ردی به جا نگذار / Leave No Trace
کارگردان: دِبرا گرَنیک، نویسندگان: گرَنیک، اَن روسِلینی بر اساس کتاب «دل کندنِ من» اثر پیتر راک، مدیر فیلمبرداری: مایکل مکدانا، تدوینگر: جِین ریتزو، آهنگساز: دیکن هینچلیف، بازیگران: بن فاستر (ویل)، تاماسین مککنزی (تام) و... محصول 2018 آمریکا و کانادا، ژانر: درام، 109 دقیقه.
پدری همراه با دختر سیزدهسالهاش در یک پارک محلی در شهر پورتلند و دور از چشم دیگران - به شکلی که وابسته به هیچیک از مظاهر تمدن نباشند - زندگی میکنند. اشتباه کوچک دختر باعث میشود مخفیگاهشان لو برود و آنها توسط پلیس دستگیر شوند. اما پدر کوتاه نمیآید و میخواهد مثل گذشته زندگی کند...
نامزدی در یکی از رشتههای اسکار برای خود ماجراییست و انگار هر بار گروهی باید نادیده گرفته شوند. امسال - یک بار دیگر - نوبت فیلمُسازان زن است و با نگاهی به سیاهه فیلمهایی که از چشم آکادمی دور ماندهاند میتوان به نام کارگردانان زنی رسید که اگر بخواهند عنوان «اسکار مردان» را برای مراسم آکادمی انتخاب کنند واقعاً حق دارند. ردی به جا نگذار از این فیلمهاست که بهراحتی میتوانست در رشتههای بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگران نقش اول مرد و مکمل زن و بهترین فیلمنامه نامزد شود اما بهکل نادیده گرفته شد.
آغاز فیلم بهگونهایست که مخاطب احساس میکند با یک فیلم پساآخرالزمانی طرف است. صدای طبیعت روی تیتراژ و پلانهایی از جنگلی سرسبز که نشانهای از تمدن و دستدرازی انسان در آن نیست و پدر و دختری که در چادری زندگی میکنند، همه از فیلمی از جنس جاده (جان هیلکات، 2009) خبر میدهند؛ حتی تمرینهای اجباری پدر برای مخفی شدن و استتار خود و دخترش، میتواند توقع پیدا شدن سروکلهی موجوداتی بیگانه و ترسناک یا انسانهایی شیطانصفت را به وجود آورد. اما اولین شوک با اتمام پرده اول وارد میشود و همه پیشبینیها را باطل میکند؛ نمایی از کارگرانی که مشغول کارند! بریدن درختان کاریست در راستای آسیب رساندن به طبیعت وحشیای که افراد قانون وانمود میکنند سعی در حراست از آن دارند و در عین حال دنیای خودساخته پدر و دختر را هم از بین میبرد. هر آنچه از پسِ این پلان میآید تلاش فیلمساز برای راهیابی به درون ذهن دو شخصیت اصلیاش بهویژه پدر (با بازی خوب بن فاستر) است.
نبوغ کارگردان و قدرت فیلم از به بار نشستن همین تلاش سرچشمه میگیرد؛ پس از آگاهی از حضور پدر در جنگ و اینکه نتوانسته با عواقبش کنار بیاید، گِرَنیک سعی میکند آنتاگونیستِ خود را - بر خلاف بسیاری از آثاری که به تبعات جنگ میپردازند - نه در محیط و جامعه بلکه در ذهن خود شخصیت اصلی بکارد (گرچه سرمای هوا و محیط ناسازگار هم مقابل آنهاست ولی پدر خودش اقامت در چنین مکانی را انتخاب کرده) و از آنجایی که قطب مثبت و پروتاگونیست داستان هم افکار و رفتارهای خود شخصیت اصلیست، قطبهای پیشبرنده و بازدارنده در ذهن مرد برخورد میکنند و قهرمان و هماورد در یک نقطه جمع میشوند. آدمهای اطراف پدر و دختر افراد بدی نیستند و فقط قصد کمک دارند و آنها را درک میکنند؛ حتی شخصیت والترز هم که به نظر فردی کاسبکار است، سرشار از نوعدوستیست. این پدر است که تمام آنها را نماد سیستمی میبیند که او را به این روز انداخته و باعث شده است که او زندگی خود را در خلوت و تنهایی بجوید. نوک پیکان انتقاد فیلم بیشتر متوجه آداب و مناسک سیستمیست که ملال و پوچی از سروروی آن میبارد و در عین حال کنترل ذهن انسان را هم به دست گرفته است. برخورد پدر با تلویزیون و عدم پذیرش تلفن در خانه و همین طور اجرای حوصله سربر و فرمالیته مراسم کلیسا و حالت تمسخرآمیز رفتارهای انجمن نوجوانان، همه حکایت از همین پوچی و عدم کاربرد صحیح چنین مناسکی در زندگی دارد که رفتاری کاریکاتوری به انسان حاضر در این سیستم میبخشد و فردیت او را زیر سؤال میبرد. پدر که یک بار نتیجه حضور و همکاری با چنین سیستمی را دیده است، (روانکاو در صحنهای از او میپرسد: احساس میکنی عضو خوبی برای یک تیم هستی؟ که در جواب میگوید: قبلاً بودم) مدام بر حفظ افکار خود تأکید میکند؛ افکاری که نتیجهای جز سرگشتگی ندارد.
انسان سرگشته ردی به جا نگذار منفعل نیست. خودش تصمیم گرفته پنهان شود و از دیدهها خارج. درست است که شرایط بیرونی چنین تأثیر مهیبی بر روح و روان او گذاشته اما خودش برای خودش تصمیم میگیرد و میخواهد هر طور شده عضو هیچ اجتماعی نباشد. فقط یک وابستگی دارد: دخترش؛ که در سراسر فیلم احساسی شبیه به تملک را القا میکند. نقطه قوت این رابطه، شیمیِ عالی دو بازیگر اصلیست که در نبود آن، ساختمان درام فرو میریخت. پدر از علاقه بیش از اندازه دختر به خودش آگاه است و در هر دو اقدام خود به فرار از جامعه، روی آن حساب میکند. رفتار دوربین در هر دو مرتبهای که او تصمیم به فرار میگیرد مشابه است و این حس را به وجود میآورد که انگار او از خواب غفلت و شاید رؤیایی که در ذهن میپرورانده بیدار شده است؛ مرتبه اول دوربین نیمرخ او را نشان میدهد که در افکار خود غرق است و ناگهان با آهی عمیق دستی بر پیشانیِ اسب پشت میلهها - اسب همزاد خود اوست و او هم زندانیِ افکار خودش است - میکشد و انگار چشمش به واقعیت باز میشود و تصمیم خود را میگیرد. دفعه دوم باز هم نیمرخ او را میبینیم، پشت پنجره آن تریلر و خیره به روبهرو و دوباره هجوم همان افکار به ذهن؛ اما این وسط چیزی تغییر کرده است.
روند تغییر و بلوغ دختر در چنین بستری آهسته اما پیوسته است. پدر برای عدم حضور خود در یک جمع دلیل دارد، فرار از تمدن را «درست» شدن اوضاع میداند. این تمام آن چیزیست که دختر تا قبل از بلوغ فکری و مواجهه با اتفاقاتی که در راهِ پیش رو برایش رقم میخورد از آن چیزی نمیداند. آنچه او پشت سر میگذارد هم درد و رنج فیزیکیست و هم بیداری امیال و آرزوهایی که ذهن و روان او را تحت تأثیر قرار میدهند و یاد میگیرد که تنهایی (نبود پدر) را تاب بیاورد. او مانند پدر جنگ را پشت سر نگذاشته و خودش انتخاب نکرده است که چهگونه زندگی کند چرا که هیچگاه یاد نگرفته که فکر کند. پس دختر که در ابتدا منفعل است، قدمبهقدم میفهمد که خودش برای خودش تصمیم بگیرد و در طرف مقابل هم پدر میفهمد که احساس تملک خود را نسبت به دخترش باید نادیده بگیرد (میبینید که خیر و شر، پیشبرنده و بازدارنده، پروتاگونیست و آنتاگونیست چهقدر پیچیده و در عین حال نزدیک به هم هستند؛ به طوری که گاه مرز باریکی میانشان است و گاه در هم حل میشوند). سیر این رویدادها که باعث میشود پدر و دختر به چنین نتیجهای برسند بهدقت در فیلمنامه چیده شده است تا بلوغ دختر و آگاهیِ پدر را از این بلوغ منتقل کند.
دختر بعد از دستگیری و حضور در جامعه، با اتفاقاتی روبهرو میشود که در زندگیاش نشناخته و ندیده است؛ توجه جنس مخالف و عشق ورزیدن و لمس حیوانات خانگی را میبیند و معنای یک خواب راحت زیر یک سقف را تازه متوجه میشود. او حالا میفهمد که باید کودکی کند. اولین وظیفه یک پدر، تأمین محیط امنی برای فرزندش است تا در آن رشد کند و ببالد. اما دختر از داشتن چنین امکانی همیشه محروم بوده و حضور در اجتماع را تجربه نکرده است. او زندگی را در کتابها شناخته، حیوانات را در کتابها لمس کرده نه در واقعیت، تا اینکه بالأخره جملهای را که در ابتدای فیلم و در یک کتاب خوانده، برایش رنگوبوی واقعیت میگیرد: «اسبهای دریایی هر روز صبح به دنبال جفت خود میگردند.» این جفت برای دختر صرفاً میتواند دیدن انسان دیگری باشد. قدم گذاشتن او در این مسیر باعث میشود که آهستهآهسته به آنچه پدر از داشتن آن محرومش کرده است علاقهمند شود و با تمام وجود آن را طلب کند. در فصل درخشانی از فیلم او میخواهد پدرش را هم با این احساس شریک کند تا شاید دوباره گرمایِ جامعه را درک کند و به ماندن و فرار نکردن رضایت دهد؛ پدر را سمت لانه زنبورهای عسل میبرد و بعد از اشاره به گرمای «اجتماعِ» آنها میگوید: «انسان میتواند پانصد نیش زنبور را تحمل کند. اما او نمیداند که پدرش مدتهاست طعم آن پانصد نیش را چشیده و دیگر چوبخطش پر است و فرار و دیده نشدن را به هر قیمتی میخواهد، حتی به قیمت دل کندن از دخترش. مهم نیست که در یک جامعه شهری و پیشرفته باشد یا در میان مردمان یک دهکده دوستداشتنی؛ پدر دیگر نمیخواهد هیچ قانونی از هیچ جمعی به او دیکته شود. در نتیجه فیلم علاوه بر آن که درباره کشمکشهای ذهنیِ پدر است درباره ورود دختر به دوران بلوغ فکری و جهان بزرگسالی هم هست.
ردی به جا نگذار فیلم بسیار تلخیست. هر انسانی حق دارد کنج عزلتی برای خودش داشته باشد تا بتواند در آن زندگی کند، ولی رسیدن به آن یعنی جا گذاشتن و رها کردنِ عزیزترین کسانِ خود. دل کندن از دختر با وجود آن همه عشق و علاقه که سراسرِ فیلم را آکنده از احساس غم و شادیِ توأمان میکرد در کنار آگاهی از اینکه در این دنیا دیگرانی هم هستند که مثل او فکر میکنند، پایان فیلم را حتی تلختر هم میکند. پدر در نهایت از جاده زندگی خارج میشود و فیلمساز هم او را به حال خود رها میکند. انگار در نبود دخترش دیگر ما هم مجاز نیستیم او را ببینیم و مَحرم تنهاییاش شویم. فیلمی که علاوه بر به تصویر کشیدنِ انسانی گرفتار در افکار خود، همه مناسبات خودساخته آدمی را هم نقد میکند؛ مناسباتی که گریز از آنها امکانپذیر نیست و انسان را در اسارت نگه داشته است، نمیتواند با پلانی بهتر از یک تار عنکبوت «منظم» و عنکبوتی «گرفتار» در میانهاش پایان یابد.
*از خواجوی کرمانی: کردهایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار/ وین دل دیوانه گنج و نیستی گنجور ماست
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: