پسر شائول / Son of Saul
کارگردان: لازلو نمش، فیلمنامهنویسان: لازلو نمش و کلارا رویر، بازیگران: گیزا روریگ (شائول اوسلاندر)، لونته مولنار (آبراهام وارژاوسکی) و... محصول 2015 مجارستان، 107 دقیقه.
در وحشت حاکم بر آشویتس سال 1944، یک زندانی مجبور میشود اجساد همنوعانش را بسوزاند. او در جریان این کار با جسم پسری مواجه میشود که انگار پسر خود اوست.
فیلمهای زیادی درباره اردوگاههای آدمسوزی نازیها ساخته شدهاند و نشان میدهند در آن مکانهای ترسناک چه اتفاقاتی میافتاده است. شاید یکی از مهمترین این فیلمها فهرست شیندلر (استیون اسپیلبرگ) باشد که درامیست نفسگیر درباره مردی که تصمیم میگیرد یهودیها را بخرد و از دست نازیها و مرگی محتوم نجات دهد. سبعیت نازیها را در این فیلم و امثال آن زیاد دیدهایم و احتمالاً بعد از این هم زیاد خواهیم دید. یکی از مهمترین و دهشتناکترین صحنههای فهرست شیندلر جاییست که زنها را بدون پوشش و به بهانهی حمام کردن به اتاقی میفرستند که در واقع اتاق گاز است. حتی در مستند تکاندهندهی شب و مه (آلن رنه) همه چیز بهوضوح نشان داده میشود. رنه با جسارت تمام واقعیت انکارناپذیر و وحشتناک آن اردوگاهها را پیش چشم مخاطب میآورد و حتی کار را به آنجا میرساند که با نشان دادن صابونهای ساختهشده از چربی بدن یهودیهایی که نازیها آنها را سوزاندهاند دل مخاطب را آشوب میکند.
حالا در دوره و زمانهای که این همه فیلم درباره این اردوگاهها ساخته شده و این همه تصاویر مستند در فضاهای مجازی در دسترس است، میشود فیلمی ساخت که همچنان بتواند آن لحظات را به مخاطب بباوراند؟ میشود فضایی خوفناک خلق کرد که مخاطب درگیر شود و حتی شده برای لحظهای باور کند که هنوز هم چنین جاهایی و چنین آدمهایی میتوانند وجود داشته باشند؟ لازلو نمش با همین اولین فیلم بلند سینمایی خود و تمهیدی عجیب و تأثیرگذار موفق میشود چنین فضایی را خلق کند. او با نشان ندادن، همه چیز را نشان میدهد.
در همان اولین صحنهی فیلم هیچ چیز نمیبینیم، زمینه تار است و بعد از لحظاتی شخصیت اصلی داستان یعنی شائول اوسلاندر وارد کادر میشود. از این به بعد است که دوربین تمام تلاش خود را میکند تا شائول را در کادر بگیرد و پسزمینهاش در تاریکی فرو برود. حتی یک نمای باز از اردوگاه نمیبینیم. تا انتها هم فقط با شخصیت اصلی که از کانون کادر دوربین خارج نمیشود همراه هستیم و دوروبرش هر آنچه هست، تار است و ناواضح. نمش با هوشمندی حتی از نشان دادن مثلاً اجسادی که در اتاق گاز روی هم تلنبار شدهاند امتناع میکند و همین امتناع اتفاقاً تکاندهنده مینماید؛ وقتی در پیشزمینه شائول کف زمین را میسابد تا تمیزکاری کند و در پسزمینه و البته به شکل تار جسدهای درهمفرورفتهی قربانیانی را میبینیم که با گاز خفه شدهاند، همه چیز ترسناکتر جلوه میکند. هیچ تأکیدی وجود ندارد.
در فیلمهای دیگری که در همین اردوگاهها میگذرد، بارها و بارها دیدهایم که آلمانیها با قیافههایی ازریختافتاده و رعبآور سر یهودیها فریاد میکشند و دندان نشان میدهند، اما اینجا تمام این دادوفریادها و خشونتها به شکل صداهایی مبهم در خارج کادر اتفاق میافتد؛ دستوراتی داده میشود، فریادهایی کشیده میشود اما چیزی نمیبینیم. از طرف دیگر حتی زجر و ضجهی یهودیهایی که تحت فشار و شکنجهی نازیها قرار گرفتهاند هم به شکلی بیتأکید و گذرا آن هم در پسزمینهای تار و ناواضح شنیده میشود. نمش عامدانه اینها را نشان نمیدهد چون هوشمندانه میداند که تاریکی ترسناک است. چرا از تاریکی میترسیم؟ نه به خاطر اینکه تاریک است بلکه به این خاطر که نمیبینیم دوروبرمان چه اتفاقاتی دارد میافتد و همین ترسناک است. این فیلم با نشان ندادن است که به هدفش میرسد و تازه این همهی ماجرا نیست. در طول فیلم هیچگاه شخصیتهای اسیر اردوگاه با هم بلند حرف نمیزنند جز در مواردی که در حضور آلمانیها هستند و بلند حرف زدن ایرادی ندارد. تقریباً در تمام طول مدت فیلم آنها زمزمهوار با یکدیگر گفتوگو میکنند و این قضیه همچنان در جهت فضاسازی عجیب فیلم است تا خوفناک بودن آن را به تماشاگر منتقل کند.
در این فضای وهمانگیز است که شائول به عنوان شخصیت اصلی داستان تلاش میکند از جان خودش بگذرد تا پسری را با مراسم مذهبی به خاک بسپارد. او حتی جان دیگر همراهانش را که قصد فرار دارند هم در این راه به خطر میاندازد. زندگی شائول در آن اردوگاه مرگ خلاصه خواهد شد و این را از همان نوشتهی ابتدای فیلم درباره «حاملان مخفی» میفهمیم. حاملان مخفی کسانی هستند که مدتی را با نازیها در سوزاندن انسانها همکاری میکنند و بعد خودشان توسط نازیها سوزانده میشوند. از همان اول پیداست که شائول هم دیر یا زود سرنوشت یکی از همینهایی را پیدا میکند که خودش آنها را از روی ناچاری و برای فرار از مرگ به دست مرگ سپرده است. خود شائول هم این را میداند و با علم به این مطلب هدفی برای خود برمیگزیند. هدفی که شاید او را از عذاب وجدان همکاری با نازیها هم راحت کند. او میخواهد پسربچهای را آبرومندانه به خاک بسپارد که تا آخر هم معلوم نمیشود واقعاً بچهی خود اوست یا نه. خودش میگوید بچهای ندارد اما این فقط در حد حرف باقی میماند. واقعاً مهم هم نیست که این پسر، بچهی اوست یا نه. مهم هدفی است که او تا آخر پای آن میماند.
سکانس پایانی فیلم سکانس مهمیست که در آن خیال و واقعیت در نزد شائول بههم میریزد؛ او که نتوانسته بچه را با مراسم مذهبی دفن کند، جسد را در رودخانهای خروشان جا میگذارد و در دل جنگل پناه میگیرد. او با اینکه توانسته از اردوگاه فرار کند اما بهشدت ناراحت است. این همه تلاش برای به خاک سپردن بچه بینتیجه مانده است. اما وقتی ناگهان پسربچهای سرش را از چارچوب درِ کلبهی چوبی که گروه فراریها در آن پناه گرفتهاند داخل میآورد، کمکم لبخندی روی لبان شائول مینشیند. ما هم لحظهای مانند او تصور میکنیم که داریم تخیلات شائول را میبینیم. انگار این روح بچه است که آمده تا به شائول بگوید خیالش راحت باشد چون او حالا آزاد است. اما وقتی برای اولین بار از ابتدای فیلم شائول را رها میکنیم و با پسربچه همراه میشویم میفهمیم که او نه خیال بلکه واقعیتیست که شاید حتی ناخواسته نازیها را هم به آن کلبه رهنمون کرده باشد. پسربچه از دوربین دور میشود و به میان جنگل پردرخت میدود در حالی که ما صدای شلیک متعدد نازیها را میشنویم. حالا انگار ما هم مانند شائول خیالمان راحت است که او خیالش از انجام هدفی که داشته، راحت شده است. مانند بسیاری از صحنههای دردناک این فیلم که در تاریکی میگذرند، لحظهی مرگ تلخ شائول را هم نمیبینیم و فیلم با دویدن پسربچه و نمای طبیعتی زیبا به پایان میرسد. هرچند چشممان اینجاست اما ذهنمان به لحظهی سوراخ شدن بدن شائول با گلولهی نازیها فکر میکند و این هدفیست که فیلم با نشان ندادن به آن میرسد.