کارگردانهای بزرگ سینما مانند هاوارد هاکس و آلفرد هیچکاک دوست داشتند با او کار کنند و هیچکاک گفته بود تنها کسی را که دوست دارد، کری گرانت است؛ نام واقعیاش آرچیبالد الک لیچ بود اما وقتی نام کری لاکوود را هم برای خودش برگزید (به پیشنهاد فِی رِی سر میز شام و بر اساس نام شخصیتش در نمایش موزیکال نیکی) از نظر تهیهکنندگان سینما نام مناسبی برای یک ستاره نبود و نام گرانت برایش انتخاب شد.
او هم مانند بسیاری از آنهایی که شایسته جایزه اسکار بودند، حتی در دو باری که نامزد شد هم نتوانست آن را به دست بیاورد و انتخابهایی نامناسب، تندیس طلایی را به دیگران رساند. او در چند فیلم هیچکاک و هاکس ظاهر شد که در کارنامهاش در شمار بهترین نقشآفرینیهایش قرار میگیرند و نماد بازیگری او به شمار میآیند. گرانت در شمار معدود بازیگران سینمای کلاسیک است که هم توانسته در آثار کمیک ظاهر شود و هم آثار تراژیک، و از این منظر یکی از نادر بازیگران سینماست که توانایی بازی در نقشهایی متضاد داشتهاند. دیگرانی مانند بوگارت، کاگنی، هنری فوندا، کلارک گیبل یا در مرتبههایی دیگر براندو، هریسن فورد و ایستوود هیچگاه چنین تجربههایی را از سر نگذراندند.
کری گرانت به عنوان بازیگر نقشهای تراژیک، آفریننده شخصیتهایی بهیادماندنی همچون دِولین در بدنام (هیچکاک، 1946) است. شخصیت دولین - یکی از تلخترین شخصیتهای سینمایی - به عنوان کسی که در ظاهر ترجیح میدهد آتش درونش را پنهان کند و سردی بیرونی را به نمایش بگذارد، در برابر اینگرید برگمن، یکی از باورپذیرترین بازیهایش را ارائه میکند. او دیوانهوار آلیشا هوبرمن را دوست دارد و نشانههایش را از همان سکانسهای ابتدایی میتوان دید؛ چه در مهمانی آلیشا و چه بعد از آن در سکانس رانندگی - با اینکه ضربهای به برگمن میزند تا از حجم فریادهایش بکاهد - که پذیرفتنش برای همراهی آلیشا با آن وضعیت نامناسب نشان میدهد که گرانت-دولین دل در گرو دختری دارد که پدرش جاسوس آلمانیهاست و از نظر مأموران دولت، حتی آدم خوشنامی نیست. گرانت در تمامی سکانسهای فیلم، یک بیتفاوتی توأم با هاجوواجی را به نمایش میگذارد. در شهر ریو - برای ما - تقریباً مسجل میَشود که او دوستدار آلیشا است و موقعی که پیشنهاد گرم گرفتن آلیشا با الکس سباستین برای جاسوسی کردن او را میشنود، مانند این است که تمامی رؤیایش بربادرفته است.
وقتی شخصیتی را در یک فیلم تحلیل میکنیم، بیکموکاست - و در واقع - در حال تحلیل بازیگری هستیم که نقش آن شخصیت را بازی میکند. بر این اساس گرانت-دولین یک شخصیت هستند که نقش را برای ما - در مقام تماشاگر - «زنده» میکنند. دولین خیلی کم حرف میزند. واکنشاش وقتی دوباره سراغ آلیشا میرود، سردی است. اکنون او آتشی سرد شده است. عکسالعملهای آلیشا نیز نمیتوانند این سردی بیرونی را از بین ببرند. آلیشا در واقع دارد به خاطر دولین میپذیرد که به سراغ سباستین برود اما این دلیل موجهی برای دولین نیست. بازی موشوگربهای که دولین و آلیشا شروع میکنند در واقع برگ برنده فیلم هم هست و بیش از آن که آلیشا را بیشتر به ما بشناساند، دولین را به ما عرضه میکند. حضور دولین در مهمانی، بهنوعی نقطه اوج بازی گرانت است. او باید در یک زمان دو نقش را برای آلیشا بازی کند. او هم مأمور دولت است که باید وارد سردابه شود و از محتوای بطریها سر دربیاورد و هم نباید طوری رفتار کند که ذرهای امید برای آلیشا باقی بگذارد که هنوز دوستش دارد. اما وجه سوم بازی دولین-گرانت، برخوردش با سباستین در سکانس سردابه و دیالوگی بهشدت دوپهلو و گیجکننده - هم برای آلیشا و هم ما تماشاگران - است: «پیش از اینکه تو او را ببینی، من اونو دیده بودم.»
گرانت با بازی در سوءظن (1941) چند سال پیش از نقش دولین، نقش جانی اِیسگارث را بازی کرد؛ مردی که مورد سوءظن همسرش قرار میگیرد؛ نقشی میان یک فرد بیگناه و مردی قاتل که در پایان و سکانسی کنایی مشخص میشود بیگناه است. گرانت این نقش را دوگانه بازی کرده است اما نه به شکلی کمیک بلکه جدی و مرموز. گرانت اصولاً چنین نقشهایی را به گونهای بازی میکند که تماشاگر همواره در این تنش قرار داشته باشد که آیا این شخصیت بیگناه است یا گناهکار، اما نقش راجر تورنهیل در شمال از شمال غربی (1959) بارقه دیگری از هنر بازیگری گرانت را در خود دارد که بیشباهت به نقش مورتیمِر بروستر در کمدی سیاه کاپرا آرسینیک و تور کهنه (1944) نیست. تورنهیل با بازی گرانت، فردی الکیخوش و سربههوا است که ناگهان زندگیاش به لبه مرگباری نزدیک میشود و او را با کسی که وجود خارجی ندارد، اشتباه میگیرند. گرانت در این اثر هیچکاک نقش را با جدیت هرچه تمامتری اجرا میکند. نگاه کنیم به سکانس آسانسور که تمام جدیت بازی گرانت را حضور جسی رویس لندیس در نقش مادرش بر باد میدهد (شماها که قصد ندارید پسر منو بکشید، نه؟!) ترکیب بازی گرانت و لندیس در سکانس کلانتری نیز واجد طنازیهایی است که بازی جدی گرانت آنها را ایجاد کرده است. او وقتی لباس باربران راهآهن را بر تن و اثاثیهها را حمل میکند، همان قدر جدی است که در هتل همراه با ایوا مری سنت از متصدی هتل میخواهد او را شناسایی کند و حتی سکانسی که در جنگل او با این زن موطلایی دوباره برخورد میکند، گرانت همچنان سعی دارد که فضا - از لحاظ بازی او - همچنان جدی باشد. گرانت نقش تورنهیل را با ظرافت و زیرپوستی بازی کرده است. در سکانس مزرعه ذرت، همه چیز جدی است. تورنهیل و گرانت هم هستند اما وقتی هواپیما شروع به شلیک میکند و تورنهیل خودش را روی زمین میاندازد و یکی از پاهایش در هوا میماند. به نظر میرسد که این هم جزئی از بازی گرانت است که در واقع نیت اصلی هیچکاک را عملی کرده است که همیشه دوست داشت در میان خطر و جدیت، شوخی و طنز هم وجود داشته باشد.
کری گرانت با بازی در معما (1963) در واقع همان الگوی تورنهیل را به کار میگیرد و در فیلمی نهچندان جدی نقش آدمی جدی را بر عهده میگیرد که این بار آدری هپبرن برای او تبدیل به ایوا مری سنت فیلم هیچکاک میشود. گرانت به عنوان یکی از سردمداران بازیگری سینمای کلاسیک، این توانایی را دارد که به بازیگران نسلهای بعدی خودش بیاموزد که چهگونه نقشهایی دوپهلو و کنایی را بازی کنند. شاید بازی بازیگری مانند تام هنکس تا حد زیادی وامدار همین نوع بازی «گرانتی» باشد: یک بازی برونگرا، توأم با درونگرایی پنهان که همواره میتواند شخصیتها و نقشها را جذابتر از آب دربیاورد.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: