دشمنان/ Hostiles
نویسنده و کارگردان: اسکات کوپر بر اساس داستانی از دانلد ای. استوارت، بازیگران: کریسچِن بِیل (سروان جوزف جِی. بلاکر)، رُزِمِند پایک (رُزالی کوئید)، وس استودی (رییس قبیله شاین، شاهین زرد)، بن فاستر (گروهبان چارلز ویلز) و... محصول 2017 آمریکا، ژانر: وسترن، درام، 134 دقیقه.
در سال 1892 یک سروان کارکشتهی ارتش مجبور میشود رییس روبهمرگ قبیله شاین و خانوادهاش را در سرزمینی خطرناک همراهی کند تا آنها به زادگاهشان برگردند.
این چهارمین فیلم بلند اسکات کوپر در مقام کارگردان است که پیش از این هم داستانهایی با جوهره «خشونت و انتقام» را برای روایت برگزیده است. دشمنان روایت خود را با سکانسی کوبنده و درگیرکننده آغاز میکند؛ تهاجم وحشیانه چند سرخپوست از یکی از خشنترین قبایل ملقب به کمانچیها که قتل چهار عضو از یک خانواده پنجنفره سفیدپوست را رقم میزند؛ و اتصالات لازم برای برقراری ارتباط محکم با داستان را در همان چند دقیقه ابتدایی ایجاد میکند.
به پایان رسیدن ناگهانی زندگی دختربچههای معصومی که در حال آموختن نخستین مقدمات دستور زبان مادریشان هستند و به نظر فاصلهای چنددههای با مرگ دارند، تصویری دهشتناک از پدیدهای پیش چشممان میگذارد که تحت عنوان «غرب وحشی» میشناسیم. همجواری حیات و مرگ اگرچه به عنوان یک حقیقت محض و ملموس شناخته میشود و هر بینندهای در طول زندگی خود، مصادیق بیشماری از آن را لمس و درک کرده اما فیلمساز جوان با الصاق خلاقانه این حقیقت بیچونوچرا به معصومیت قربانیان این تهاجم، در تبدیل یک ذهنیت به عینیت موفق عمل کرده است و در ذهن هر تماشاگری، نمونههای مشابه دیگری را یادآوری و بازخوانی میکند.
نقطه قوت بعدی فیلم، سکانس متعاقب حمله وحشیانه کمانچیهاست که فیلمساز بلافاصله تصویری از رفتارهای سبعانه قطب مقابل یعنی ارتش اشغالگران اروپایی (ارتش آمریکا) با یک خانواده سرخپوست را به نمایش میگذارد تا معلوم شود با اثری نژادپرستانه از سینمای هالیوود روبهرو نیستیم که تصویری یکجانبه ارائه میدهد. در ادامه، درونمایه اصلی از راه میرسد: «همسفری و بهنوعی همزیستی اجباری زندانبانان و زندانیانی که دستشان به خون همقطاران یکدیگر آلوده است.»
کاپیتان جو بلاکر (با بازی خوب کریسچن بیل) بر خلاف میل باطنی و بر اساس دستور رسمی و غیرقابل سرپیچی مافوقش مجبور به همراهی سردسته سرخپوستهای دربند و خانوادهاش تا سرزمین مادریشان میشود؛ نشانهای از فرا رسیدن تغییرات در رویکردهای حاکمیتی که به جای حبس ابد یا اعدام بومیان سرزمین آمریکا (که دههها برای حفظ استقلال سرزمینشان تلاشهایی ناموفق داشتند) با بازگرداندن سرخپوستِ در آستانه مرگ به زادگاهش موافقت میکند تا این سفر طولانی و پرمخاطره آغاز شود.
بخش اعظمی از داستان با همراهی فرمانده بلاکر روایت میشود اما از همان ابتدا مشخص است که او قرار نیست قهرمانی بینقص و کاملاً مقبول باشد. در بخشهایی از فیلم اجازه هواداری از قطب اصلی ماجرا از تماشاگر سلب میشود و پسزمینه تاریخی از اشغال آمریکا و قتلعام بومیانش، اغلب تماشاگران را در همدلی با قهرمان داستان دچار تردید میکند. بر همین اساس است که زنِ بیپناهی که خانوادهاش در ابتدای فیلم کشته میشوند، وقتی با فرمانده و نیروهایش همراه میشود و به اردوگاه میرود، در مواجهه با سرخپوستان زندانی به یک واکنش عاطفی شدید میرسد که حس دودلی و به فکر و قضاوت واداشتن تماشاگر را تشدید میکند. اینکه در این میان چه کسی یا چه گروهی محق و چه کسی گناهکار است یا حتی میزان گناه و صواب هر گروه چه اندازه است، پرسش دشواری است که فیلمساز از سویی ما را در برابر آن قرار میدهد و از سوی دیگر سخت بودن قضاوت و نسبی بودن اغلب پدیدهها و رویدادهای جهان را با درام مبتنی بر واقعیت تاریخی خود گوشزد میکند. البته حساب خانوادههای مهاجر سفیدپرست اروپایی را که به امید یک زندگی بهتر ترک وطن کردند و در آمریکا سکنی گزیدند، باید از کارنامه اعمال مهاجران ابتدایی به این قاره جدا دانست که اغلب مشتی ماجراجوی بیرحم و عامل کشتار وسیع سرخپوستان بودند؛ و سؤال دیگر این است که تا چه میزان میتوان خشونت سرخپوستان را در دفاع از سرزمین مادریشان قابل توجیه دانست؟
همزیستی اجباری شخصیتهای داستان، گذشته از وادار کردن ذهن به اندیشه و قضاوت، مضمون «تحول» را هم هدف گرفته است؛ سفری ادیسهوار که همچون بستری برای از سر گذراندن تجارب گوناگون و ظهور و بروز احساسات پنهان در زیر خروار روزمرگی و درک همان پدیده «نسبیتِ» دنیا و رخدادهایش عمل میکند. فرمانده بلاکر که ابتدا در مقابل انتقال دادن زندانیان بهشدت مقاومت میکند به لطف همین سفر، قطعه مدفونشده عاطفی و بخشایندهی شخصیتش را در برخورد با رزالی کویید (رزمند پایک) باز مییابد. معاون او که سالیان سال تنها به حکم انجام وظیفه، سرخپوستان را سلاخی میکرده از دل همین سفر به خودشناسی و عذاب وجدان منتهی به خودکشی میرسد؛ و با همین انتقال به زادگاه است که رییس سرخپوستان زندانی «شاهین زرد» با وجود بیبهرگی از آموزشهای مدرن به تغییر دیدگاه مبنی بر جدال با مهاجمان بیرحم - هرچند که خودی و بومی آمریکا باشند - دست مییابد. بیتردید اصرار کارگردان بر نمایش تمام این تغییرات تدریجی بوده است که ضرباهنگ فیلم را هم برای عموم مخاطبان و در قیاس با نمونههای ژانر وسترن، تا حدودی کند کرده است؛ و البته که تمهید خلاقانه فیلمساز در استفاده درست و بهجا از حملههای اسبسواران مهاجم تا حدود زیادی کندی ضرباهنگ را جبران کرده است؛ این موقعیتها از سوی دیگر، به منزله نقاط عطف پیشبرنده درام هم عمل میکنند. فیلم اگرچه با پیوستن دوباره فرمانده به رزالی و سرخپوست باقیمانده از خانواده پنجنفری (که امکان زندگی مجدد در زادگاهش را از دست داده) به عنوان نشانهای از شکلگیری خانواده (جامعهای) جدید پس از یک دوره التهاب نژادپرستانهی طولانی به پایان میرسد، اما شاید نقطه اثر مهمتر فیلم همان سکانس ماقبل آخر و درگیری باقیمانده کاروان با مالکان نژادپرست سفیدپوست باشد که در حالی که حتی سیاهپوستان آفریقاییتبار آمریکایی که پیشتر از این برده بودهاند نیز در قالب ارتش آمریکا پذیرفته شدهاند، همچنان در برابر خواست مردم آمریکا و دستور صریح رییسجمهور برای تغییر نگاه به رنگینپوستان مقاومت میکنند؛ سفیدپوستانی که ترجیح میدهند همچنان ارباب باقی بمانند و البته نسلهای بعدی آنها در میان حکمفرمایان کنونی آمریکا همچنان همان رویه نژادپرستانه را ادامه میدهند.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: