سوارکار / The Rider
نویسنده و کارگردان: کلویی ژائو. مدیر فیلمبرداری: جاشوآ جیمز ریچاردز. تدوینگر: الکس اُ. فلین. آهنگساز: ناتان هالپرن. بازیگران: برَدی جاندرو (بردی بلکبِرن)، تیم جاندرو (وِین بلکبرن)، لیلی جاندرو (لیلی بلکبرن) و... محصول 2017 آمریکا. ژانر: درام. 104 دقیقه.
در منطقه پاین ریجِ ایالت داکوتای جنوبی، پسر جوانی که تمام زندگیاش سوارکاری با اسبهای وحشی در مسابقات است، دچار حادثه و خانهنشین میشود. او با تشویق دوستان و خواست خودش تمام تلاشش را به کار میگیرد تا دوباره به مسابقات برگردد؛ گرچه ممکن است این بار مرگ منتظرش باشد...
سوارکار با نماهایی از پیکر و چهره یک اسب و تمرکز بر چشمهایش آغاز میشود که برش میخورد به چهره بردی، قهرمان درام که تازه از خواب بیدار شده است، انگار رؤیای آن اسب را میدیده و در عین حال زخمی کاری هم بر سر دارد. تصویر آرمانی و توأمان پُرهیبت اسب در ابتدای فیلم و زخم اساسیِ سر، دو قطب مخالف و دو سمت زندگیِ شخصیت اصلی را در همان افتتاحیه فیلم معرفی میکند: چسبیدن به رؤیاها و آرزوها برای تحقق بخشیدن به آنها در عین خطرناک بودن در یک سمت و عافیتطلبی و روزمرگی در سمت دیگر.
بردی از آغاز فیلم جوان لجبازیست که دغدغهای جز اسب و سوارکاری ندارد (کات زدن از اسب به بردی یا برعکس یکی از موتیفهای بصریِ تکرارشونده فیلم است) و حتی با پدرش هم سر جنگ دارد. رام کردن اسبها و نشستن پشت اسبهای وحشی و شرکت در مسابقات نمایشی، علاوه بر علاقه، تنها منبع درآمدش در زندگی هم هست و حادثهای که در یکی از همین مسابقات برایش به وجود آمده، تمام زندگیاش را بههم ریخته است. تنها مأمن او در زندگی خواهر بیمارش است که با لجبازی میخواهد در برابر قوانین هستی مقاومت کند؛ او نمیخواهد بزرگ شود و میخواهد همان چهاردهساله باقی بماند. مقاومت خواهر در برابر ورود به دنیایِ بزرگسالی و قبول مسئولیتِ پس از آن (در شرایطی که با توجه به بیماریاش در هر صورت امکان داشتن یک زندگی عادی را ندارد) آینه تمامنمایِ زندگی بردی و دوستانش است؛ آنها هم میل چندانی برای حضور فعال در جامعه ندارند، نمیخواهند مسئولیتپذیر باشند و تمام زندگی خود را وقف هیجان و آزادی محض کردهاند و گذر زمان و عوض شدن جهان برایشان معنایی ندارد.
دوستان بردی در یک سکانس مفصل که پرداخت متفاوتی در اجرا دارد، دور هم جمع میشوند. اول بردی را از خواب بیدار میکنند (بیدار شدن از خواب یکی دیگر از موتیفهای فیلم است) تا شبی را در دل صحرا کنار هم بگذرانند. رفتار دوربین از زمان ورود به صحرا و نشستن دور آتش عوض میشود و شکلی مستند به خود میگیرد تا نابازیگران فیلم که نقش واقعی خود را بازی میکنند، زل بزنند به نقطهای پشت دوربین (به کارگردان) و همچون یک مصاحبه از آمال و آرزوهای خود بگویند، از تنها جهانی که میخواهند در آن زندگی کنند؛ دنیای آزاد مردانی در کنار اسبهایشان که الگوی زندگی مردان آزاد در غرب وحشی را به یاد میآورد. آنها در این فصل از الگو/ رفیق خود یعنی لین هم صحبت میکنند؛ الگویی که برای سلامتیاش دعا میخوانند و آهنگی را به او تقدیم میکنند.
در ادامه وقتی بردی سراغ همین الگو/ رفیق را میگیرد، مخاطب با جنبه دیگری از زندگی خطرناک این جمع و دلبستگیهایشان آشنا میشود. لین به طرز دردناکی بر اثر حادثهای مانند حادثه بردی جراحت برداشته و آن قدر خوششانس نبوده تا فرصت دیگری برای ادامه روال عادیِ زندگی داشته باشد و حالا زندگیاش بیشتر یک زندگیِ گیاهیست. چون داستان فیلم کاملاً خطیست و از فلشبک و فلشفوروارد در آن خبری نیست، گذشته هر دوی آنها بهواسطه تمهید خوبِ تماشای ویدیوی مسابقاتشان در تلفن هوشمند نمایش داده میشود. فیلمساز در حضور لین بهدرستی فاصلهاش را با او حفظ میکند تا به جای آن که مخاطب برای او دلسوزی کند به این بیندیشد که اکنونِ لین، آینده بردیست. این تمام آن چیزیست که بردی تا پایان فیلم باید بفهمد؛ اینکه میخواهد چه آیندهای داشته باشد؟
قفلشدن دست بردی درست در زمانهایی که فکر میکند بیماری را پشت سر گذاشته و زخمش بهبود یافته است، علاوه بر اعلامِ ادامه حضور بیماری در جسمش، نشانگر کشمکشهای درونی اوست. بعد از اینکه پدر، اسب مورد علاقهاش را بابت پرداخت بدهی میفروشد تازه متوجه میشود که در زندگی مشکلات اساسیتر و مهمتری هم از طاقت آوردن پشت یک اسبِ رامنشده به مدت هشت ثانیه وجود دارد؛ مشکلاتی که اتفاقاً مربوط به همین زندگیِ روزمره است و از آنها گریزی نیست و باید با آنها روبهرو شد، ولی تمام تلاش او، فرار از همین روزمرگی و مشکلات ناشی از آن است؛ شیوهای از زندگی پرملال که در فصلهایی از فیلم که بردی در فروشگاه کار میکند روی آن تأکید میشود. تأکید روی کار کردن به عنوان فروشنده و بهویژه عوض کردن لباس در حین خروج از فروشگاه باز هم کمک میکند که کشمکش درونی بردی بیشتر به چشم بیاید. وسواس او در شکل پوشش یک کابوی در مقابل لباس کارِ فروشگاه قرار میگیرد و زندگی دوگانه او را نمایان میکند و باز هم دو سمت این زندگی نمایش داده میشود.
در چنین بستری شخصیت محافظهکار پدر برجسته میشود. در چند فصل فیلم از گذشته پدر سخن به میان میآید که او هم مانند پسرش آرمانگرا بوده و زندگی آزاد و رهایی داشته اما چون زمان فیلم خطیست باز هم چیزی از گذشته او نمیبینیم. درباره گذشته او میتوان حدسهایی زد، بهویژه آنجا که بردی بعد از بحث با پدرش بر سر همین محافظهکاری، سر مزار مادر درگذشتهاش میرود و آنجا هم نشانههایی از همین زندگی آرمانیِ گرهخورده با سوارکاری به چشم میخورد. در جای دیگری بردی در جواب اینکه چهگونه با فوتوفن رامکردن اسبها آشنا شده، پاسخ میدهد که این کار را از «پدر و مادر» خود یاد گرفته است. در نتیجه این شک معقول به وجود میآید که پدر حتماً پس از مرگ همسر و مواجهه با مسئولیتِ مهم بزرگ کردن بچههایش بهتنهایی چنین محافظهکار شده است و میخواهد پسر بزرگش هم پس از آن که یک بار سرش به سنگ خورده، راه او را برود و در واقعیت زندگی کند و نه در رؤیا.
رامکردن اسبهای وحشی و نفوذ به درون آنها باعث میشود بردی درون ناآرام خود را هم مهار کند و زندگی در کنار خانواده و محافظت از خواهر کوچکترش را به زندگی پرخطر بیرون ترجیح دهد. سوارکاری با درد در کنار لذتی که به او میدهد، خطر ازدستدادن زندگیاش را هم به او یادآوری میکند. مسیر طیشده بعد از جراحت باعث میشود که خاطراتی از تنهایی برای خود بسازد (تنهایی او در یک لانگشات و زیر نور ماه یا در غروب یا طلوع خورشید و در چشماندازهای وسیع، دیگر موتیف تصویری فیلم است). رنگ قرمز محیط ناآرام بیرون در مقابل رنگ آبیِ ملایم و آرامشبخش درون خانه قرار میگیرد و ذرهذره تمام وجود او را پر میکند تا به بالندگی و بلوغ برسد. ازبینرفتن اسب دومش، آخرین ضربه را برای رسیدن به رؤیاهایش به او میزند. در نتیجه او آنچه را که ماندنیست انتخاب میکند که همان عشق به خانواده و رفاقت است. پس پایان فیلم و پذیرش آغوش خانواده و در نهایت انجام آیین رفاقت با آن خالکوبیِ نمادینِ کمرش، به منزله فراموش کردن و دست کشیدن از رؤیاهایش نیست بلکه جایگزین کردن رؤیا و آرزویی با رؤیایی دیگرست.
کلویی ژائو با گزینش دوربین آزاد و رهایِ خود برای ثبت زندگی مردانی که در جستوجوی رهایی و آزادی هستند، انتخاب درستی کرده است. تلاش او برای روایت داستان انسانهایی که انگار در لبه جهان ایستادهاند و گذشته و آیندهشان چندان تفاوتی (حضور موتیفوار طلوع و غروب خورشید را به یاد بیاورید) ندارد، منجر به خلق یکی از آثار خوب چند سال گذشته شده است. فقط ایکاش آن مونولوگ اعترافگونه بردی در برابر خواهرش که از تفاوت انسانها و اسبها میگوید در فیلم وجود نداشت تا همه آنچه نزدیک به صد دقیقه درست و بهجا تعریف شده و ذرهذره در بافتِ درام قرار گرفته است، به شکلی گلدرشت به صورت مخاطب کوبیده نمیشد و تمام مضمون درگیرکننده فیلم به چند کلام کودکانه تقلیل نمییافت.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: