پرستار شب / Not All is Vigil
نویسنده و کارگردان: اِرمنس پارالوئلو، فیلمبردار: جولیان الیزالد، تدوینگران: پارالوئلو و ایوان گوئارنیزو، محصول اسپانیا و کلمبیا 2014، 98 دقیقه.
پرستار شب درباره شوهر سالخوردهی یک زن کهنسال در بیمارستان است. زندگی آنها تکرار ملالآور روز و شب است. پس از مرخصی مرد از بیمارستان، زندگی ملالآورتر و جداسری مرد آغاز میشود؛ و سپس ابراز ملال از تنهایی. روز دیگری آغاز میشود و این طور به نظر میرسد که میتواند برای مرد روز تازهای باشد؛ برای جشن گرفتن شصتسالگی ازدواجشان.
پرستار شب در نهمین جشنوارهی سینماحقیقت نمایش موفقی داشت. قصد داشتم در مورد فیلم بعد از مطلبم درباره عشق من از آن رودخانه مگذر بنویسم، اما نشد. در هر صورت این دو فیلم از حیث موضوع و برخورد زن و شوهر کهنسال با یکدیگر، درست در نقطهی مقابل هم قرار میگیرند. زوج آن فیلم دلبستهی همدیگرند و هیچگاه یک بگومگوی ساده هم ندارند (به قول یکی از دوستان منتقد اگر چنین نمیکنند پس چه کار دیگری دارند!) اما زوج این فیلم گاهی برای هم حتی نقش آینهی دق را دارند و بودنشان در کنار یکدیگر تنها از سر عادت چنددهساله است (بهقول آنکه از دست کوسهای در وسط دریا درمیرود بالای درخت: «مجبورم، میفهمی؟!»).
اما مسأله این است: اگر جذابیت عشق من... تا میزان زیادی مدیون جذاب درآمدن حضور آن عشق پاک هفتادوچندسالهی زوج است، در پرستار شب چه چیزی باعث جذابیت شده است؟ به گمانم نمیتوان و نباید در میان عواملی که باعث ایجاد جذابیت میشوند دنبال عاملی همچون عشق گشت. فکر میکنم فیلمساز اساساً از زاویهی دیگری به موضوع نگاه کرده است که نزدیک به همان شوخی دوست عزیزم است. کارگردان به خودِ ملالی توجه کرده که روزهای این زوج را به تسخیر درآورده است. او در همین ملال واکاوی کرده و همان را به تصویر کشیده است و کوشیده در این مسیر تا اوج پیش برود. در انتها هم بر نیاز طبیعی و انسانی هر زوجی برای برخورداری از شادی، حتی و هرچند اندک و زودگذر پافشاری میکند. حالا جملهی «مجبورم، میفهمی؟!» هم معنای دیگری مییابد: «گر چرخ به کام ما نگردد/ کاری بکنیم تا بگردد!» این پاسخ البته برداشت نگارنده است از دیدگاه فلسفی فیلم، که انسان (این دو کهنسال) را مخیر کرده میان «حالی خوش باش» یا «برنامده و گذشته بنیاد کردن». از اتفاق این رباعی خیام از این زاویه، سویهی فلسفی خود را خوب نشان میدهد. اما در برخورد با پرستار شب چهگونه باید این پرسش را طرح کرد؟
از این نکته آغاز کنیم که فیلم در مشاهدهگری بسیار صبور است. در سکانسهای طولانی بیمارستان دوربین بدون حرکت و واهمه از شنیده شدن یا نشدن سخنان زن، تنها ایستاده و صمبکم شاهد حرفهای تکراری پیرزن برای شوهرش است. حرفهای زن همواره در مورد مردن، چهگونه مردن، چه کسی مرده است، کی در انتظار مرگ است! و مانند اینهاست. گویی مرگ همچون شمشیر داموکلس در انتظارشان است. گاه هم زن را در راهروهای بیمارستان در حرکتی ماشینوار میبینیم که گاهبهگاه «آنتونیو!» را صدا میزند؛ و باز دقیقهای بعد او را در کنار شوهر میبینیم. تمام صحنههای بیمارستان تیره است، کل صحنههای خانهی این دو نفر هم در تیرگی شدید قرار دارد و نورپردازی این صحنهها هم مایهی تاریک است. بر این تاریکی تمایل مرد به سکوت در برابر تمایل دائمی زن به گفتوگو را که بیفزاییم، متوجه سردی و در عین حال التهابی میشویم که فضا را پر میکند. از اینسان این فضا بیننده را به یاد سکوت و تاریکی برخی از فیلمهای شهیدثالث میاندازد، ازجمله یک اتفاق ساده و بیشتر از همه طبیعت بیجان که این دومی اساساً در مورد زندگی بیسرانجام یک زوج پیر است.
حالا و با توجه به اینکه پرستار شب مستند است، موضوع جالبتر میشود. اگر در فیلمهای شهیدثالث همهی افراد بازیگرانی بودند در اختیار کارگردان، و گاه همچون بازیگران فیلمهای برسون باید از هر گونه بازیای پرهیز میکردند، در اینجا این شخصیتها دارند زندگی خود را میکنند و گویی دارند داستان شخصیتهای شهیدثالث را زندگی میکنند. اینجاست که دیدن این زندگی تکاندهنده میشود. فکر اینکه شصت سال زندگی طبیعت بیجانی داشته باشی، فرضی پریشانکننده است، اما مشاهدهی چنین زندگیای واقعاً تکاندهنده.
اهمیت پرستار شب را باید در توفیق فیلمساز در به تصویر کشیدن این زندگی دانست. از این منظر چیرگی کارگردان در مشاهدهگری با استفاده از دوربین به مثابه «مگسی روی دیوار» در کنار بازیگوشی خاص او، قابلتحسین است. در یکی از پلانسکانسهای چنددقیقهای فیلم، زن را در کنار شوهرش میبینیم که در حین بافتن کاموا، برای شوهرش حرف میزند و همین اتفاق را در حالی میبینیم که همین صحنه گویی در آینهای تکرار شده است. دقایقی بعد مشاهده میکنیم پیرزن دوم از جای خود بلند شده و میرود و سپس دو پرستار میآیند و تخت آن پیرمرد را جابهجا میکنند و این زن و شوهر تنها میشوند! گونهای از واقعیت که تنه به سوررئالیسم میزند؛ به همان اندازه که تصور شصت سال زندگی سراسر تکرار میتواند واقعیتی سوررئالیستی باشد!
دو سکانس پایانی فیلم هم یک اتفاق است در سینمای مستند. زن و شوهر در خانهی خود تنها شدهاند. هنگام خواب است. به بستر رفتهاند. باز هم سخنان زن که دیگر به تنها حاشیهی صوتی فیلم (چه همزمان و چه به صورت صدای خارج از تصویر) تبدیل شده، شنیده میشود که از خاطرات مشترکشان میگوید و عادتی که شوهر داشته برای ترک تختخواب، زمانی که از دست زن دلخور بوده است؛ و اندکی بعد مرد را میبینیم که تختخواب را ترک میکند. از اینجا مضطربکنندهترین و خیرهکنندهترین پلانسکانس فیلم آغاز میشود: زن یا شوهرش را صدا میزند یا آمبولانس خبر میکند یا به پلیس زنگ میزند؛ و شوهر به تختخواب چسبیده است. آمبولانس میآید. میرود. پلیس میآید. میرود. آمبولانس مجدداً برمیگردد. میرود. شوهر از جایش تکان نمیخورد و زن همچنان شوهر را صدا میزند؛ و دوربین تنها چند حرکت افقی انجام میدهد و ما از دل تاریکی شب تنها چیزهایی را میبینیم و میشنویم و همهی این اتفاقهای اضطرابآور در این فضا اتفاق میافتد. البته پایان سکانس بازگشت مرد است به تختخواب مشترکشان.
فردا صبح. انگار کل جهان فیلم از تاریکی درمیآید. صبحی درخشان است، آسمانی آبی، لکههای درشت و برجستهی ابر، کوچهای زیبا در محلهای اسپانیایی و این زن و شوهر کهنسال وارد کوچه میشوند. مرد که تا کنون و در کل فیلم کلمهای حرف از دهانش درنیامده بود، به زن پیشنهاد میدهد که چون سالگرد شصتسالگی ازدواجشان است، بروند و در کافه جشن بگیرند و برقصند!