رضا حسینی
از حق نگذریم: هر سال در سینمای جهان با چند هزار فیلمی که در کشورهای مختلف تولید میشوند و در میانشان کم نیستند آثاری که فیلمسازان مطرح و گاه بزرگی آنها را ساختهاند، مگر چند شاهکار سینمایی نصیب علاقهمندان و دوستداران هنر هفتم میشود که امسال و هر سال این قدر توقع از فیلمهای «انتخابی» جشنوارهی کاملاً دولتی و هدفمند فجر بالاست و دائم عموم مخاطبان، چه حرفهای و چه پیگیر سینما و... در جستوجوی شاهکارهای سینمایی هستند و پیوسته با جملههایی نظیر «این چه وضعی است؟»، «این فیلمها را کی انتخاب کرده؟» و هزار جور نق و غر دیگر شاکی میشوند و از زمین و زمان گله میکنند. اصلاً نگاهی به جدولهای نظرسنجی فیلمهای روز سینمای جهان در همین سایت ماهنامهی «فیلم» بیندازید تا ببینید چهطور بزرگان سینما و آثار متأخرشان با هر میزان از موفقیتهای بینالمللی از دم تیغ تیز انتقاد برخی از نویسندگان و منتقدان سینمایی کشورمان گذشتهاند و حتی بیارزش و اتلاف وقت تلقی شدهاند.
جشنوارهی سیوپنجم هم مثل هر دورهی دیگری کمتر از انگشتان یک دست، فیلم خیلی خوب داشت و بیشتر از انگشتان یک دست، فیلمهای خوب. پس با یک حساب سرانگشتی میتوان به این جمعبندی رسید که بیش از سی فیلم متوسط یا بد داشتیم و این آماری است که هر سال تکرار میشود. اما این موضوع را فراموش نکنیم که جشنواره امسال با کنار گذاشتن جدیدترین فیلمهای برخی از فیلمسازان مهم سینمای ایران از جمله کاناپه (کیانوش عیاری) و بیتوجهی یا میدان ندادن (به هر دلیلی) به فیلمهای اول جالب توجهی چون گلدن تایم (پوریا کاکاوند) و مفتآباد (پژمان تیمورتاش) در واقع خودش مقصر است و اگر این دوره از جشنواره فجر کممایه به نظر میرسد به خاطر سیاستهایی است که مسئولان و گردانندگان آن در پیش گرفتند.
اشکها و لبخندها: فهرست نامزدهای جشنواره سیوپنجم هم مانند هر سال، کلی حرفوحدیث در پی داشت که این موضوع هم در مقایسه با دورههای قبلی و در نظر گرفتن شرایط کلی جشنوارهها و مراسمهای سینمایی گوناگون قابل بررسی است و در نهایت میتوان به «طبیعی بودن» آن رسید و گفت که تاریخ، همواره در حال تکرار شدن در همهی سرزمینهاست! اگر بخواهیم فقط به مرور تاریخچهی جشنواره فجر بسنده کنیم، میبینیم که همواره تصمیمهای مشابهی در دورههای قبل گرفته شده است و به دلایل آشکار و غیرآشکار مختلفی برخی از سینماگران شایسته از راهیابی به فهرستهای نهایی بازماندهاند. اما یک بُعد چنین اتفاقهایی به تعدد بهترینها در یک دوره و محدودیت انتخابها در رشتههای مختلف برمیگردد، همان موضوعی که مثلاً باعث شد چند سال پیش در پی اعتراضهای گسترده، نامزدهای بهترین فیلم در مراسم اسکار از پنج فیلم به ده فیلم افزایش یابد تا فیلم شایستهای جا نماند. اما آیا مشکل به طور کامل حل شد؟ طبیعتاً نه، و به همین خاطر است که هر سال پس از اهدای جوایز در هر جشنواره و مراسم سینمایی یا حتی اعلام فهرست نامزدها، شاهد مقالههای مختلفی با محوریت پرداختن به غافلگیریها و گافهای فهرستها و برندگان اعلامشده هستیم. از این رو، اگر شرایط خاصتر جشنواره فیلم فجر با تمام محدودیتهایش را در نظر بگیریم، میبینیم که در مقیاسی بزرگتر، بهاصطلاح تا بوده همین بوده است.
شام آخر: اما همان طور که انتظار میرفت، یازدهمین روز نمایش فیلمها در برج میلاد، در مجموع و به لحاظ کیفیت آثاری که روی پرده رفتند، بدترین روز نمایش فیلمها در سالن اهالی رسانه بود. با این وجود، در سانس اول، اتفاق متفاوت و منحصربهفردی افتاد. مستند بزم رزم به کارگردانی سیدوحید حسینی با زمانی 125 دقیقهای و به عنوان طولانیترین فیلم جشنواره امسال ثابت کرد که اگر فیلمی کارش را درست انجام دهد، حتی اگر طولانیتر از همه باشد و پس از پنجاه فیلم و در اوج خستگی تماشاگران یک رویداد فرسایندهی سینمایی به نمایش درآید، باز هم میتواند هوش از سر بِرُباید و مخاطبانش را میخکوب کند.
نگار (رامبد جوان)
از روز تا شب
مهرزاد دانش
این چی بود؟ وحشت؟ تریلر؟ اکشن؟ رازآلود؟ متافیزیکی؟ چه؟ بله... میتوان ژانرهای تلفیقی داشت؛ مثل از شام تا بام (از گرگومیش تا سحر) ساختهی رابرت رودریگز، اما هر ژانری حتی از نوع تلفیقیاش نیاز به مقدمات و منطقهای درونی دارد. همین طوری نمیشود وسط فیلمی رئال، طرف بخوابد و خواب پدر مردهاش را ببیند و بعد که از خواب بیدار شد، وسط دستش، چک مچالهشدهای را ببیند که پدرش در خواب به او داده. نگار چرا این طوری است؟ روانپریش است؟ جنزده است؟ هیچ اشکالی ندارد کسی را در موقعیتهای غریبی نمایش دهیم که مثلاً وقتی در اتومبیلش را باز میکند شب شود و وقتی داخل اتومبیل است روز باشد، اما همین موقعیت غریب باید معطوف به پیشزمینهای منطقی (نه منطق بیرونی حتی، که منطقی برآمده از خود داستان اثر) باشد که نگار فاقد این ویژگی است. فیلم البته ویژگیهای اجرایی خوبی دارد (از صحنههای زدوخورد گرفته تا مواردی که با جلوههای ویژه طراحی شدهاند؛ بهخصوص آنجا که مادر از پشت خودرو در حال حرکت، نزدیک پنجره میآید و در میزند) اما وقتی نمیدانیم اوضاع از چه قرار است، این پتانسیلها هم عملاً حرام میشوند؛ مخصوصاً که آن فضاهای متافیزیکی پیشگویانه هم که برای نگار رخ میدهد، از فرط تکرار جایگاه خود را از دست میدهند و برای مخاطب قابل پیشبینی میشوند. در سالهای قبل، شبیه همین فضا در اعترافات ذهن خطرناک من (هومن سیدی) رخ داده بود، با این تفاوت که اینجا، شمایل مضحک آدمبد اصلی فیلم، با بازی ناموزون مانی حقیقی، اوضاع را بدتر کرده است.
بزم رزم (سیدوحید حسینی)
از روایتی پژوهشی به سندی تاریخی
آنتونیا شرکا
تماشای مستند بزم رزم که پژوهشی در موسیقی جنگ (دفاع مقدس) ایران است، نهتنها در بسیاری از ما حسی نوستالژیک را زنده میکند، بلکه یک بار دیگر یادمان میاندازد که برای جذب تماشاگری که 125 دقیقه به تماشای یک مستند مینشیند، حتماً لازم نیست پای موضوعی آشنا و مأنوس در بین باشد؛ بلکه کافیست دورانی تاریخی به خاطرهی جمعی یک ملت پیوند بخورد و در ادای این وظیفه اگر نوای موسیقی با عکس و فیلم بیامیزد، همان میشود که از یک مستند اثری هنری و ماندگار میسازد.
بزم رزم میتوانست مستندی خستهکننده در مدح و ستایش سرایندگان و نوازندگان سرودهای جنگی باشد و خوشحال از اینکه ادای دینی به هشت سال دفاع مقدس کرده، رسالت خود را به انجام برساند؛ اما سازندگان مستند به این اندک بسنده نکردند و فیلم به چالشی در موسیقی جنگ با تمامی تهدیدها و موانع و فرصتها و شادیهایی که در پیش رو داشت، ارتقا یافته است. کارگردان با یافتن فیلمهای آرشیوی دیدنی و نوارهای صوتی شنیدنی و خاطرهانگیز آن سالها، و با گفتوگو با آهنگسازان و نوازندگان و خوانندگان و مدیران فرهنگی سالهای 1357 تا 1367 به روایت فرازونشیبهایی میپردازد که موسیقی انقلاب و جنگ در مسیر خود پیمود، از زمانی که هنوز تعریف و هویت موجهی از نظر موازین شرعی پیدا نکرده بود تا زمانی که ارکستر سمفونیک صداوسیما، امکان اجراهای باشکوهی را در محل سازمان یا تالار وحدت یافت.
بزرگانی چون حسین علیزاده، فیروز برنجان، بیژن کامکار، کامبیز روشنروان، مجید درخشانی و... که روایتهایشان از روزهای دشوار آغاز جنگ شنیدنی است، از روزهایی که آلات موسیقی تهدید شمرده میشدند و حمل آنها - همچون حمل سلاح - به مجوز مخصوصی نیاز داشت! و هر اجرایی با همراهی مأموران مسلح کمیته، سالن کنسرت را برای موسیقیدانها به صحنهی نبرد تبدیل میکرد و... میگویند. خاطرات فردی راویان چنان در هم تنیده میشوند که گویی از خاطرهی جمعی دورانی جدا نیستند که به قول علیزاده «جنگ در هوا جاری بود».
حضور همسر مستندساز، محدثه گلچینعارفی، در مقام نویسندهی مشترک و تدوینگر بیشک از نقاط قوت فیلم است؛ بزم رزم نهتنها متکی به تدوین خلاقانه تصویری است بلکه بسیار هوشمندانه، ابتکارهایی را نیز در تدوین صدا میآزماید، از جمله در جاهایی که یک راوی درباره بخشی از سرودی سخن میگوید و صدای زیر آن سرود را میشنویم یا در جاهایی که راوی لحظاتی میاندیشد تا قطعهی مورد نظر را به یاد بیاورد، تدوینگر شیطنت میکند و آن قطعه را در فرمت نهاییاش پخش میکند؛ گویی چون دانایی کل، ذهن راوی را پیشاپیش خوانده است. مستند، گرچه خود دارای بخشبندیهایی با عناوینی چون «مویه»، «رجز»، «نوحه» و غیره است، اما به نظر میرسد هر قسمت به افتخار و نام یکی از بزرگان آن دوران تخصیص یافته است و با این کار کارگردان اجازه میدهد هر یک از بزرگان فضایی اختصاصی را برای خود در مستند داشته باشند؛ گرچه از وجود راویان دیگر هم در هر قسمت استفاده شده است.
یک ویژگی جالب دیگر بزم رزم این است که افراد فارغ از تعصب یا سوگیریهایی که با گذشت بیش از سی سال رنگ باختهاند، و با حفظ فاصله به تحلیل سیاستها یا رویههای آن دوران میپردازند، مثلاً رحیمیان، مدیر مرکز موسیقی صداوسیما در سالهای آغازین انقلاب، در جایی اعتراف میکند: «خیلی از کسانی که ماندند از روی تعصب و علاقهی شخصیشان بوده وگرنه ما [با برخوردهایمان] همه را دفع میکردیم.» حسین علیزاده هم در جایی از مستند در شرح آلبوم مشهور و محبوب «نی نوا»ی خود میگوید: «"نی نوا" یک یادداشت روزانه است که تبدیل به یک یادداشت تاریخی میشود.» با الهام از سخن او بگوییم: بزم رزم مستندی پژوهشیست که تبدیل به سندی تاریخی میشود.
ایستگاه اتمسفر (مهدی جعفری)
ایستگاه غافلگیری
محسن بیگآقا
یکی از غافلگیریهای جشنواره در سانس یازدهشب سالن برج میلاد، فیلم بیادعای ایستگاه اتمسفر است به کارگردانی مهدی جعفری و بر اساس فیلمنامهای از همسرش. جعفری در اولین فیلم سینماییاش کار دشواری را هم به لحاظ پیچیدگی مفهوم «قضاوت» و هم به لحاظ نوع اجرا انتخاب کرده است. البته اجرا فقط به جلوههای ویژهی خوب فیلم در یکی از صحنههای مرکزی برنمیگردد، بلکه فضاسازیهای خانه و محل کار شخصیت اصلی (با بازی محسن کیایی در یکی از معدود نقشهای جدیاش) را نیز شامل میشود. ایستگاه اتمسفر رابه لحاظ کشمکشهای دراماتیک و تغییر جهت چندباره قصه، باید با دقت تماشا کرد. اما با وجود پیچیدگیهای قصه، فیلمساز توضیح اضافهای به تماشاگر نمیدهد و دائم با درگیر کردن مخاطب در سیر داستان او را به قضاوت وامیدارد و بعد نتیجهی شتابزدگی در قضاوت را برملا میکند.
امسال، سال شکوفایی بازیگران بود. تعداد بازیهای خوب در فیلمها بهقدری زیاد بود که تماشاگر جشنواره به تعامل درست بازیگر و کارگردان از یک طرف و درک تازهی فیلمسازان از مقولهی بازیگری از طرف دیگر، ایمان میآورد. ایستگاه اتمسفر هم از این قاعده مستثنا نبود. اما بین بازیهای فیلم، بیتردید بازی رؤیا افشار در نقش مادری مسن، یکی از بهترین بازیهای فیلمهای حاضر در جشنواره بود. او نهتنها مادرزنی مهربان، وظیفهشناس و مسئولیتپذیر را به نمایش گذاشته است، بلکه جنبهای دوستداشتنی از زنی با شعور اجتماعی بالا را نیز به تماشاگر ارائه میدهد؛ حیف از سالهایی که او به هر دلیلی از سینما دور بود!
اسرافیل (آیدا پناهنده)
طبیعت، عشق و...
محسن بیگآقا
بارها خواندهایم که فیلمسازان مرد بهتر از فیلمسازان زن، زنها را میشناسند و در فیلمهای خود به نمایش میگذارند. حالا با فیلمساز زنی روبهرو هستیم که با شناختی عمیق از جنس مرد، او را در شخصیت اصلی خود با جلوهای تازه به نمایش گذاشته است. تردید پنهان شخصیت مرد اسرافیل بین عشق قدیمی و عشق جدیدش با مهارت در داستان به نمایش گذاشته شده است؛ که یکی با وجود چینوچروک میانسالی هنوز بویی از خاطرات قدیم در خود دارد که تصاحبش پیروزی بر گذشتهی شکستخورده و تحقیرشدهی مرد است و دیگری رنگوبوی جوانی، تحرک و شور تازگی را در خود دارد که میتواند آیندهی پرنشاطتری را برای مرد رقم بزند.
طبیعت، عشق، مهاجرت، دعواهای خانوادگی و... همگی در هم تنیده شدهاند تا در هر فصل با غلبهی یکی از این مضامین و همراهی سایرشان روبهرو شویم. فیلم با آنکه با فصل عزاداری آغاز میشود و ادامه مییابد، اما در دل خود امید به حیات و شکوفایی در رابطهها را به نمایش میگذارد. با وجود بازیهای خوب دو شخصیت اصلی زن فیلم، بهترین بازی متعلق به بازیگر مرد، پژمان بازغی، است که مثل ناهید در اینجا هم نقش پیچیدهاش را با مهارت ایفا کرده است.
زمانی دیگر (ناهید حسنزاده)
مِهر و تعصب
نیروان غنیپور
زمانی دیگر در بستر سینمای موسوم به سینمای جشنوارهای شکل گرفته است و همان بُنمایههای آشنای این سینما در دهههای 1370 و 80 را دارد. از فضای تیره و چرک خانه و روستا، بارداری ناخواستهی دختری جوان توسط یک سرباز وظیفه، واکنش قهرآمیز پدر در برابر خانواده تا برخوردهای ناآگاهانه و تعصبآمیز اهالی و قضاوتهای نازل بستگان. نوع رنگ مونوکروم تصویر هم این مایهها را بیشتر تشدید میکند. فیلم در ساختن جغرافیای داستان الکن عمل کرده است به طوری که اگر در تیتراژ پایانی به این روستای سرد و کوهستانی در اطراف فیروزکوه اشاره نمیشد هیچ نشانهای وجود نداشت که بفهمیم این داستان در کجای ایران روایت میشود. بازی بازیگران بهویژه نقش سمیه چشمگیر نیست و انتخاب درستی برای اجرای این شخصیت صورت نگرفته است.
تنها نکتهی امیدبخش، شخصیت قدیر با بازی مجید پُتکی است که با وجود خشونت و استیصالش نسبت به این موقعیت حساس، رگههایی از مهر پدرانه را به نمایش میگذارد. فیلمساز سعی کرده از نشانههای آشنای این روزهای جامعه (وضعیت نابهسامان اقتصادی و معیشت کارگران) استفاده کند و تا حدودی آنها را به هم مربوط کند. اخراج پدر از کارخانه به علت درگیری با کارفرما بر سر رسیدن به مطالبات و شکایت صاحب سرمایه از کارگران و به زندان رفتنشان، تأثیر مستقیمی بر خانواده میگذارد و در این بین، دختر خانواده در رفتوآمدها به زندان جهت ملاقات با پدر، قربانی وعدههای پوچ و توخالی سربازی در مقام نگهبان زندان میشود. اما پرداخت سینمایی دمدستی و عقبمانده نسبت به این جریان، فیلم را کشدار و دافعهبرانگیز کرده است و نقب عمیقی به شرایط روز جامعه نمیزند و در سطح موضوع باقی میماند. تنها همان خصیصهی مهر پدری است که بهتدریج خود را نشان میدهد و باعث حفظ فرزند و نوه میشود.
آذر (محمد حمزهای)
موفق در ساختار
محسن جعفریراد
آذر از لحاظ ساختاری توقعی را برآورده میکند که از فیلمهای کوتاه و تلویزیونی محمد حمزهای میرفت؛ مثل کارهای قبلیاش اجرایی ساده و صمیمی و دور از فرمگرایی کاذب و نگاه انتزاعی فیلماولیها. حمزهای در آذر بیشتر به برداشتن محکم گام اول فکر کرده است تا اینکه فیلم ایدهآل خودش را بسازد. اما این گام اول به خاطر ضعفهای فیلمنامه، زیاد هم محکم برداشته نمیشود. موقعیت داستانی طبعاً برای یک داستان سینمایی، چه از نظر کمی و چه کیفی، ناکافی به نظر میرسد؛ هرچند نویسنده و کارگردان سعی کردهاند شاخههای فرعی به تنهی اصلی روایت اضافه کنند اما آنها هم کشش کافی را ندارند. نتیجه اینکه هم روایت فیلم قابل پیشبینی میشود و هم از لحاظ ریتم و ضرباهنگ در یکسوم انتهایی افت میکند. در واقع موقعیت تکراری فعالیت زنی در اجتماع و استفادهی ابزاری شوهر و اطرافیانش از او قرار بوده با پرداخت جدیدی همراه شود که این پرداخت بیشتر از نظر اجرایی قابل مشاهده است و نه عناصر داستانی. گرهافکنی و تعلیق داستان هم قوام لازم را ندارد. دروغ شوهر و نسبت دادن فساد اخلاقی به همسر، منطق لازم را نه در انطباق با نمونههای واقعی بلکه در انطباق با واقعیت خود فیلم هم ندارد. در کل محمد حمزهای در کارگردانی آذر نمره قبولی میگیرد و میتوان انتظار فیلمهای بهتری را از او داشت.
ویلاییها (منیر قیدی)
ثبت و یادآوری تصویر اساطیری مام میهن
علیرضا حسنخانی
ویلاییها به زبان تصویر کمکمان میکند تا خیلی چیزها و اتفاقها را فراموش نکنیم. اجازه بدهید کمی شخصیاش کنم. ویلاییها کمکم میکند ضجههای مادرم هنگام رسیدن خبر مجروح شدن برادرش در عملیات کربلای۴ و اینکه باورش نمیشد او مجروح شده باشد و خیال میکرد برادرش شهید شده، فراموش نکنم. ویلاییها کمکم میکند تصویر مادربزرگم در زیرزمین خانهشان در حال سبزی پاک کردن و اشک ریختن بابت بیخبر جبهه رفتن فرزندش را فراموش نکنم. ویلاییها کمکم میکند یادم بماند زمانی که پیکر مطهر شهید محسن هزاوه را میآورند و به خاک میسپارند خواهر پابهماه او چیزی از این اتفاق نمیدانسته و چند ماه بعد بیخبر از همه جا بدون اینکه پیکر برادرش را دیده و با او وداع کرده باشد سر مزارش برده میشود.
اینها بخشی از تصاویری هستند که از آن سالها در خاطر داشتم و ویلاییها آنها را دوباره پیش چشمانم زنده کرد. مطمئنم کسانی که فیلم را دیدهاند یا خواهند دید از این دست خاطرات و تصاویر پیش چشمشان جان خواهد گرفت؛ تصاویری شاید پریشانکننده و غمگین اما مهم و روشنگر. اگر تمام سهم ویلاییها در این سینما این باشد که به قدر بضاعت و توانش کمک کند تا تصاویر مادران و همسران جوانی را از خاطر نبریم که جگرگوشههایشان را برای دفاع از سرزمینمان سپر گلوله کردند، وظیفهاش را خوب و درست انجام داده است و باید به همین خاطر به منیر قیدی آفرین و دستمریزاد گفت. در این رهگذر کارگردانی قابل قبول قیدی در خلق فصلهایی تکاندهنده و ماندگار ستودنی است؛ فصل حضور عزیزخانم در قسمت معراج از این دست است؛ تصویری زنده و خللناپذیر از سبعیت جنگ.
تصویر آرمانی شهید در تابوتی مزین به پرچم سهرنگ ایران، نمونهای است که در حافظهی تصویری ما جای دارد؛ تصویری قهرمانپردازانه اما مجهول و بیهویت. اما تصویر منیر قیدی از پیکرهایی که روی زمین به ردیف چیده شدهاند و کولرهای روشن و قالبهای درشت یخ کمک میکنند این بدنها بو نگیرند، تصویری انسانی، واقعی، ملموس و بهشدت تکاندهنده و رنجآور است. در حقیقت قیدی به کمک این فصل نهفقط کمکمان میکند شهدا را جزوی از خود و خانوادهمان بدانیم بلکه با تعداد زیاد پیکر شهدا آن هم در نمایشی آشناییزدا، تلنگری جدی برای به خاطر داشتن و فراموش نکردن میزان رشادت و ازخودگذشتگیشان به ما میزند.
اما از نظر سینمایی سر فرصت باید به انتخاب غلط پریناز ایزدیار، حضور اضافهی صابر ابر و... پرداخت. حضور دلپذیر ثریا قاسمی در نقش مادر یک رزمنده و مادرشوهر متفاوت است. عطوفت عزیزخانم نسبت به رزمندهای که میخواهد او عزیزش باشد نهتنها مهر مادرانه را در قاب تصویر عینیت میبخشد بلکه بازتابی اساطیری از مام میهن است. فصل نمای هوایی و مادرانی که بر زمین میخوابند و چادر بر سر این آبوخاک میکشند به خاطر بیاورید تا ببینید منیر قیدی چهطور با زبان تصویر زیبا و نظرگیرش، حضور بانوان فیلم در آن موقعیت تکاندهنده را ترجمانی اساطیری میکند و جلوهای عینی از مادر وطن خلق میشود.
سد معبر (محسن قرایی)
زیر پوست شهر
خشایار سنجری
محسن قرایی فیلمساز جوان و خوشقریحهای است که با فیلم اولش خسته نباشید! توجه بسیاری را به خود جلب کرد. اما فیلم دوم او بر خلاف فیلم اول، لحنی گزنده دارد. سعید روستایی نویسندهی فیلمنامهی سد معبر، دست روی شخصیتی گذاشته است که جنس پلشتیها و عصیانش متفاوت با شخصیتهای آشنا و کلیشهشدهی منفی در سینمای ایران است. شخصیت اصلی داستان، آدمی است که نمونهاش را در محیط اطرافمان دیدهایم اما در فیلمهای سینمایی کمتر با چنین جزییاتی در شخصیتپردازی مواجه شدهایم. در ضمن نوع گفتار و کنشهای حامد بهداد در باورپذیری این شخصیت مؤثر واقع شده است.
نماهای ساده و بدون خودنمایی در دکوپاژ، روایت خطی در تدوین، موسیقی مینیمال، برگزیدن قصهای ساده اما پرکشش با گرهافکنیها و گرهگشاییهای متعدد و... مثالهایی از سبک و رویکرد فیلمساز است. قرایی شخصیتها را با تکیه بر درگیریهای خانوادگی معرفی میکند و از درون کشمکشها، دینامیک روابط را شکل میدهد؛ روابطی که با پیشرفت قصه هر لحظه رو به افول میروند و تیرگی جهان شخصیتها سر به فلک میگذارد.
سعید روستایی در اینجا هم تسلط خود بر پردازش موشکافانهی قشر خاصی از اجتماع را به رخ میکشد؛ شاید آدمهای سد معبر از منظر درماندگی به شخصیتهای ابد و یک روز شباهت داشته باشند، اما نوع رفتار و تصمیمهای آنها در بزنگاههای حساس داستان متفاوت است و سیر تدریجی صعود یا غالباً نزول شخصیتها به کل فرق میکند. سد معبر آینهی تمامنمای تهران امروز است که پرشتاب و چرکآلود به سوی مقصدی نامعلوم میتازد؛ انسانهایی که آیندهای ندارند و زمان حالشان آکنده از حسرت گذشته است. اما برای انتقال چنین حسی نه از طریق دیالوگهای پرطمطراق و شخصیتهای فقرزده، بلکه از مسیر ترسیم کشمکشهای ذهن پرتلاطم بشر امروزی عمل شده و در این میان، از صدور بیانیههای اجتماعی ضدفقر پرهیز شده است.