جنگ سرد / Cold War
کارگردان: پاوو پاولیکوفسکی، فیلمنامهنویسان: پاولیکوفسکی و یانوش گلوواتسکی، مدیر فیلمبرداری: لوکاش زال، تدوینگر: یاروسلاو کامینسکی، آهنگساز: مارتسین ماسِکی، بازیگران: یوانا کولیک (زوزانا لیخون ملقب به زولا)، توماش کوت (ویکتور وارسکی)، آگاتا کولیشا (ایرنا بییلیکا)، بوریس شیتس (لِخ کاچماریک) و... محصول 2018 لهستان، انگلیس، فرانسه، ژانر: درام، رمانس، موسیقی، 88 دقیقه.
ویکتور آهنگساز بااستعدادی است که دستور مقامهای بالا را در خصوص اجرای آهنگها و ترانههای ایدئولوژیک میپذیرد ولی در باطن آرزوی رهایی از این وضعیت و دستیابی به آزادیهای هنری دارد. او و زولا عاشق هم میشوند. ارتباط آنها به اوج میرسد اما در عین حال که نمیتوانند بدون هم زندگی کنند، بهسختی میتوانند حضور یکدیگر را تحمل کنند زیرا ویکتور خود را متعصبی سوسیالیست نمیبیند اما زولا مشکلی با هنر ایدئولوژیک ندارد.
جنگ سرد در زمانی کوتاه (نزدیک به نود دقیقه)، پانزده سال از زندگی پرمحنت و عاشقانه دو شخصیت اصلی - زولا و ویکتور - را روایت میکند، سه کشور را پشتسر میگذارد و توأمان اشاره به بخشی از تاریخ سیاسی لهستان دارد. چنین فیلمنامهای میتوانست مثلاً به سبک روایی پرحرارتِ دکتر ژیواگو پیش برود؛ داستانی حماسی (در دویست دقیقه) درباره دو عاشق در فرازوفرودهای تاریخ سالهای آغاز قرن بیستم. اما جنگ سرد با وجود زمانِ کوتاهش نسبت به چنین قصههایی، حتی یک لحظه هم شور و گرمای خود را از دست نمیدهد. در واقع زیباییشناسی اثر بر پایه ایجاز شکل گرفته است. فیلم دقیقاً آن چیزی است که از مینیمالیسم انتظار داریم؛ که این سالها بدون درک درستی از مفهوم آن به اغلب آثار سینمای معاصر ربط داده میشود. مینیمالیسم هنرِ موجزگویی است نه کمگویی و بیان ناقص. در سینما، سازوکار مینیمالیسم ایجازِ بیان بصری است، به شرطی که تمامیت حسِ طبیعی موقعیت منتقل شود و صحنههای جنگ سرد کاملاً منطبق است بر این گرایش فکری. روایت بصری - چیدمان نماها - و صحنهها نهتنها قدرت برانگیختگی احساس آدمی را دارد بلکه از پس قصهگوییاش برآمده است.
زمان شکلگیری عشق زن و مرد در جنگ سرد - که درونمایه اصلی است - پنج دقیقه بیشتر نیست و اتفاقاً صحنههای دونفره - که کانون تمرکز دوربین در یک ماجرای عاشقانه است - بسیار اندکاند، اما عشق زولا و ویکتور اصیل جلوه میکند. سؤال این است که چهطور؟ اول اینکه حالوهوا و زیباییشناسی تصاویر فیلم- از رنگ غالب خاکستری تا دوربین ایستایی که تنهایی آدمی را تصویر میکند - در گوشههایی از کادر و با هِدرومهایی قابلتوجه، و تأکید فیلمساز بر چهره مردمانی یخزده، القای اندوه میکند؛ و دوم اینکه فیلم در آغاز با چند موسیقی فولکلور و کلاسیک قصد دارد از همان ابتدا احساس مخاطب را بیدار کند و میل تماشاگر را برانگیزد به شکلگیری رابطهای - یا دستکم حسی - میان آدمهای سنگی؛ یعنی صحنههای بهظاهر بیارتباط با طول داستان در شکلگیری این عشق بسیار مؤثر عمل میکنند.
با توجه به این نکتهها، همان چند صحنه دونفره - به دلیل کارگردانی و فیلمبرداری دقیق - بهخودیخود کارگشاست؛ مثلاً در صحنهای که ویکتور و زولا مشغول تمرین سلفژ هستند و با هر نُت پیانو، دختر از درونِ سینه آوای جانسوزی بیرون میدهد و ویکتورِ دلباخته، با لبخند او را نگاه میکند. ابتدا نماهای جداگانهای از آنها میبینیم و سپس هر دو در یک قاب، و بلافاصله در صحنه بعد، ویکتور با شور و حالی ویژه، سونات پیانویی مینوازد و گویی عشقِ خود را این گونه به زولا ابراز میکند. صحنه هرچند یادآور فیلم درخشانِ کیشلوفسکی، زندگی دوگانه ورونیک است اما در لحن و با رویکرد دیگری حسِ عاشقانهای را میپراکند؛ حسی که توأمان با درد و رنج آمیخته است زیرا این دو عاشق تفاوتهایی دارند که موجب انهدام رابطهشان میشود. از همان ابتدا و در دومین فصل، تفاوت دو عاشق مشخص است: ویکتور قطعهای با تُندای افزون مینوازد که بیقراریاش را نمایان سازد اما زولا آرام کنار پنجره نشسته است؛ یا در زمان سخنرانی یکی از اعضای گروه موسیقی درباره موسیقی ایدئولوژیک (موسیقی احزاب کارگری)، ویکتور در گوشهای دور از جمعیت به کارش مشغول است اما زن تمام حواس خود را معطوف حرفهای سخنرانِ سوسیالیست کرده. تصاویر و اندک دیالوگها گویای این است که ویکتور موقعیتی را که در آن بهسر میبرد دوست ندارد اما زولا گویی جایی را یافته که در رؤیاهایش میپرورانده. بنابراین اختلاف نظر دو عاشق، از نمونههای متداول نیست و آنها اختلاف ایدئولوژی دارند.
با توجه به چگونگی سازوکار سینمای مینیمالیستی، این حرفهای رایج و کلیشهای کارآمد است که صحنههای فیلم عمدتاً صحنههای پرخرجی هستند و آسان میسر نشدهاند، اما هر کدام بهراحتی و با کمترین تمرکز کارگردان بر صحنهپردازی به صحنههای دیگر بُرش میخورند و فیلم با تدوین بیرحمانهاش صحنههای آشکارا پرهزینه را - در کمترین زمان ممکن - خلاصه میکند؛ یعنی همه چیز در خدمت بیان موجزِ اثر است حتی تکنیک.
با وجود تازگی در نوع روایت و خلق فضا و لحن خاصی که سینمای لهستان با آثار پاولیکوفسکی به خود دیده است و با توجه به اصالت در بیانی که این فیلم از آن برخوردارست، جنگ سرد ناگزیر وامدار تاریخ سینمای اروپا نیز هست؛ مثلاً صحنه انتظار مرد یادآور تنهایی مارچلو ماسترویانی در شبهای سفید است و نمای واپسین - بیتردید - نوستالژیایتارکوفسکی را به خاطر میآورد؛ از شمعی که در دل ناکجاآبادی برای برقراری روشن میشود تا دیوارنگاریهای رنگباخته که گویای تاریخ تلخ لهستاناند و شاید اشارهای نیز به عشق کهنه زولا و ویکتور. جنگ سرد در کنار جنبههای مسحورکننده بصریاش - که روی پرده بزرگ جلوه میکند و نه ابزار خانگی - قصهای دارد که بیلکنت آن را روایت میکند.
موسیقی فیلم هم گوشنواز است و تقریباً در طول فصلهای مختلف از موسیقیهای متنوعی برای فضاسازی استفاده شده است. فیلمبرداری سیاهوسفید و سایهروشنها بهخوبی از پسِ لحظاتی که قرارست حسی سرشار از اندوه را القا کنند، برآمده و این لحظات همچون رؤیا تصویر شده است: خیالانگیز و شاعرانه؛ و نیز فصولی که بر اساس تبعید و رفتوآمدهای دو شخصیت از کشوری به کشور دیگر دستهبندی شدهاند، انتقال اندوه را شدت میبخشند.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: