خانه پوشالی/ House of Cards
خالق: بو ویلیمن، نویسندگان اصلی: ویلیمن، اندرو ویویس و مایکل دابس (همهی قسمتها)، پرکارترین کارگردانان: جیمز فولی و رابین رایت (بهترتیب با دوازده و نُه قسمت)، بازیگران: کوین اسپیسی (فرانسیس آندروود)، رابین رایت (کری آندروود)، مایکل کلی (داگ استمپر) و... محصول 2013 تا امروز، آمریکا، ژانر: درام، زمان هر قسمت: 51 دقیقه.
یکی از نمایندههای کنگره با همراهی همسرش تصمیم میگیرد از همهی کسانی انتقام بگیرد که به او خیانت کردهاند.
افول امپراتوری آندروود
پنجمین فصل سریال خانه پوشالی سیام مه ۲۰۱۷ پخش شد. لطف تماشای سریالهای شبکهی «نتفلیکس» برای ما ایرانیها - که عادت و علاقه داریم سریال را به سیاق سینمایی یکجا و پشتسرهم ببینیم و طاقت تحمل یکهفتهای برای پخش قسمت بعدی را نداریم - این است که کل فصل را یکجا پخش میکند.
مجموعهای که بو ویلیمن با الهام از سریالی به همین نام تولید شبکهی «بیبیسی» در سال ۱۹۹۰ تولید کرد و پخشش از فوریهی ۲۰۱۳ آغاز شد، روند پرنوسانی را تا اینجای کار طی کرده است. فصول ابتدایی سریال بهخصوص فصل اول و تا حدودی هم فصل دوم با چنان قدرت کوبندهای کار را آغاز کردند که بهسرعت طرفداران پروپاقرصی جذب سریال شدند. تجربهی تماشای کوین اسپیسی در این حجم و با این کیفیت بیتکرار همراه با یک رابین رایت اغواگر و دلربا ترکیبی را پدید آورده بود که هر بینندهای را در هر گوشه از دنیا مسحور خویش میکرد.
متأسفانه سریال هرچه پیشتر رفت، بیشتر و بیشتر افت کرد. در نگاه اول به نظر میرسد سریالی که کارش را با کارگردانی دیوید فینچر بزرگ شروع میکند و بعد هم با جیمز فولی و جوئل شوماخر ادامه میدهد بعید است که بتواند در فصول بعدی به ترکیب سازندگانی با این قدرت دست پیدا کند، با این حال این اولین و آخرین عامل فروکاهندهی جذابیت این مجموعه نیست. مهمترین عامل ضربهزننده به پیکرهی خانه پوشالی کمبود مصالح داستانی است. در حقیقت با فاصله گرفتن از فصول نخستین که با الهام از نسخهی انگلیسی ساخته شدند و داستان آمریکاییشدهی همان مجموعهی بیبیسی هستند و در واقع با پایان داستان مرجع، گویی دست خالقان مجموعه هم خالی و خالیتر شده است.
ورود رییسجمهور پتروف به داستان در فصل سوم و ایفای نقش کلیر به عنوان نمایندهی آمریکا در سازمان ملل را میتوان آغاز تشتت لحن و قرارگیری سریال در سراشیب سقوط دانست. از اینجاست که مخاطب در درک کلیر آندروود دچار مشکل میشود. پارادوکس چهرهای محبوب، صلحطلب، روشنفکر و حامی حقوق شهروندی که کلیر در این فصل در قالبش فرو میرود، با شریک و همراهِ آزمند، تمامیتخواه، قدرتطلب و بیرحم فرانک آندروود بیننده را دچار گیجی و پسزدگی میکند. تصویر کلیری که در زندان روسیه مشغول نجات یک معترض اجتماعی است با کلیری که همسر فرانک آندروود است و با او برای کسب قدرت از هیچ خباثت و جنایتی فروگذار نمیکند، تصویری بهکل متفاوت و متضاد است.
آفرینندگان مجموعه در ترسیم شمایلی مثبت و دوستداشتنی از کلیر به مدد تعاریف مشخص و خطکشیشده از یک سیاستمدار محبوب و صلحطلب با بخشیدن قدرت و جذبه به یک افریتهی حریص و قدرتطلب اما جذاب و دوستداشتنی سرگردان و مستأصل میشوند و بیننده را هم دچار استیصال میکنند. هر اندازه تکلیف مخاطب با شخصیت فرانک روشن و سرراست است نمیتواند از کلیر تعریف مشخص و معلومی به دست آورد. افسوس اینجاست که این زوایای پنهان و پارادوکسهای شخصیت کلیر از یک شخصیتپردازی دشوار و چندوجهی و پیچیده حاصل نمیشود بلکه محصول ناتوانی از درک علل پیدا و پنهان علاقهی مخاطب به شخصیتهای منفی و بعضاً ضدقهرمان است. به عبارت بهتر سازندگان نمیدانند محبوبیت شخصیت کلیر پس از زیبایی اغواگر رابین رایت و توانایی مثالزدنی او در ایفای نقش این شخصیت، محصول وجوه یک سیاستمدار محبوب و مردمی است یا برآمده از شخصیت بانویی قدرتمند و فریبنده که در کنار شوهرش برای قدرت دست به هر کاری میزند؛ و البته به شکلی تاموتمام بهرهمند از تعاریف آکادمیک و مرسوم یک فمفاتال است؟
برای توضیح بیشتر میتوان از دیگر سریال محبوب این زمانه یعنی بازی تاجوتخت و شخصیت سرسی لنیستر مثال آورد. سازندگان این مجموعههیچگاه اقتدار و درندهخویی سرسی را فدای تلاشی رقتانگیز برای خلق شخصیتی محبوب و مردمی نکردهاند. با این حال او هنوز هم طرفداران پروپاقرصی دارد که چهبسا تشنهی موفقیت او هستند تا دنریس تارگارین. نمونهی مشخص از کوتاه نیامدن در تصویر یک بدمن و حصول شخصیتی دوستداشتنی دارث ویدر در مجموعه فیلمهای جنگهای ستارهای است. این درست است که دارث ویدر شخصیتی مذکر است اما کافی است به محبوبیتش و فراگیری شنل، ماسک، اکشن فیگور و کلی خرتوپرت دیگر از او در بین چند نسل و در طول قریب به نیم قرن نگاهی بیندازیم تا بهتر متوجه شویم برای خلق شخصیتی محبوب، لزوماً قرار نیست به تلاشهای رقتانگیز برای جلوه بخشیدن به شخصیتی امی و عامی و تا حدی هم روشنفکر و تودلبرو دست بزنیم. گاهی کافی است شخصیتی که خلق میکنیم از خود واقعی و ایدهآلمان فاصلهای بعید داشته باشد تا بتوانیم به مدد وجودش کمی از خباثت و رذالت درونمان را بیرون بریزیم و بیهیچ عارضهی اجتماعی یا اخلاقیای کمی احساس آرامش کنیم.
همین سرگیجهی خالقان در توصیف و ترسیم شخصیت کلیر آندروود به رابطهی او و فرانسیس هم راه باز میکند و رابطهی آنها را از یک زن و شوهر عاشق و معشوق، از دو دوست ناب و جدانشدنی به یک اتحاد استراتژیک جنگی تنزل میدهد؛ اتحادی که بیشتر از اینکه بر پایهی عشق و علاقه و زبان مشترک ایجاد شده باشد برای نیل به هدف مشترکی پایهریزی شده است. این شکل اتحاد دقیقاً مطابق نمونههای واقعیاش به محض ورود یک نیروی متخاصم بیرونی مثل تام همر اشمیت یا ویل کانوِی قوت مییابد و به گاه رسیدن به قدرت، تضعیف شده و به تعارض درونگروهی میانجامد. فصل سوم در چنین شرایطی به پایان میرسد. در نقطهای که همراهی دوباره فرانک و کلیر را اگر نخواهیم بگوییم غیرممکن، بسیار دشوار مییابیم. جالب اینجاست که موج انتقادها به این فصل و نزول محبوبیت سریال، وضعیت خطرناکی را برای ادامهی آن به وجود آورد. به همین خاطر در فصل چهارم مجموعه تا حدی به مسیر قبلی بازگشت. بین کلیر و فرانک پیوند مجددی برقرار شد که شاید این پیوند دوباره عشق زناشویی و تعهد مورد لزومش نبود اما نزدیکی دو شخصیت بر پایهی رفاقت و همکاری برای پیروزی در نبردِ انتخاباتی، ترکیب پذیرفتنیتری ساخت. کمک دوجانبه برای کسب دو کرسی مهم یعنی ریاستجمهوری و معاوناولی، رفاقت دوبارهای را بین کلیر و فرانک پدید میآورد که نوید بقا و حراست از میراثشان را به همراه دارد. از دل همین همکاری است که تهدید فزایندهی تام همر اشمیت در قسمتهای پایانی هم بیننده را نگران نمیکند و به فصل بعد امیدوار نگه میدارد. از طرفی اضافه شدن خطوط اصلی و فرعی داستانیای که بیارتباط با وقایع روز جهان و آمریکا هم نبودند، به اوجگیری فصل چهارم کمک شایانی کردند. وارد شدن گروه تروریستی افراطی و ماجراهای مربوط به گروگانگیری همزمان با قدرتگیری داعش، رقابت انتخاباتی و کمپینهای مربوط به آن با داغتر شدن رقابت ترامپ و کلینتن توأم شد و استفادههای تمثیلی و تشبیهیای شدند که پدیدآورندگان سریال از واقعیات جاری بردند و تا حد زیادی خلأهای ایجادشده در فصل سوم را جبران کردند.
با این حال در فصل پنجم این روند اوجگیریِ مجدد اگر نخواهیم بگوییم بهکل متوقف میشود، دچار سکتهای اساسی است. این بار داستان در مسیر انتخابیاش برای موفقیت فرانک در انتخابات دچار اشتباه میشود. مجموعهای از اتفاقهای ریز و درشت که یا بیربط وارد داستان میشوند، یا استفادهی درستی از آنها نمیشود یا در عین ناباوری، همین طور بیثمر و سترون رها میشوند. تو گویی این قبیل داستانها وارد شدهاند تا وقت را پر کنند و مجموعه به استاندارد سیزده قسمت برسد؛ همان آب بستن معروف و مصطلح خودمان. برای نمونه میتوان به فراموش شدن و به حاشیه رفتن تهدید هامر اشمیت، قضایایی که برای فرماندار کانوی در افغانستان پیش آمده و او از آن میگریزد و بعضی قصد تعریف کردنش را دارند اما در انتها از آن میگریزند، خیانتهای آشکار و نهان تام ییتس به کلیر، ورود باسمهای و تحمیلی جین دیویس به داستان و ماجرای رأی اعتماد گرفتن فرانک از مشتی سرمایهدار ماسون در یک کمپ جنگلی اشاره کرد. اتلاف وقت سریال به اندازه یک یا دو قسمت با تمرکز روی این داستانهای فرعی که ابتر و بیسرانجام رها میشوند ضربهی جبرانناپذیری به فصل پایانی وارد میکند.
با این حال باید به نکتهای اشاره کرد. شاید بدبینانه باشد اما ورود رابین رایت به جرگهی کارگردانان سریال تا حدی به نوشابه باز کردن او برای خودش انجامیده و افت بیشتری برای سریال رقم زده است. آن قدر با جریان نوشتن و خلق سریال بیگانه نیستیم که گمان کنیم رابین رایت بهتنهایی تصمیم به چنین تغییرهایی به نفع خودش گرفته است، اما نگاهی به قسمتهایی که او آنها را کارگردانی کرده شاید تصویر درستتری از میزان اثرگذاری رایت بر مسیر سریال و افت نهایی آن به دستمان دهد. او در هر قسمتی که کارگردانی را به عهده داشته است سعی کرده از زیر سایهی بلند اسپیسی بگریزد و نقش جدیتری برای خویش بتراشد؛ از ماجراهای مربوط به درهی اردن و اختلاف کلیر و فرانک بگیرید تا ورودش به کمپین انتخاباتی و تلاشش برای معاوناولی. هر جا نقطه عطفی بوده که منجر به خروج کلیر از سایهی فرانک شده کارگردانی اپیزود را خود رایت عهدهدار بوده است؛ به طور مشخص و اهم میشود به دو قسمت پایانی و رییسجمهور شدن کلیر و خیانت جدی او به فرانک مبنی بر عدم اعلان مصونیتش اشاره کرد. شاید این تصور پیش بیاید که نگارنده به دنبال تسلط مردانه و نفوذ کاریزماتیک فرانک است، بهعکس اتفاقاً با مقولهی وارد کردن خوانشهای فمینیستی هیچ مشکل شخصیای ندارم. مشکلم از جایی شروع میشود که کلیر به دستاوردهای مشترکش با فرانک پشتپا میزند. او و فرانک آندروود امپراتوریای بر خون استوار کرده و میراثی خلق کردهاند که باید با هم از آن محافظت کنند. چهطور میشود دستاوردهای چنین اتحاد و سریری استوار بر خون بیگناهان را به همین راحتی به دست فراموشی سپرد و دنبال کسب منفعت شخصی و تکیهی فردی بر اریکهی قدرت بود؟ قدرتی که فرانک هیچوقت بهتنهایی برای خودش نخواست و در هر فراز و فرودی همیشه کلیر بخشی از آن بود.
با وجود افت محسوس خانه پوشالی و غلتیدنش به ورطهی نابودی بهویژه در فصل آخر، به لطف حضور دو شخصیت، تماشای این سریال را ترک نکردهام. نخست داگ استمپر با بازی ظریف، ساکن، پرطمأنینه، باوقار و تا حدودی هم ترسناک مایکل کلی است؛ داگ استمپری که وفاداری، ازخودگذشتگی، سرسپردگی و تعهدش برای من یادآور تام هیگان در پدرخوانده است و همین ازخودگذشتگی و پردهنشینی راستینش است که بیش از پیش خواستنیاش میکند. در دیگر سو این مراد داگ استمپر، فرانسیس آندروود است که مرزهای جدیدی در جنون قدرت و حب ذات پایهگذاری کرده و تمنای تماشای سرنوشت این حجم خودکامگی و حاکمیتطلبی، سرکوبنشدنی است؛ و بهسختی میتوان دل از کوین اسپیسی کند. هنوز هم بعد از ۶۵ قسمت بازیاش خیرهکننده و دلرباست. طرز ادای دیالوگها بهویژه در آن نگاههای رو به دوربین و خیرهشدنش به چشم من و شما، موجی از دلآشوب، ترس و ازخویشبیگانگی را برایمان به همراه میآورد. تسلط فرانک بر محیط و توانایی مبارزهاش با هر تهدید خارجی و برتری بر هر دشمنی مسخکننده و مفتونگر است؛ هرچند این شکل برتریجویی با کمخردی نویسندگان فصل پایانی، تبدیل به پرخاش و طلبکاری مداوم و بیربطی شده است، همچنان دلکندن از اسپیسی و شیوهی بازیگریاش امکانناپذیر است.