شهر گمشدهی زد/ The Lost City of Z
نویسنده و کارگردان: جیمز گری بر اساس کتابی از دیوید گرَن، مدیر فیلمبرداری: داریوش خنجی، تدوین: جان اَکسِلرِد و لی هاوگِن، موسیقی: کریستوفر اسپِلمَن، بازیگران: چارلی هانِم (پرسی فاسِت)، رابرت پتینسِن (هنری کاستین)، سیئنا میلر (نینا فاسِت)، تام هالَند (جک فاسِت) و... محصول 2016 آمریکا، ژانر: درام زندگینامهای ماجراجویانه، 141 دقیقه.
پرسی فاسِت که سرگرد ارتش بریتانیا است در سال 1905 از سوی انجمن جغرافیای سلطنتی مأمور میشود تا به سفری ماجراجویانه در جنگلهای انبوه و اکتشافنشدهی بولیوی برود و خطوط مرزی برزیل را بر نقشه مشخص کند. او به عنوان پسر یک نظامی سابق که چیزی بجز رسوایی برای خانوادهاش به بار نیاورده است، تمام اعتبارش را در انجام موفقیتآمیز این مأموریت میبیند. فاست اولین بار با آجودانی به نام هنری کاستین و گروهی از آدمهای مشتاق، سفر خطرناکش به آمازونیا را آغاز میکند. آنها پس از تحمل و مقابله با گرسنگی، گرمای جهنمی، قبایل بومی متخاصم و حیوانات وحشی، شواهدی از تمدنهای غیرسفیدپوست پیشرفته را پیدا میکنند. فاست که حالا به سیاحی تمامعیار و کنجکاو بدل شده است، بسیار در راه و هدفش مصمم است و با وجود اینکه مورد تمسخر جامعهی علمیای قرار میگیرد که مردمان بومی آمازون را فقط به عنوان «وحشیها» میشناسند، با حمایت همسر وفادارش برای بار چندم راهی سفر مکاشفهآمیزش میشود تا شاید این بار با همراهی پسر جوانش دست پر برگردد.
***
فیلم شامل رفتوبرگشتهای پرسی فاسِت میان زادگاه خود و شهر گمشده است که در قالب سه سفر رخ میدهد که در سفر آخر دیگر بازگشتی وجود ندارد. این موقعیتهای متناوب به شکل مشابه و یکسانی تکرار میشوند و تصویری که جیمز گری از مسیر شخصیت در جنگلهای آمازون در هر بار نشان میدهد، روال ثابتی دارد؛ اما آنچه این سفرها را از هم متمایز میکند و در هر بار عزیمت آنها به دل طبیعت وحشی شوق ما را برای همراهی با فاست برمیانگیزد، تغییر و استحالهای است که در شخصیت رخ میدهد و انگیزهها و دلایل درونی او را متحول میکند و ما با درک و جهانبینی متفاوتی از او مواجه میشویم.
هرچند در این میان صحنههای حضور فاست در جنگ و پیامدهای آن که میتوان ناشی از پایبندی جیمز گری به خصلت زندگینامهای فیلم دانست، این توالی و تناوب رواییِ مبتنی بر حرکت شخصیت را برهم میزند اما با نادیده گرفتنش فیلم سه سفر را در بر میگیرد که فاست با پشت سر گذاشتن آنها مسیری رو به تکامل را طی میکند و گری این تحول را از طریق رابطه شخصیت با طبیعت ناشناختهی پیش رویش نشان میدهد که چهطور از مردی با سودای کسب افتخار به مردی با رؤیای اکتشاف تغییر ماهیت میدهد و خود امر کشف به معنای درک و دریافتی تازه از ناشناختهها برایش از هر چیزی مهمتر میشود.
در آغاز فاست خود را به مخاطرهای مرگبار میاندازد و رنج سفری جانکاه را تحمل میکند تا نام فامیل بزرگ و پرافتخاری را برای خود و پسرش درست کند. او که از خانواده معتبری نیست و از اجداد و پدرانش افتخاری برایش به جا نمانده است، حاضر میشود همه چیز را فدا کند تا خودش برای پسرش نام پرآوازهای بجا بگذارد. اما در طول سفر دشوارش به شناخت متفاوتی از مفهوم سفر و کشف میرسد و تصمیم میگیرد آنچه برای فرزندش به ارث میگذارد، برانگیختگی اشتیاق او به کشف ناشناختهها و دوردستها باشد.
اساساً از خلال این سفرها و کشفهای فاست در طبیعت است که رابطهی او با جامعه، خانواده، پسر و مهمتر از همه خودش مورد تحلیل و واکاوی جیمز گری قرار میگیرد و اینجا هم دوگانهی پدر و پسر را به عنوان یکی از مؤلفههای ثابت سینمای گری میبینیم که چهطور رابطهی فاست و جک به موازات سفرها از نفی و نفرت پسر نسبت به پدر به سوی تأیید و همراهی با او متحول میشود و در انتها فاست با پسرش به همان سفر آغازین میرود و بخش بکر و دستنخوردهای از جهان را در کنار هم کشف میکنند که هنوز هیچ کسی جز بومیان به آنجا قدم نگذاشته و عظمت و زیبایی آن را ندیده است. در واقع فاست به جای اینکه پسر را رها کند و به سفر دور برود تا برایش افتخار به ارمغان بیاورد، با خود پسر به سوی راههای افتخار روانه میشود و او را در تلاشش برای معتبر کردن نام خانواده همسفر میکند.
در ابتدای ورود فاست و گروهش به جنگلهای آمازون، طبیعت با خصلتی آنتاگونیستی و تهاجمی به نظر میرسد و دستنیافتنی، اسرارآمیز و خطرناک جلوه میکند. آنجا که گروه با قایقشان در مسیر رودخانه پیش میروند و بناگه مورد هجوم نیزههایی قرار میگیرند که از میان جنگل انبوه اطراف به سویشان پرت میشود و بومیها به شکل اشباح ناواضحی در میان شاخهها حضور تهدیدکنندهی خود را اعلام میکنند، طبیعت چنان مهیب و هراسناک خودنمایی میکند که انسان با همهی توانایی و پیشرفت و قدرتش در برابر آن کوچک و حقیر و ناتوان دیده میشود.
گری در سفر دوم، فاست و گروه را دقیقاً در همان موقعیت مشابه قرار میدهد اما فاست دیگر میداند چهطور باید با طبیعت پررمزوراز و وحشی اطرافش مواجهه شود و با آن به تعامل برسد. پس این بار موقع حملهی بومیها نمیگریزد و آرام سر جایش میایستد و با آواهایی که برای بومیان آشنا به نظر میرسد، با آنها گفتوگو میکند و موفق میشود به درون قبیلهی اسرارآمیز سرخپوستها راه یابد و به مقام مهمان آنها تشرف پیدا کند و از آنها درباره شهر گمشده راهنمایی بگیرد.
همانجاست که فاست و گروهش میبینند سرخپوستها چه سریع و آسان از همان رودخانهی خروشانی که در برابرشان خصلت عصیانگرانهای نشان میداد، ماهی میگیرند. فاست و کاستین بر بالای تپهای مشرف به جنگلهای زیر پایشان میایستند و فاست با لحنی ستایشآمیز درباره طبیعت وحشی روبهرویش میگوید: «ببین چهطور در نوع خودش دقیق و قانونمند است». در آن لحظه که بالأخره راه نفوذ به اعماق طبیعت را بدون حرکتی در جهت تخریب و تباهیاش مییابد، تازه در جایگاه یک کاشف حقیقی قرار میگیرد و این توفیق را به دست میآورد که نشانههایی از تمدن قدیمی و پنهان در دل جنگل را به چشم ببیند.
در واقع طبیعت تا زمانی وحشی و رامنشدنی و تسخیرناپذیر به نظر میرسد که در هالهای از ناشناختگی و ابهام فرو رفته باشد و انسان از دور به چشم سوژهای برای تصاحب به آن بنگرد وگرنه اگر آدمی به درون طبیعت پای بگذارد و جزئی از آن شود، میبیند که پشت آن ظاهر هراسانگیز و سهمناک، چه زیبایی و آرامش تغزلی پنهان شده است. در پایان که پدر و پسر روی دستان بومیان طی مناسکی آیینی رو به دریا به مثابه مرگ میروند، بیش از آنکه وحشت ناشی از نابودی آنها را در دل ایجاد کند، چنان باشکوه و سحرانگیز جلوه میکند که انگار آن دو تن دورافتاده از وطن در حال پیوستن به روح جاودانهی حاکم بر طبیعت هستند. به همین دلیل وقتی همسر فاست میگوید که کسی بهتازگی از جنگلهای آمازون بازگشته و آنها را دیده که کنار سرخپوستها زندگی میکنند و شهر گمشده را یافتهاند، ناباورانه با خود فکر میکنیم لابد آن دو وقتی به آن تمدن کهن کشفنشده رسیدند، چنان مجذوب رمز و راز و جادوی آن شدند که دیگر نتوانستند از آن بازگردند. همین که در نوشتهی پایانی فیلم تأکید میشود که جستوجوگران هرگز فاست و پسرش را نیافتند، بر وجه افسانهای بودن سرنوشت آن دو میافزاید.
جیمز گری به جای اینکه با فیلمبرداری تماشایی داریوش خنجی ما را با تصاویری مسحورکننده از چشماندازهای بکر و باشکوه طبیعت غرق کند، دوربین را نزدیک شخصیتهایش نگه میدارد و با همراهی آنها قدم در اعماق جنگلها و رودخانهها میگذارد؛ زیرا آنچه برای گری اهمیت دارد، حضور انسان و شوق او به کشف سرزمینهای فتحنشده است و به همین دلیل عامدانه طبیعت را به پسزمینهی محو و ناواضح میراند و مرکزیت قابهایش را به شخصیتها اختصاص میدهد تا درک و شناخت ما از محیط ناشناخته بهواسطهی تغییر دیدگاه و نظر شخصیت نسبت به جهان گنگ و مبهمی که قدم در آن میگذارد، شکل بگیرد و کامل شود.