هولناکترین تصویری که از یک دنیای دیستوپیایی/ ضدآرمانشهری در ذهن داریم چیست؟ جامعهای که در آن کلونسازی انسانها جایگزین تولیدمثل شده است (رمان دنیای قشنگ نو) یا اجتماعی که در آن کتابها را میسوزانند (رمان و فیلم فارنهایت 451)؟ جامعهای که در آن همه زیر نظر «بیگ برادر» هستند (رمان و فیلم 1984) یا اجتماعی که در آن افراطیترین روشها برای درمان میل جوانها به خشونت به کار گرفته میشود (رمان و فیلم پرتقال کوکی)؟ حتی وجود چنین نمونههای هولناکی از جوامع دیستوپیایی در ادبیات و سینما هم نتوانست خیال بخش عمدهای از آمریکاییها و حتی مردم کشورهای دیگر جهان را در قبال ورود دانلد ترامپ به کاخ سفید دستکم کمی راحت کند. دانلد ترامپ، نامزد حزب جمهوریخواه آمریکا، در دوران تبلیغات انتخاباتیاش از اولویتها و سیاستهایی صحبت کرد که مشخص بود اگر او پیروز انتخابات شود، وضعیت فعلی ایالات متحدهی آمریکا از هر نظر بهشدت دستخوش تغییراتی نگرانکننده خواهد شد. ترامپ تقریباً در هر موضوعی نظری جنجالی و در تضاد با وضعیت فعلی داشت؛ از اقتصاد داخلی گرفته تا روابط تجاری و سیاسی در سطح بینالملل، و از سیاست پذیرش مهاجران و پناهندگان گرفته تا سیاستهای او در حوزهی سلامت. تا قبل از پیروزی او در انتخابات 8 نوامبر 2016، حضور او در کاخ سفید کابوس مخالفانش بود و همین کابوس به واقعیت بدل شد.
یکی از اتفاقهای جالبی که در همان ابتدای شروع کار دولت ترامپ افتاد، اقبال عمومی مردم به رمانهای دیستوپیایی بود؛ رمانهایی مثل 1984 نوشتهی جرج اورول، دنیای قشنگ نو نوشتهی آلدوس هاکسلی، قصهی کلفت نوشتهی مارگارت اتوود، فارنهایت 451 نوشتهی ری برادبری و نباید اینجا اتفاق بیفتد نوشتهی سینکلر لوییس که شخصیت اصلی این آخری بیشباهت به دانلد ترامپ نیست. کارشناسان میگویند مردم میخواهند با خواندن رمانهایی از این دست به درک درستی از آنچه در حال رخ دادن است برسند یا اینکه متوجه شوند اگر جلوی تحقق وعدههای ترامپ را نگیرند، ممکن است در آینده چه رخ بدهد. وقتی هم که شان اسپایسر، سخنگوی کاخ سفید در همان اولین نشست خبریاش قاطعانه روی این ادعای کذب تأکید کرد که مراسم سوگند ریاستجمهوری ترامپ بیشترین تعداد شرکتکنندگان مردمی تاریخ را داشته است و کمی بعد هم کلین کانوی، مشاور ترامپ، اظهارات رییسجمهور را «واقعیتهای جایگزین» توصیف کرد، هول و هراس بیش از پیش مردم را فرا گرفت. درست به همین خاطر بود که در هفتهی اول فوریه 2017 اعلام شد رمان 1984 تقریباً هفتاد سال بعد از انتشارش پرفروشترین عنوان فهرست آمازون شده است. به همین خاطر شاید حالا فرصت مناسبی باشد تا به دو فیلم دیستوپیایی یکیدو سال اخیر سینما بپردازیم که شاید دنیای آنها شباهت چندانی به آمریکایی ندارد که خیلیها نگراناند ترامپ برایشان بسازد اما چندان بیربط هم نیست.
خرچنگ (یورگوس لانتیموس، 2015)
جامعهای که یورگوس لانتیموس، کارگردان یونانیتبار دراولین فیلم سینمایی انگلیسیزبانش خرچنگ به تصویر میکشد، از نظر ظاهر تفاوت خاصی با زمان حال ندارد و آیندهای که به نمایش میگذارد چندان دور نیست، اما همین دنیای در ظاهر آشنا، عجیبوغریب و سرد و بیروح و خشن و غافلگیرکننده است. سیستم حاکم بر جامعه این بار نوک پیکان حمله را به سمت مفهوم زوج یا فرد بودن گرفته است؛ زنان و مردانِ تنها به هتلی در خارج از شهر برده میشوند تا طی 45 روز شریکی برای خود انتخاب کنند که از هر نظر به آنها شبیه باشد. در غیر این صورت، به حیوانی تبدیل میشوند و در جنگل رها خواهند شد. تصاویری که از شهر میبینیم محدود است و هیچ اطلاعات خاصی هم درباره سیستم حاکم به تماشاگر داده نمیشود و همین ابهام، ماجرا را مخوفتر میکند. خرچنگ از این نظر یادآور هرگز رهایم مکن (مارک رومانک، 2010) است که در آن هم در آیندهای نهچندان دور پسران و دخترانی صرفاً به این خاطر تحت حمایت قرار میگیرند که قرار است اعضای بدنشان را به انسانهای جامعهای اهدا کنند که تصویری از آن به ما نشان داده نمیشود. هر دو فیلم به ما نمیگویند سیستم حاکم چهطور دست به وضع چنین قوانینی زده است. تلاشی هم برای از بین بردن این قوانین انجام نمیشود. شخصیتها سعی میکنند در صورت امکان در همان قفسی که برای آنها درست شده دست به پرواز بزنند. هرگز رهایم مکن فضایی تیرهوتار و تلخی بیپایانی دارد اما لانتیموس برای روایت داستان خرچنگ طنز سیاهی را انتخاب کرده است که فضایی ابسورد را خلق میکند.
از همان ابتدای خرچنگ شخصیتها در موقعیتهایی در ظاهر آشنا اما کاملاً نامتعارف قرار میگیرند و دیالوگهایی که بین آنها ردوبدل میشود، با وجود اینکه کاملاً جدی و واقعیاند اما از فرط عجیبوغریب بودن، باورنکردنی و حتی مسخره به نظر میرسند؛ انگار از کابوسی کافکایی بیرون کشیده شدهاند. دو سکانس پذیرش دیوید میانسال (کالین فارل) در هتل و جلسهی توجیهی دیوید در اتاقش، نقطهی اوج چنین فضاسازیای است. در هتل مکانیسم سهگانهای برای آمادهسازی مهمانان برای یافتن زوج به کار گرفته میشود؛ در جلسههای عمومی فواید زوج بودن و مضرات تنها بودن برای زنها و مردها به صورت نمایشی/ تعلیمی تبیین میشود و از آن طرف، تحریک فرد جزو قوانین لازمالاجرای هتل است اما برای آنهایی که در تنهایی رفع نیاز کنند، مجازات سنگینی در نظر گرفته شده است. از طرف دیگر متصدیان هتل - که مشخص نیست از کجا دستور میگیرند - با نهادینه کردن خشونت برای مهمانان هتل این امکان را فراهم کردهاند تا بتوانند روزهای اقامتشان را افزایش بدهند. مهمانان هتل با شرکت در مسابقهی شکار که مثل یک بازی ویدیویی است میتوانند همنوعان خود را با تیر بیهوشکننده شکار کنند و امتیاز بگیرند.
نقطهی مقابل سیستم هتل، سیستم شورشیان جنگل است. در جنگل بر خلاف هتل زوج شدن و بودن گناهی نابخشودنی است و کسانی که مرتکب آن شوند، به شدیدترین صورت ممکن مجازات خواهند شد. دیوید، شخصیت اصلی داستان وقتی مجبور به ورود به این دو دنیا میشود که همسرش به خاطر آشنایی با مرد دیگری او را ترک میکند. روایتگر داستان او از همان ابتدا صدای زنی است که در نیمهی اول فیلم او را نمیبینیم و نمیدانیم کیست. با ورود دیوید به جنگل است که متوجه میشویم راوی، زنی نزدیکبین (ریچل وایز) است که خیلی زود بین او و دیوید رابطهای عاشقانه شکل میگیرد، هرچند همین رابطه میتواند بینهایت برایشان خطرساز باشد.
خرچنگ نشانهای از پایان فردیت است. در دنیای این فیلم زنان و مردان باید کاملاً شبیه یکدیگر باشند - یا دستکم تظاهر کنند که هستند - تا بتوانند از پروسهی تبدیل شدن به حیوان بگریزند. این عدم کنترل روی زندگی شخصی یکی از مؤلفههای آثار دیستوپیایی است که یورگوس لانتیموس به طرز تأثیرگذاری آن را به تصویر میکشد.
همسانها (دریک دورمس، 2015)
دنیایی که دریک دورمس، کارگردان آمریکایی برای این فیلم علمیخیالی دیستوپیاییاش خلق کرده است، وضعیتی بیشتر شبیه به دنیای قشنگ نو دارد. در دنیای همسانها احساس انسانی به طور کامل از بین رفته است و انسانها به روش مصنوعی متولد میشوند. هر کسی هم که وجود احساسات و عواطف انسانی را در خودش حس کند، از نظر سیستم حاکم بیمار تلقی میشود و تحت مداوا قرار میگیرد. اینجا هم مثل جنگل خرچنگ زوج بودن یا زوج شدن گناهی کبیره است. اگر زنی هم باردار شود، پایان کارش رقم میخورد. در چنین فضایی است که سیلاس (نیکلاس هولت) و نیا (کریستن استوارت) عاشق یکدیگر میشوند. همسانها روایتی سرشار از احساس از عاشق شدن در آیندهای ضدآرمانشهری ارائه میدهد و روی این نکته تأکید میکند که حتی اگر روزی برسد که تمام عواطف بشری کنار زده شود، باز هم نیازمند کسانی هستیم که از قوانین خشک و بیمعنای یک دنیای دیستوپیایی سرپیچی کنند و انسانیت را به مسیر اصلیاش برگردانند. شخصیتهای اصلی فیلم حتی با وجود احساس گناه شدیدی که میکنند، از مسیر تعیینشده پا فراتر میگذارند و به نمادی از نقطهی شروعی مجدد تبدیل میشوند.
پایان همسانها از یک نظر شبیه پایان خرچنگ است و تلاش یک زن و مرد برای زوج شدن و زوج ماندن را به تصویر میکشد اما در شرایطی که خرچنگ نگاهی تلخ و گزنده به این ماجرا دارد، دریک دورمس نشان میدهد که هنوز به این نکته باور دارد که عشق میتواند رهاییبخش انسانها باشد. هرچه باشد او و کسانی که مثل او فکر میکنند معتقدند که عشق، نفرت را شکست میدهد و در شرایطی که طی انتخابات ریاستجمهوری 2016 آمریکا، دانلد ترامپ نماد نفرت بود، میشود گفت فیلم دورمس شبیه به اثری پیشگویانه است که مقاومت انسانها در برابر سیستمی بسته و خالی از عاطفه را ستایش میکند. سیلاس و نیا امیدوارند فراسوی مرزهای بستهی سیستم حاکم، آیندهای روشن در انتظارشان باشد و همین امیدواری است که از آنها انسانهایی متفاوت از دیگرانی میسازد که تن به مرگ فردیت دادهاند و همه شبیه به یکدیگر شدهاند. قهرمانان همسانها نمیخواهند همرنگ جماعت شوند و ثابت میکنند که «بیماری عشق» را به «سلامت بیاحساسی» ترجیح میدهند.