذار نیستند. آنها فاعل هستند و طرف مقابل یا فقط نظاره کننده است و یا فقط از گرفتاری در این شرایط مینالد. درباره مادر آلونزو فیلم حتی از این هم فراتر میرود و با وجود آنکه دیدگاه او را تأیید نمیکند، اما وی تمام دردهایی که سیاهپوستان به طور عام و پسرش به طور خاص متحمل میشود را امتحان الهی میداند.
داستان عشق تیش و آلونزو گویی از دل اساطیر کهن بیرون آمده و همان سرنوشت اساطیری هم در انتظار آنهاست: دو نفر به هم دل میبازند اما بنا به جبر روزگار و خواستهی قدرتی برتر مجبور به جدایی میشوند. فیلمساز نمیخواهد این عشق آرمانی را -که حتی در سکانسهای خلوت کردن دو عاشق با آن موسیقی گوشنواز تقدیساش میکند، به عنوان یک واقعه خاص نمایش دهد بلکه آن را به تمام رنجهای گذشته، حال و آینده سیاهپوستان تعمیم میدهد و این کار را آشکارا هم از طریق گفتار متن و هم از طریق نشان دادن تصاویری از تاریخ اجتماعی آمریکا انجام میدهد؛ تصمیمی که فیلم را دچار یکنواختی و رخوت میکند. حتی خیابان بیل هم خیابانیست در نیو اورلئان آمریکا (محل تولد پدر جیمز بالدوین، نویسنده کتاب) اما داستان فیلم (و کتاب) در نیویورک جریان دارد، شهری که بیتردید نماد بهتریست برای مرتبط پنداشتن داستان با کل ایالات متحده آمریکا.
آن چه که میتوانست فیلم را از یکنواختی خارج کند و مخاطب را با خود همراه کند، فراموش نکردن خرده داستانهاییست که فیلمساز به درستی در کنار داستان اصلی قرار میدهد اما از جایی به بعد آنها را کنار میگذارد. مانند حضور ناگهانی دوست قدیمی آلونزو که اتفاقاً شاهد اصلی ماجرای آزادی او هم هست، اما انگار فقط آمده تا کمی شعار بدهد و جنبه احساسبرانگیز فیلم را پر رنگ کند یا داستان وکیل سفیدپوست که با وجود یک پرداخت مناسب در ابتدا، از جایی بهبعد بهطور کامل فراموش میشود. اما مهمتر از همه پیرنگ اصلی فیلم جرمی است که آلونزو به آن متهم شده؛ تجاوز به زنی اهل پورتوریکو، اما این موضوع مهم که گره اصلی درام هم از آن ناشی میشود به جای آن که بسط و گسترش پیدا کند فقط بهانهای میشود برای رجینا کینگ تا تواناییهای بازیگری خود را به نمایش بگذارد.
اگر خیابان بیل میتوانست حرف بزند هر آنچه در نشان دادن احساسات شخصیتهایش موفق است در داستانگویی با ضعفهایی اساسی روبهروست. جنکینز آنقدر درگیر موقعیتهای جذاب ساختهوپرداخته ذهنش شده که به نظر میرسد داستانگویی را فراموش کرده است. صدای ذهن تیش به تنهایی نمیتواند نخ تسبیح و نقطه اتصال این موقعیتها به یکدیگر باشد. کافیست نگاه کنید که چگونه خلوت دو رفیق با آبوتاب نمایش داده میشود و گفتوگوی آنها آنقدر ادامه پیدا میکند که فیلم را از رمق میاندازد و به تماشاگر این احساس دست میدهد که شعارهای گلدرشت این دو برای فیلمساز مهمتر است از داستانی که آنها درگیر آن هستند. تصویرها و عکسهایی که ناگهان میانههای فیلم ظاهر میشوند هم کمتر تناسبی با فیلم دارد و ساز خودشان را میزنند. در چنین شرایطی آنچه که بیشتر در ذهن میماند احساسات آلونزو است، به ویژه تبلور یافتن تمام آنچه که او در زندگیاش میخواسته و به آن نرسیده در آن «مجسمه»ی نیمه تمامی که نماد همه نرسیدنها و نشدنهاست و تنها اکسیر عشق است که امید رسیدن به آن را زنده نگه میدارد.
* تیتر مطلب از اشعار خیام
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: