بتمن علیه سوپرمن: طلیعهی عدالت / Batman v Superman: Dawn of Justice
کارگردان: زک اسنایدر، فیلمنامهنویسان: کریس تریو و دیوید اس. گویر، بازیگران: بن افلک (بروس وین/ بتمن)، هنری کویل (کلارک کنت/ سوپرمن)، ایمی آدامز (لوییس)، جسی آیزنبرگ (لکس لوتر)، جرمی آیرونز (آلفرد)، هالی هانتر (سناتور فینچ)، داین لین (مادر کنت)، لارنس فیشبرن (پری وایت)، گَل گدو (زن شگفتانگیز/ واندر وومن)، مایکل شانن (زاد) و... محصول 2016 آمریکا، 151 دقیقه.
بتمن از ترس عدم نظارت بر اقدامهای سوپرمن تصمیم میگیرد به مقابله با «مرد فولادین» برود. در عین حال این سؤال برای دنیا مطرح شده است که بشر واقعاً به چه قهرمانی نیاز دارد.
تقابل دروغین
در همین ابتدا و به عنوان علاقهمند فیلمهای ابرقهرمانی میتوان اعتراف کرد که اغلب این فیلمها آثاری تجاری هستند که میزان خلاقیت و توان سازندگانشان هر چهقدر هم که باشد در نهایت تحت کنترل و نظارت کمپانیهای سازندهای است که این فیلمها را با هدف جلب عموم تماشاگران تولید میکنند و کمتر حاضر میشوند از قراردادها و فرمولهای ژانری جوابپسداده بگذرند و دست کارگردانان حتی توانمند را باز بگذارند. علاوه بر این نمیشود انکار کرد که اکثر فیلمهای ابرقهرمانی - که بهراحتی میشود آنها را زیرژانری از اکشن به حساب آورد - محصولات این دوره و زمانه هستند (که از حالا میتوانیم آن را به عنوان دوران طلایی این آثار در نظر بگیریم) و احتمالاً بخش قابلتوجهی از آنها با گذر زمان بهسادگی فراموش میشوند و جذابیتها و زرقوبرقشان را برای اغلب مخاطبان از دست میدهند. در تاریخ سینما چند فیلم اکشن عظیم و وابسته به جلوههای ویژهی چشمگیر (در دوران خودشان) را سراغ دارید که با مرور زمان به فیلمی تصنعی و غیرقابلباور تبدیل نشده باشند؟
آیا بهتازگی دوباره به تماشای اولین فیلمهای سوپرمن نشستهاید تا ببینید فیلمهایی که بهترتیب در سالهای 1978 و 1980 توسط ریچارد دانر و ریچارد لستر ساخته شدند حالا چه وضعیتی پیدا کردهاند؟ حتی فیلمی مانند نابودگر2: روز داوری (جیمز کامرون، 1991) که در سال تولیدش چهار اسکار فنی در زمینههای جلوههای ویژه بصری و صدا و چهرهپردازی گرفت، امروز بیشتر بهواسطهی خلق فضا، ایدهی داستانی نو، روایت منسجم و تعلیق فوقالعادهاش است که فیلمی تماشایی باقی مانده، وگرنه خیلی از طرفداران پروپاقرص فیلم میدانند که بعضی از صحنههای مشهور آن با چه تمهیدهای دمدستی ساخته شده و تصویرهای مربوط به گافهای سینمایی فیلم، حالا دیگر همه جا پخش شده است. پس اگر نابودگر2 همچنان جذابیتی دارد به دلیل جهان داستانی تماموکمالی است که فیلمساز خلق کرده است و نه جلوهها و زرقوبرقی که در یک دوران میتواند برگ برندهی فیلم برای جلب عموم سینماروها باشد و در دورهای دیگر پاشنهی آشیل اصلی آن.
در این شرایط اگر بخواهیم به بتمن علیه سوپرمن: طلیعهی عدالت بپردازیم، بهراحتی میتوان ادعا کرد که فیلم حتی روی کاغذ هم شکست خورده است؛ و بحث درباره این موضوع را از عنوان فیلم شروع کرد. همهی دوستداران شخصیتهای ابرقهرمانی بهخوبی میدانند که بتمن (بهخصوص بر اساس تصویری که در سهگانهی کریستوفر نولان ارائه شد و پس از فیلمهای ناموفق جوئل شوماکر در دههی 1990 دوباره این ابرقهرمان را احیا کرد و به دور بازی برگرداند) یک انسان عادی اما متمول و بانفوذ است که بهواسطهی انگیزههای فردی به مجری قانون بدل میشود. در سوی دیگر، سوپرمن قرار دارد که از سیارهای دیگر آمده است و قدرتهای محیرالعقول او بههیچوجه با تصور ما از تواناییهای بشری جور درنمیآید (نمیتوانیم این واقعیت را هم در نظر نگیریم که او به هر حال در شمایل یک انسان ظاهر شده است). پس چهطور میشود فیلمی ساخت و نامش را گذاشت بتمن علیه سوپرمن؟ و مهمتر اینکه توقع داشت تماشاگر چنین رویارویی را بپذیرد و منطق روایی و باورپذیری فیلم حفظ شود؟ در این مورد هم جواب در خود فیلم وجود دارد.
بیش از نیمی از زمان فیلم به رویارویی بیمعنی بتمن و سوپرمن اختصاص داده شده است تا در بخش پایانی، یک ابرقهرمان و یک آدمبد فرازمینی دیگر (که در مورد زن شگفتانگیز/ واندر وومن تقریباً بدون پیشزمینهی داستانی مناسب است؛ حتی در نسخهی طولانی و سهساعتهی فیلم که نیمساعت از نسخهی سینمایی بلندتر است!) در حدواندازهی سوپرمن وارد داستان شوند و فصل پایانی با یک رویارویی «واقعی» همراه شود؛ جایی که بتمن عملاً از دور بازی خارج میشود و بهنوعی حضوری تزیینی در نبرد خیر و شر دارد چون با ویژگیهای انسانیاش اصلاً در حدی نیست که وارد نبرد خدایان و فرازمینیها شود.
بتمن علیه سوپرمن توسط زک اسنایدر کارگردانی شده است که فیلمسازی را با بازسازی سپیدهدم مردگان (2004) و سیصد (2006) آغاز کرد و شاید بتوان گفت تا اینجا مرد فولادین (2013) بهترین فیلم کارنامهاش است. تنها ویژگی قابلاعتنای آثار اسنایدر، توجه به جلوهها و ویژگیهای بصری است که متأسفانه همین ویژگی متمایز او هم، در همهی فیلمهایش به یک اندازه حضور ندارد! در مجموع شاید هانس زیمر مهمترین هنرمندی است که در ساختن فیلم نقش داشته است اما او هم - که در اینجا به طور مشترک با جانکی اکسال موسیقی متن را تصنیف کرده - به خاطر دوپارگی داستان فیلم و دیگر ویژگیهایی که به عنوان نقاط ضعف ذکرشان رفت، نتوانسته برای فیلم کاری کند و مثل سهگانهی بتمن و مرد فولادین با موسیقی فوقالعادهاش یکی از نقاط قوت فیلم را رقم بزند. (امتیاز 4 از 10)
تکامل / Evolution
کارگردان: لوسیل هاژیهالیلوویچ، فیلمنامهنویسان: لوسیل هاژیهالیلوویچ و آلانته کاویته، با همکاری جف کاکس، بازیگران: مکس بربانت (نیکلاس)، روکسان دوران (استلا)، ژولیماری پارمنتیه (مادر) و... محصول 2015 فرانسه، اسپانیا و بلژیک، 81 دقیقه.
تنها ساکنان شهر ساحلی که نیکلاس در آن با مادرش زندگی میکند، زنان و پسرانشان هستند. او وقتی یک روز جسد پسربچهای را در زیر آبهای ساحل دریا میبیند، کنجکاویاش درباره وجود خود و دنیای پیرامونش تحریک میشود. چرا او و همهی دیگر پسرهای همسنوسالش باید مورد مراقبتهای پزشکی قرار گیرند و پس از مدتی در بیمارستان بستری شوند؟
دنیای شگفتانگیز پوچ!
تکامل نهفقط شروعی جذاب و کنجکاویبرانگیز دارد بلکه دنیایی که فیلمساز خلق کرده است بلافاصله هر تماشاگری را با انبوهی سؤال مواجه میکند و اشتیاقی فوقالعاده برای کشف رازهای این جهان داستانی به وجود میآید. تردیدی نیست که در سینمای امروز و در حالی که بیش از یک قرن از عمر سینما میگذرد، خلق یک دنیای متفاوت و جذاب کار بسیار دشواری است.
فیلم با تصویری دیدنی از زیر آب شروع میشود؛ در حالی که پرتوهای نور از سطح آب نفوذ کردهاند و عبور موجها، رقص نوری را بر بستر کمعمق ساحل دریا به وجود آورده است. ماهیها و گیاهان دریایی رنگارنگ، زیبایی را دوچندان کردهاند تا اینکه نیکلاس، قهرمان داستان، وارد تصویر میشود و بلافاصله متوجه جسد پسر دیگری در کف دریا میشود. خانههای سفیدرنگ و یکشکل ساحل سنگلاخی، محیط زندگی سرد و نسبتاً بدون رنگ، خانههای ساده و بدون امکاناتی که در آنها فقط یک غذای عجیبوغریب سرو میشود، خروج شبانهی مادرها - که اغلب عاری از احساس به نظر میآیند - از خانههایشان و خلاصه هر چیزی که در اولین مواجهه با دنیای داستانی فیلم، تروتازه و نامتعارف به نظر میرسد، میل تماشای فیلم را افزون میکند.
تکامل هرچه جلوتر میرود دنیای اسرارآمیزش را گستردهتر میکند ولی متأسفانه این طور به نظر میرسد که توجه چندانی به کشف اسرار و تعریف این دنیا ندارد. خیلی ساده میشود این طور خلاصه کرد که فیلم با موفقیت و هر بار با تمهید و عنصری تماشاگر را به دنبال خود میکشد اما هر بار دستآخر او را ناامید میکند و دست خالی میگذارد. این وضعیت را میتوان در رابطهی نیکلاس با استلا هم دید که پرستار مهربان بیمارستانی است که پسر از جایی به بعد در آن بستری میشود. اما بهواسطهی این رابطهی دلسوزانه - که بهنوعی جایگزین رابطه پسر با مادر تقلبیاش میشود - هم اطلاعات خاصی به تماشاگر داده نمیشود. جالب است که حتی فداکاری استلا برای نجات پسر از بیمارستان و سفر نیکلاس به آن سوی دریا، در نهایت بیپایان یا بدون نتیجهی روشنی باقی میماند. نیکلاس در حالی که در قایق تنهاست، در میان شب با سروصدایی از خواب بیدار میشود و میبیند که نزدیک سرزمینی پرنور است. فیلم با همین تصویر تمام میشود و عنوانبندی آن را همراهی میکند تا در این میان، نهفقط انبوه سؤالهای باقیمانده در ذهن تماشاگر مرور شود، بلکه عناصری مانند حاشیهی صوتی که گویای یک شهر صنعتی یا پالایشگاه است، رنگبندی که بیشتر بژگونه به نظر میرسد (که در سینما معمولاً رنگ ابهام است) و موسیقی که انگار همین طور بر لحن رمز و رازگونهاش افزوده میشود، آن تصور اولیه از شهری پویا و پرنور را هم مخدوش کنند و یک بار دیگر به نوبهی خود بر پیچیدگیها و سؤالهای ذهنی تماشاگران فیلم بیفزایند! (امتیاز 5 از 10)