رابین ویلیامز: به درون ذهن من بیا / Robin Williams: Come Inside My Mind
کارگردان: مارینا زنوویچ. تهیهکنندگان: الکس گیبنی و شیرل کوزاک، تدوینگران: گِرِگ فینتن و پاپی دس. موسیقی: آدام دورَن. تصویربرداران: نیک هیگینس، جنا روشر، تورستن تیلو، ولفگانگ هِلد. محصول شبکه اچبیاو. 2018
رابین ویلیامز: به درون ذهن من بیا چنان که از عنوانش پیداست میکوشد تا مخاطب را در سفر به عمق ذهن و هزارتوی سلولهای مغز رابین ویلیامز همراهی کند؛ بازیگری که خبر درگذشت او بیش از آن که به داستان نخنما و تکراری خودکشی بر اثر ابتلا به افسردگی اشاره داشته باشد، نشاندهنده مسیر لغزنده افراد (در اینجا: کمدینهای همیشه خندان) در عبور از مرز ناامیدی و پذیرش تباهی است. خطر روبهرو شدن با یک «بنبست» کامل که به شهادتِ همین فیلم، توانایی آن را دارد تا بازیگر پرانرژی، طناز و بیقراری با ویژگیهای ویلیامز را نیز به ورطه سقوط و نابودی بکشاند.
در ابتدای فیلم، صدای رابین ویلیامز شنیده میشود که میگوید: «خانمها و آقایان! حالا وقتشه که اعصاب مغزتون رو تکون بدید؛ چون میخواهیم وارد قلمرو ذهن انسان شویم.» سپس او را میبینیم که در جریان یک برنامه تلویزیونی وقتی در مقابل سیل پرسشهای مجری قرار میگیرد که «چهطور میتونی واکنشهای ذهنی سریعی که با این سرعت بالا انجام میدی رو توضیح بدی؟ چی کار میکنی که سرعتت تا این حدِ خارقالعاده بالاست؟!» میخندد و پس از اجرای یک قطعه نمایش درباره لذت ناشی از پذیرفته شدن از سوی اطرافیان میگوید: «متوجه شدم مغز انسان یک غده سهونیم پوندیه که مدام در حال تحریک نرونهایی برای واکنش به محرکهاست؛ کاری که ما برای تکامل یافتن توش به دنیا اومدیم.» او سپس در حالی که تماشاگران حاضر در استودیو را با مهارت خود (نحوه حرف زدن و بیان بیوقفه کلمات) مبهوت کرده میگوید: «ذهن انسان به طور آهسته در حال انطباق و تکامله. اما من دارم سعی خودمو میکنم که اونقدرا هم تُند حرف نزنم. چون به هر حال شما باید متوجه صحبتم بشین.» انتخاب همین دو قسمت کوتاه و کاربرد دقیق مواد خام آرشیوی برای طراحی ورود مخاطب به دنیای درون فیلم کافی است که دریابیم با فیلم متفاوتی درباره یک هنرمند فقید روبهروییم؛ فیلمی که از اساس، استراتژی خود را بر نماها، تصویرهای آرشیویِ دیدهنشده و حتی نوارهای کاست و فایلهای صوتی بهجامانده از گفتوگو با او بنا کرده است.
جدا از پرداختن به داستان زندگی این اعجوبه بازیگری، آنچه مهمترین امتیاز این مستند را رقم میزند همین استفاده از تصویرهای نایاب و کمتر دیدهشده است. لحظههایی از گامهای آهسته رابین ویلیامز به سوی دروازههای شهرت و موفقیت گسترده که طبق این روایت باید پذیرفت شانس و موقعیتهای پیشبینینشده هم در آن نقش داشته است؛ مثل زمانی که اسکات مارشال (پسر گری مارشال) به پدرش (تهیهکننده سریال روزهای شاد) میگوید از آنجا که هیچ فضانوردی در داستان وجود ندارد از این سریال خوشش نمیآید؛ و گری مارشال از طریق خواهرش که مسئولیت انتخاب بازیگران را بر عهده داشته با انتخاب یک کمدین دورهگرد به نام رابین ویلیامز - که به گفته او در کنار خیابانْ نمایشهای طنز اجرا میکرده و کلاهش همیشه پر از انعام رهگذران بوده - موافقت میکند؛ کمدینی که کمی بعدتر به یک برنامه آزمایشیِ 63 میلیون دلاری (با نام مورک و میندی) میپیوندد و زندگی این بار روی خوش به او نشان میدهد (در این بخش از فیلم، هاوارد استورم، کارگردان برنامه مورد بحث میگوید: «مدیر برنامههای رابین ویلیامز با او که تا آن زمان وضع مالی خوبی نداشت تماس میگیرد و میگوید: 22 برنامه تضمینشده داریم که به خاطرش قراره هفتهای پونزده هزار دلار گیرت بیاد.» و این در حالی است که رابین به دستمزد هزار و پانصد دلار در هفته هم رضایت داشته است!)
به درون ذهن من بیا نشان میدهد آنچه این بازیگر طناز و خستگیناپذیر را از مرز استندآپ کمدیهای سخیف - و در برخی موارد حتی میتوان گفت وقیحانه - تلویزیونی جدا کرد و به بالاترین سطوح بازیگری در هالیوود رساند، پشتکار و تلاش او برای دوری از ملالآوری و تکراری شدن بود؛ بازیگری که دیوید لِتِرمن (دوست و همکار قدیمیاش) در همین فیلم بهدرستی از او به عنوان یک هنرپیشه «پرانرژی، خلاق و هیجانانگیز» یاد میکند.
مارینا زنوویچ که پیش از این مستندهای افشاگرانه و رسواکنندهای نظیر تحت تعقیب و دوستداشتنی (2008) و جداافتاده (2012) را درباره رومن پولانسکی و پروندههای اخلاقی او ساخته است، در این فیلم تمام تلاشش را به کار برده تا از طریق گفتوگو با نزدیکان، دوستان و آشنایان ویلیامز، تماشاگر را در نزدیک کردن به چهره واقعی و حقیقی او همراهی کند. این کارگردان که از طریق نَسَب پدر سیاستمدارش (جرج زنوویچ، سناتور سابق ایالت کالیفرنیا) به کشور صربستان (یوگسلاوی سابق) ارتباط پیدا میکند در به درون ذهن من بیا تلاش میکند نشان بدهد یک هنرپیشه مهارنشدنی با ویژگیهای رابین ویلیامز، مسیر باخبر شدن از بیماری پارکینسن و نحوه پذیرش آن را چهگونه طی کرده است؛ و چه عواملی باعث شده او به جای روبهرو شدن با واقعیت به خودکشی رو بیاورد؛ آن هم بازیگری با نوعی انرژی افسارگسیخته که در جایی از همین فیلم میگوید: «روی پا ایستادن، یک مکانیزم بزرگ در بقاست.»
از این زاویه شاید بتوان گفت مهمترین بخش مستند که در فیلم ظاهراً به دلیل واکنش عاطفی نزدیکان رابین ویلیامز به خلاصهترین شکل برگزار شده است، فصلِ پرداختن به دلیل یا دلایل واقعی مرگ اوست. آنچه سازنده فیلم در یکی از گفتوگوهایش آن را به «قضیه فیل در تاریکی» تشبیه کرده است. این در حالی است که مستند بازسازیشده پشت درهای بسته که کمی پس از مرگ ویلیامز از شبکه انبیسی به نمایش درآمد، به صورت دقیق (و بر اساس اسناد و مدارک موجود) به نحوه تحقیق این بازیگر درباره واکنشها و عوارض داروهای پارکینسن، و همچنین استیصال و درماندگیاش پس از دریافت این اطلاعات پرداخته بود؛ به عبارتی دیگر سازنده رابین ویلیامز: به درون ذهن من بیا به جای آن که پایان فیلم خود را در نوعی تلخی بیانتها رها کند آن را به تعبیرهای شاعرانه و احساسی بستگان و نزدیکان این بازیگر آمیخته است. آنجا که ابتدا به وصیت ویلیامز برای ریخته شدن خاکستر خود به خلیج سنفرانسیسکو اشاره میشود و سپس پسر او (زَک) را میبینیم که میگوید در حقیقت با پریدن توی آب دریا روح پدرش را در آغوش گرفته است.
در نهایت، آنچه به درون ذهن من بیا را در جایگاهی کموبیش بالاتر از مستندهای تحسینگر و مشابه (نظیر: من هیث لجر هستم) قرار میدهد کاربرد خلاقانه صداها و تصویرهای آرشیوی در قالب فیلمنامهای است که ظاهراً تکمیل آن تا پیش از رسیدن به نقطه پایان تولید فیلم ادامه داشته است. اوج این تمهید نیز در استفاده از صداهای ضبطشده ویلیامز روی پیغامگیر تلفن همکار قدیمیاش (بیلی کریستال) نهفته است؛ نکتهای که نشان میدهد لحن بیان و شیوه ادای کلمات آدمها در روزها و موقعیتهای مختلف، با چه تفاوتهایی روبهرو است؛ و کاربرد آنها در قالب آخرین سندهای بهجامانده از یک هنرمند درگذشته تا چه حد میتواند جهتبخش، تأثیرگذار و حتی منقلبکننده باشد؛ تکرار میکنم: «جهتبخش، تأثیرگذار و حتی منقلبکننده.»