نابودی / Annihilation
نویسنده و کارگردان: الکس گارلند بر اساس کتاب جف وَندرمیر، بازیگران: ناتالی پورتمن (لینا)، جنیفر جیسن لی (دکتر وِنترِس)، جینا رادریگز (آنیا تورِنسِن)، آسکر آیزاک (کین) و... محصول 2018 انگلیس و آمریکا، ژانر: درام علمیخیالی، ترسناک، روانشناختی، 115 دقیقه.
زیستشناسی داوطلب میَشود تا به مأموریتی محرمانه و خطرناک در منطقهای اسرارآمیز به نام شیمر اعزام شود؛ منطقهای که قوانین طبیعت در آنجا بههم ریختهاند و دیگر حکمفرما نیستند.
نابودی بهخوبی افسردگی را به تصویر درآورده است و شیمر به دو چیز شباهت دارد؛ از بُعد جسمانی شبیه یک تومور است؛ توموری که سلولهای آن دائم در حال تکثیرند و خیلی زود تمام بدن فرد را تسخیر خواهند کرد و او را خواهند کشت. همین طور از بُعد روحی و روانی شباهت بسیار قابل توجهی به افسردگی دارد که پس از مدتی شخص را خواهد بلعید. تمامی این سربازان زن داوطلب، در زندگیشان ضربهای خوردهاند که حال باعث شده تصمیم بگیرند با خطرات غیرقابل پیشبینی شیمر روبهرو شوند. اما یک راه نجات هم وجود دارد.
تنها راه نجات از شیمر مثل تنها راه رهایی از بسیاری از بیماریهای روانی، رویارویی با من ذهنی، من حقیقی یا درون خود فرد است؛ درست همان کاری که کین و لینا انجام میدهند، با این تفاوت که کین خودش را نابود و من ذهنیاش را آزاد میکند اما لینا خود حقیقیاش را به زندگی بازمیگرداند و من ذهنیاش را میسوزاند.
اگر تو من هستی، اگر تو بیشتر از من، من هستی، پس من یک دروغ هستم و بیش از این نمیتوانم وجود داشته باشم. اما این چیزی است که ما در سینما میبینیم! آیا واقعاً او خود حقیقی لینا است که در حال بازجویی شدن بود؟ این سؤال جایی وارد مغز ما میشود که کین و لینا یکدیگر را در آغوش میکشند و مردمک چشم آنها رنگ عوض میکند. آیا آنها موجودات فضاییاند؟ آیا حالا شیمر وارد بدن آنها شده است؟
بیایید بیشتر وارد جزییات شویم. آیا به خاطر دارید که دکتر ونترسِ روانپزشک، سایر اعضا را با روشی شبیه هیپنوتیزم به خواب برد تا روزهای گذشتهشان را فراموش کنند و مایل به ادامه مسیر ماجراجوییشان باشند؟ قطعاً خطرات راه، هر لحظه ممکن است باعث شود آنها تصمیم به بازگشت بگیرند و مأموریت را پایان بدهند؛ همان طور که طی اتفاقی نظیر حمله تمساح یا خورده شدن شپرد توسط خرس، جوزی و آنیا تصمیم به بازگشت میگیرند. اما ونترس آن قدر آماده مبارزه است که حتی بهتنهایی راه را ادامه میدهد و منتظر دیگران نمیماند. انگار او عجله دارد و حتی پیش از روشن شدن هوا میخواهد ماجراجوییاش را آغاز کند و به قولی در قعر خطرات شیرجه بزند!
در فیلم دو بار لیوانهای شیشهای پر از آب دیده میشوند. ابتدا وقتی که کین از مأموریت خود پس از ماهها بازمیگردد و دستش در آن سوی لیوان دیده میشود. لینا در همین حین دست او را میگیرد و ما این تصویر را به صورت شکسته میبینیم؛ شکستی که ممکن است نشان از ایجاد شکستی در رابطه این زن و شوهر باشد. سپس کین از آب مینوشد و لیوان خونی میشود. این بار تصویر دست کین را به صورت شکسته میبینیم؛ همان طور که در اواخر فیلم، پس از آنکه لینا هم از شیمر زنده برمیگردد، در اتاق بازجویی آب مینوشد و تصاویر شکستهای را از پشت لیوان شیشهای میبینیم. این مسأله همانند وصلهای است که چیزی را میان این دو فرد پیوند میدهد؛ و ممکن است این وصله به ورود هر دو آنها به شیمر مربوط باشد.
نابودی احساس گناه را هم به نمایش میگذارد. در اوایل فیلم، لینا خاطراتی را که با همسرش داشته مرور میکند و تصاویری در حدود سی ثانیه از رابطه این دو به مخاطب نشان داده میشود اما بهخوبی در این مدت کوتاه ارتباط عجیبی با قلب مخاطب ایجاد میکند و این نشان از شخصیتپردازی قوی و انتخاب بهترین لحظه ممکن برای نمایش به مخاطب و معرفی یک شخصیت است. لینا گناهی را در مقابل همسرش مرتکب شده و حالا این احساس گناه همانند باتلاقی او را در خود حبس کرده است. او اتاق خواب را رنگ میزند تا پوششی بر گناهی باشد که مرتکب شده است؛ گناهی که کین هم شاهد آن بوده و میگوید که در تمامی این ماهها همان جا در خانه نشسته بوده و کارهای او را میدیده! حالا کین درست زمانی به خانه بازگشته است که لینا سعی در پاک کردن اشتباهات گذشتهاش دارد.
تمامی بازیگران فیلم بهخوبی از عهده نقشهای خود برآمدهاند و انگار در قالب شخصیتهایشان غرق شدهاند. بازیگری در شرایطی که خیلی از اجسام و موجودات و گیاهان در صحنه وجود ندارند، کار بسیار سختی است؛ حتی با اینکه فیلمبرداری در یک پارک جنگلی انجام شده است. بازیگران چنین فیلمهایی باید همانند یک کودک از ابراز و نمایش تخیلات خود واهمهای نداشته باشند. به عنوان نمونه، مریضی، بیتفاوتی و سردی قابل لمسی در چهره، حرکات و حتی قدمهای ونترس وجود دارد یا احساس شور و اضطرابی که آنیا بهسختی میتواند آن را کنترل کند باعث نوعی نگرانی در ذهن مخاطب میشود و در نهایت علت آن هم مشخص میشود.
نابودی روح و روان انسان را میشناسد و بهخوبی پیام جاودانگی و این را که انسان هیچگاه تمام نمیشود، به مخاطب میرساند. درست در همان لحظهای که صدای شپرد را از ذهن آن خرس درنده میشنویم که فریاد میکشد و درخواست کمک میکند و این یعنی انرژی از بین نمیرود و روان آن زن تا زمان متلاشی شدن مغز خرس وجود خواهد داشت و قطعاً پس از آن هم به شکل دیگری ادامه مییابد.
نابودی افسردگی را بهخوبی در بر گرفته است زیرا شخصیت شپرد عقیدهای جالبتر و حتی واقعیتر درباره خودزنیهای جوزی دارد و به لینا میگوید که معتقد است علت خودزنیهای جوزی تلاش برای رسیدن به احساس زنده بودن است و نه مردن و ایجاد آمادگی برای خودکشی! با این حال جوزی به کشف چیزهای جدید یا جنگیدن برای یک هدف علاقهای ندارد و در نهایت اجازه میدهد شیمر او را هم ببلعد و به زیباترین شکل ممکن توسط آن هضم شود.
موسیقی فیلم به طرز بسیار هوشمندانهای ساخته شده است و روی تمامی فریمها، نورها، رنگها و حتی حرکات میلیمتری بازیگران نشسته است؛ از نجوای گیتار به هنگام رنگ کردن اتاق خواب توسط لینا تا لحظه چکیدن خون از گوشه چشم لینا در اواخر فیلم که موسیقیاش شبیه تپش قلب موجودی ناشناخته به نظر میرسد! شاید هم صدای تقسیم سلولها و حرکت الکترونهای هر سلول!
اما تمامی اینها مجموعهای از تمثیلها هستند و اینکه شیمر حقیقتاً چیست همانند یک تابلو نقاشی، بسته به هر شخص میتواند معانی و تعاریف متفاوتی داشته باشد؛ آخرالزمان و نابودی انسانها و پایان جهان یا فضاییهایی که به زمین آمدهاند یا مجموعهای از جهشهای ژنتیکی در طبیعت. در شیمر چیزی نابود نمیشود؛ از اجساد، گل و گیاه و چیزهایی شبیه به قارچ میرویند و گاه فریادهای این اجساد همچنان شنیده میشوند؛ گاهی هم این افراد مرده به شکلی دیگر به طبیعت شیمر بازمیگردند؛ در قالب دو گوزنی که در فیلم دیدیم و... به هر حال شیمر هرچه باشد نابودی نیست.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: