شهریور 1388 - شماره 398
چشم انداز ۳۹۸
در گذشتگان اولین شب آرامش: سیفالله داد (1388-1334)
مرگ سیفالله داد، زود بود اما چندان غیرمنتظره نبود. از چند سال پیش که سرطان بدخیمش خود را نشان داد، حتی او با مقاومتش چند بار مرگ را جواب کرد و به نظر میرسید که بیماری، روزی سرانجام تسلیمش کند؛ هر چند که همه امیدوار و آرزومند بودند که این روز، دیرتر فرا برسد. از معدود آدمهای اهل سینما بود که هم در عرصهی حرفهای - به عنوان فیلمساز و تدوینگر و مدیر تولید - کارنامهای بالاتر از استاندارد داشت و هم در عرصهی فعالیتهای صنفی و مدیریت دولتی. بهخصوص در زمینهی آخر، کارنامه و میراثی از خود بهجا گذاشت که جدا از انتقادهای ناگزیر و گاهوبیگاهی که در زمان مدیریتش به او میشد، سیفالله داد را به سینماگر و مدیری تأثیرگذار و محترم برای سینمای ایران تبدیل کرد. مطالبی که میخوانید، ادای احترامی ناچیز به اوست، که حالا جای خالیاش بیش از همیشه احساس میشود.
اصغر نعیمی: حالا آنچه اهمیت دارد میراثی است که او برای سینمای ایران، دستاندرکارانش و مخاطبان آن به یادگار گذاشته. سه فیلم حاصل کارنامهی کمتعداد او در مقام فیلمساز ما را دچار حسرت فیلمهای خوبی میکند که میتوانست بسازد اما نساخت. معروف است که پنجاه سالگی، سن پختگی یک فیلمساز است و داد در 54 سالگی خیلی زود، قبل از اینکه بتواند فارغ از دغدغهی امور اجرایی، فیلمهایش را بسازد، رخ در نقاب خاک کشید و مهمتر از سه فیلمی که ساخت، ما را در حسرت مجموعهی اقدامهایی که در کسوت یک مدیر فرهنگی میتوانست انجام بدهد باقی گذاشت؛ حسرت ایدههای مصلحانهاش در زمینهی آزادی و استقلال سینماگران و برنامههایی برای اجرایی کردن این ایدهها که نه امروز، که همان ده سال پیش با استعفای ناگهانیاش از سمت معاونت امور سینمایی به خاک سپرده شد و هیچکس انگیزهای برای پیگیریشان از خود نشان نداد.
سینما را بزرگ میخواست، و برای امروز
علیرضا شجاعنوری: خبر کوچ هر عزیزی، دوستی، آشنایی، انسانی، همیشه در دلم حس خاصی برمیانگیزد. غمگینم میکند، دلم را میسوزاند و افسوس میخورم. رفتن سیفالله خبری بود که تمام وجودم را سوزاند، اما همزمان از خودم که بیهوده بازماندهام شرمنده شدم و از نبود او افسوس خوردم. اگر سیفالله میماند میتوانست سالهای سال سرداری بزرگ در سپاه فرهنگ ما باشد. حالا ما ماندیم و این کشتی بیلنگر و یک ناخدا کمتر. از او بسیار آموختم، از جمله صبر بر بلا.
مردی از جنس ابریشم
علیرضا زریندست: ده روز بود که از شروع فیلمبرداری ما در دمشق میگذشت و حالا داشتم با سیرت مردی آشنا میشدم. طبعی معصومانه و کودکانه داشت و روحی دوستداشتنی که احساسات خود را برای شاد شدن و خندیدن و متأثر شدن کنترل نمیکرد. خصوصیات درونی او را مثل یک کریستال میتوانستند ببینند. دقت او در پالایش شخصیتهای فیلم بازمانده، از نقاط بارز و باارزش این اثر است. سیفالله داد مردی از تبار ابریشم بود، در جای لازم مثل ابریشم لطیف بود و در زمانی مثل آهن قرص و محکم و باتحمل.
آموختم، زیر باران
عزیزالله حمیدنژاد: یک ماه پیش از انتخابات بر فراز قلهای در رشتهکوههای البرز بودم که اولین پیامک انتخاباتی را دریافت کردم. از سیفالله بود. خوشحال شدم چون احساس سرزندگی را در ورای پیامک او حس کردم. ده روز قبل از انتخابات تلفنی با او صحبت کردم و حالش را پرسیدم. بیمار بود اما امیدوار. یک ماه پس از انتخابات، شنیدم حالش خوش نیست، نگرانش بودم. چند بار تماس گرفتم، گوشی را برنداشت، پیامک فرستادم: «سلامتی و شادی شما آرزوی ماست»، اما جوابی نیامد. چند روز بعد سفر جاودانهاش را آغاز کرد.
از نگاه جنوبی: دربارهی اسماعیل فصیح و آثارش که هرگز رنگ پرده را ندیدند
شاپور عظیمی: اسماعیل فصیح روز 25 تیر در بیمارستان شرکت نفت در تهران درگذشت. کمتر کسی او را در مجامع ادبی یا هنری دیده بود و تقریباً بجز یکی دو مورد، هیچگاه تن به گفتوگو نداد. نویسندهای که در تمام عمرش حاضر نشد در مورد رمانها، داستانها و شخصیتهای آثارش حرفی بزند؛ چون اعتقاد داشت چنین کاری نقض غرض است. او باور داشت که نباید مانند نویسندهی مورد علاقهاش - ارنست همینگوی - دائماً خود را به آثار منتشرشدهاش سنجاق کند و توضیح دهد که اینجا یا آنجا چه منظوری داشته است. او در حالی درگذشت که با وجود علاقهی قلبیاش، هرگز نتوانست شاهد ساخته شدن فیلمی بر اساس آثارش باشد. علاقهی شخصی به سینما و آثاری مانند کازابلانکا، همچنین اعتقاد بسیاری از سینماگران و علاقهمندان و خوانندگان آثارش به «سینماییبودن» رمانها و داستانهای فصیح، فرصت مناسبی در اختیارمان میگذارد تا با نگاهی مختصر به زندگی، آثار و شکل روایتگریاش، اندکی در این امر کندوکاو کنیم که اگر جلال آریان (معروفترین مخلوق ادبی فصیح و شخصیت اصلی بسیاری از آثارش) معادلی سینمایی پیدا میکرد، آیا برای آنهایی که در کتابهای فصیح با چنین شخصیتی زندگی کردهاند، همان جلال آریان آشنا و همیشگی میبود؟
گفتوگو با حسن فتحی: خوابم یا بیدار؟
تهماسب صلحجو: روحیه و منش و سختکوشی و سماجت حسن فتحی برای من از سریالها و فیلمهایش جالبتر است. او را از سالها پیش میشناسم. زمانی که در فضای تئاتر تکاپو میکرد و گاه نقد و مطلبی مینوشت. امروز اگر توانسته در عرصهی فیلمسازی و سریالسازی خودی نشان دهد، حاصل سختکوشی و سماجتش در چند دههی گذشته است. خودش میگوید که نمیخواهد در سینما تافتهی جدابافته باشد و میکوشد فیلمسازی ایرانی با پشتوانهی فرهنگ و آداب و سنتهای ملی و بومی شناخته شود. تأثیرپذیریاش از پیشینیان سینمای ایران را با افتخار یادآوری میکند و میخواهد راه پیشگامان را با شیوه و شگردی روزآمد ادامه دهد. برای مخاطب عام، احترام قایل است و عقیده دارد که مخاطبِ هنرمند، همهی جامعه است با هر نگاه و ذائقهای... نمایش فیلم پستچی سه بار در نمیزند فرصتی پیش آورد تا با فتحی به گفتوگو بنشینیم، بگوییم و بشنویم و دغدغهها و دلمشغولیها و اندیشههایش را در قلمرو فرهنگ و هنر و بهخصوص سینما بیشتر بشناسیم.
حسن فتحی: لنگ و لگدی که برخی جریانها ـ چه در حوزهی فیلمسازی، چه در حوزهی نقد ـ به طرف فیلمفارسی میپرانند، مرا به یاد لنگ و لگدی میاندازد که زمانی کارگردانهای تئاتر به سمت تعزیه و نمایش تختهحوضی میانداختند. بالاخره یلی مثل عباس جوانمرد گروه تئاتر ملی را درست کرد و اتفاقاً همان نویسندگان جوان آن دوران مثل بیضایی که تحت تأثیر سنتها و آیینهای نمایشی ایرانی همچون تعزیه و تختهحوضی بودند، نشان دادند که ما چه فرهنگ نمایشی پرباری داریم. عین این اتفاق در سینمای ما هم افتاد. گفتم که، یکی از نمونههای موفق این الگوبرداری داریوش مهرجویی است. او در آثارش فرمولی را پیدا کرد که از یک طرف نگاهی به فیلمفارسی دارد و از طرفی تراوشهای ذهنی، فکری، فلسفی و اجتماعی روزگار خودش را ترکیب کرده و به یک سینمای موفق رسیده است. هم فیلم روشنفکری میسازد و هم آثارش را عامه میپسندند.
گفتوگو با امیر جعفری: بازیگری که فوت و فن نمیخواهد!
الهام طهماسبی: امیر جعفری را بیشتر به خاطر نقشهای تلویزیونیاش در سریالهای طنز و نیز سریال میوهی ممنوعه میشناسند، ولی او بازیگری را با تئاتر شروع کرد و گاهی در سینما هم نقشهای کوتاهی بازی میکرد: نان و عشق و موتور 1000، قارچ سمی، مکس، تردست، جنایت، کلانتری غیرانتفاعی، نفوذی و لج و لجبازی. پستچی سه بار در نمیزند، هفتمین کار سینمایی امیر جعفری بر پردهی سینماست. او در این فیلم، نقش یک کلاه مخملی نوچهی «شعبان بیمخ» را با شیرینی و تسلط بازی میکند. به مناسبت نمایش عمومی این فیلم، با او گفتوگو کردهایم.
امیر جعفری: فیلمفارسی هم دیدم، چون کلاهمخملیها دقیقاً مال همان زمان بودند و بهتر میتوانستند این نقش را دربیاورند. مثلاً الان خیلی از اصطلاحات جوانهای امروزی را ما بلدیم و بهتر میتوانیم به کار ببریم تا کسی که مثلاً هفتاد ساله است. در این فیلمها من به نوع راه رفتن و حرف زدن کلاهمخملیها دقت کردم. همچنین برای یاد گرفتن دربارهی این آدمها حداقل دهدوازده ترنا بازی رفتم، قم، واوان و... میخواستم لوطیهای آن زمان را ببینم. با بستگان طیب حاجرضایی صحبت کردم تا بفهمم شخصیتش چهطور بوده، عکسهایشان را دیدم و با بازماندههای آن نسل که شصتهفتاد ساله هستند صحبت و معاشرت کردم تا با نوع راه رفتن، کلاه برداشتن و سایر خصوصیاتشان آشنا شوم. برای بازی در نقشهایی که از آنها پیشزمینهای ندارم یا کتاب میخوانم یا سراغ آن آدمها میروم و خاطراتشان را میشنوم. مثلاً هفتهای دو سه بار میرفتم سراغ نوادگان طیب، به هیأتهایشان و مراسم نذری و با آنها قاطی میشدم تا ببینم چهطور قلیان میکشند، با زنهایشان چهطور حرف میزنند. و حتی شبها خانهشان میخوابیدم. یک سری اصطلاحات هم پیدا کرده بودم ولی چون متن فیلم کامل بود جای کار نداشت.
گفتوگو با کارن همایونفر: آهنگساز شبانهروزی
سمیه قاضیزاده: کارن همایونفر متولد سال 1347 تهران است. در آغاز جوانی راهی ترکیه شد تا در کنسرواتوار هاجتتپه آنکارا موسیقی را به صورت آکادمیک دنبال کند. در همان جا چندین قطعه نوشت و آنها را در کنسرتهای متعدد اجرا کرد و این کار را تا کنون ادامه داده است. اگرچه شاید خیلیها همایونفر را پس از ساخت موسیقی سریالهایی مثل اغما یا صاحبدلان بشناسند اما او سالهاست که در عرصهی موسیقی فیلم فعالیت دارد و در کارنامهاش ساخت بیش از شصت موسیقی فیلم وجود دارد؛ از جمله کاغذ بیخط، پارتی، پاپیتال، سلطان، سیاوش، رنگ شب، سالاد فصل، توفیق اجباری، این زن حرف نمیزند، از دوردست، ایستگاه بهشت، شیفته، باجخور، جنایت، سیزده گربه روی شیروانی، صد سال به این سالها، کتاب قانون و خاکآشنا که این روزها بر پرده است؛ به اضافهی سریالهای پربینندهای چون حلقهی سبز، سفر سبز، پلیس جوان، مرگ تدریجی یک رؤیا، همسایهها، اغما و...
کارن همایونفر: تلقی ما از سینما، از این ضیافت نور، صدا، تصویر، موسیقی و عکس، تصوری است که در ذهن ما جا افتاده است. برخی از فیلمهای هالیوود اگر 120 دقیقهاند 120 دقیقه موسیقی دارند اما بعضی فیلمها به دلایل خاصی سکوت درشان کارکرد پیدا میکند. این فیلمها بیشتر خاستگاهی اروپایی دارند یا متعلق به سینمای مستقلاند. به این معنی که انگار استفادهی کمتر از موسیقی به آنها نوعی فرهیختگی یا جلوهی روشنفکرانه اضافه میکند. فکر میکنم در ایران هم این نگاه از همان جا میآید. من خوشحال میشوم اگر سینماگران به جایی برسند که فقط نور و تصویر کار کنند، چون موسیقی به باند صوتی فیلم اضافه میشود و اصلاً جزو اصل فیلم نیست. خود ما هم میدانیم که در جاهایی استفاده از موسیقی آن قدر زیاد شده که کارکرد اصلیاش را از دست داده است. اما اگر کارگردانی بداند که چهطور از موسیقی استفاده کند بیشک همان موسیقیهای زیاد هم آثاری درخشان از کار درمیآیند. از آن طرف نگاه کنید به فیلمهای کوبریک، کوپولا، لوکاس، یا اسکورسیزی. اینها بزرگان هالیوود هستند اما هیچ کدام از موسیقی استفاده نمیکنند.
نقد فیلم خاکآشنا: تابستان گرم طولانی
هوشنگ گلمکانی: در سه فیلم اخیر فرمانآرا، برخی از منتقدان به لحن شعاری فیلمها ایراد گرفته بودند که در این میان حرفهای دو دوست نویسندهی قدیمی در کنار مقبرهی کوروش و فریاد «ایراااااااان.....!» محمدرضا سعدی هنگام مرگ دوستش در یک بوس کوچولو نقاط مشترک این ایرادها بود. گرچه نگارنده برای این شعارها (بجز همان فریاد آقای سعدی) تعبیری در متن ساختار فیلم داشت، اما خاکآشنا، آن قدر از شعارها اشباع شده که توضیح و توجیهی برایشان ندارم. در آن سه فیلم، تمهیدهای فرمی (مثل ارجاع به ساختار رمان نو در دو فیلم اول و شگرد رئالیسم جادویی در فیلم سوم) و ظرافتهای اجرایی میتوانست زهر شعارها را بگیرد و آنها را به مفاهیمی در دل فرم و داستان تبدیل کند، اما در خاکآشنا نه نشانی از یک تمهید جذاب فرمی است، نه ظرافتهای اجرایی و نه حتی یک داستان و فیلمنامهی کارشده و چندلایه.
عشق و مرگ و تخیل
رضا کیانیان: در نسخهی به نمایش درآمده، شورای صدور پروانهی نمایش 9 دقیقه از فیلم را حذف کرده است. سکانسهای حذفشدهی اصلی مربوط به همان دوست نامدار است که کشته میشود. و کمی دربارهی روابط عاشقانهی او. در نتیجه برخی از مفاهیم فیلم گنگ و نارسا شده است. خوانندگان این مطلب، حق دارند در مقایسه با فیلم، فکر کنند مطلبی تخیلی خواندهاند. اما یادمان باشد سالها در تلویزیون جرح و تعدیل فیلمها و سریالها را دیدهایم. دیدهایم چهگونه فیلمی صد دقیقهای به فیلمی پنجاه دقیقهای تبدیل میشود. دیدهایم چهگونه نامزدها تبدیل به خواهر و برادر میشوند. دیدهایم چهگونه مبارزان آمریکای لاتین مسلمان میشوند. دیدهایم چهگونه مدیومشاتها تبدیل به کلوزآپ میشوند. و خیلی چیزهای دیگر. پس همهی ما زبان جدیدی یافتهایم که رمزهایش را هم میفهمیم. علایم نانوشته آموختهایم که با آنها رمزگشایی میکنیم.
پستچی سه بار در نمیزند: صورت از بیصورتی آمد برون...
جواد طوسی: «مکاشفهی تاریخ» یکی از دغدغههای اصلی حسن فتحی است که نشانههای آشکارش را در مجموعههای تلویزیونی پهلوانان نمیمیرند، شب دهم، روشنتر از خاموشی، مدار صفر درجه و همین پستچی سه بار در نمیزند میبینیم. این مواجههی تاریخی، همواره با نوعی آسیبشناسی فرهنگی توأم بوده و به نظر میرسد که نگاه مستقیم سیاسی برای او جاذبهی چندانی ندارد. در کنار این دلبستگی اولیه، با مخاطبشناسی عامتری در بعضی از آثار فتحی روبهرو هستیم که نمونههای شاخصش را در مجموعههای میوهی ممنوعه و اشکها و لبخندها و فیلم ازدواج به سبک ایرانی میبینیم. پستچی سه بار در نمیزند، دومین فیلم بلند حسن فتحی، زبان تصویری و کلامی پیچیدهتری دارد. منتها او سعی کرده با ایجاد کشش و جذابیت در گفتار و ریتم کلی فیلم و ایجاد موقعیتهای نمایشی در سه طبقهی لوکیشن اصلی فیلمش، این «پیچیدگی» دافعه ایجاد نکند. نوع روایتپردازی، همچون قصههای مثنوی و هزارویک شب، تودرتو و از زبان چند شخص است که به سه مقطع از تاریخ معاصر اشاره دارد.
فیلمنامه/ موزون، ناموزون، متداخل
مهرزاد دانش: یکی از بزرگترین امتیازهای پستچی سه بار در نمیزند، ایدهی درخشانش است. اینکه سه موقعیت مجزا به گونهای در هم تنیده شوند که به لحاظ طولی (امتداد نسلها) و عرضی (شباهتآفرینیهای کنشی) فصل مشترک پیدا کنند، نشان از ذهن هوشمند و منسجم سازندهاش دارد. البته در سینمای جهان و بسیاری از مجموعهها یا فیلمهای تلویزیونی خارجی، این جور درهمتنیدگیهای موقعیتی کم دیده نمیشود اما در سینمای ایران، جای چنین اثری کموبیش خالی بود. این نکته آنجا بیشتر نمود دارد که حسن فتحی ایدهاش را در بستری بومی پیش برده است. اگر قائل به این باشیم که پستچی... از برخی الگوهای ژانر وحشت هم تبعیت میکند، تفاوت بارزش با آثار وحشت ایرانی دیگر، در همین بافت ایرانیاش نهفته است. آثار وحشت قبلی سینمای ما، عمدتاً گرتهبرداریهایی از جیهارورها (فیلمهای دلهرهآور ژاپنی) یا فیلمهای وحشت تین ایجری هالیوودی بوده و فتحی توانسته از این سطح فراتر برود و با استناد به باورهای سنتی مبنی بر حضور ارواح در عمارتهای قدیمی، تا حدی متناسب با داشتههای فرهنگی خودمان کار را پیش ببرد.
دلخون: دکمهی خوشنقش، کت بیقواره
خسرو نقیبی: واقعاً اگر برای بازسازی آخرین گامهای یک محکوم به مرگ تیم رابینز، دنبال یک شان پن ایرانی بگردید، گزینهای بهتر از بهداد وجود دارد؟ و میتواند به این دوگانگی شخصیتی و به این خواسته، بُعد ببخشد و شخصیت را وارد یک بازی ذهنی و احساسی با تماشاگر کند. قبول کنید که دکمهی خوشنقشیست و میشود برایش خوابهایی طلایی دید. همهی اینها اما به نظر سازندگان دلخون، یک درام مخاطبپسند نمیسازد و انگار قصد پشت دلخون هم ساخت یک درام دادگاهی نبوده است. پس به این فکر شده که درام و رابطه باید از جایی بیرون این اتفاقها خودش را تحمیل کند و همین میشود ماجرای دوختن کتی که بشود رویش دکمه را هم جا داد. مشکل دلخون از اینجاها شروع میشود.
سایه/ روشن غلامحسین لطفی: هنوز هستم...
غلامحسین لطفی، در همان سالهایی که به تهران آمد تا بازیگر شود، یکیدو سالی به خیابان ارباب جمشید رفت و آمد میکرد و با خیلی از این عاشقان سینما دمخور میشد تا سرخپوستها (1356) را ساخت که روایتی از همین عشقهای ناکام به سینما است: «من دیپلم فنی رشتهی برق داشتم. برای همین، دانشکدهی هنرهای زیبا قبولم نمیکرد. اما ولکن نبودم. با گروه استاد سمندریان آشنا شدم. سال1350 بود که ایشان میخواست کرگدن را روی صحنه ببرد. من هم در نمایش بودم اما نه به عنوان بازیگر، بلکه به عنوان کنترلچی. نقش من در آن نمایش، این بود که اجازه ندهم کسی بدون خرید بلیت وارد سالن شود!» سال بعد و به دلیل حضور منوچهر فرید در غریبه و مه این فرصت برای لطفی فراهم شد تا در ملاقات بانوی سالخورده، نقش شهردار را بازی کند که یکی از نقشهای مهم این نمایش است.
گزارش بیستوسومین جشنوارهی فیلم کودک و نوجوان (همدان): شمعی در باد
شاهین شجریکهن: سالهاست که سینمای کودک و نوجوان در رکود و بیرونقی بهسر میبرد. اگر هم فیلمی در این حیطه ساخته میشود یا نتیجهی عشق و سختکوشی آدمهای دلدادهی سینماست یا حاصل برنامههای بیلانپرکن سازمانهای دولتی و نیمهدولتی فعال در زمینهی سینما. سینمای کودک که زمانی یکی از قطبهای تولیدات سینمایی کشور محسوب میشد حالا در اواسط خواب زمستانی طولانی خود با هزار مشکل شناخته و ناشناخته در زمینهی تولید و سرمایه و اکران مواجه است و عزم و انگیزهای نیز برای پایان دادن به این مشکلات به چشم نمیخورد که دستکم مایهی امیدواری برای آینده باشد. تنها روزنههای باقیمانده برای سینمای کودک و نوجوان همین جشنوارهها و محصولات انگشتشماری هستند که چراغ این نوع سینما را روشن نگه داشتهاند. در این وضعیت همدان اگر تنها گزینه برای برگزاری این جشنواره نباشد قطعاً مناسبترین گزینه است.
نمای درشت دشمنان مردم
مایکل مان هر چند سال و به وسواس فیلم میسازد، و هر فیلمش یک حادثه است؛ بهخصوص که در فیلم تازهاش چندتا از مهمترین ستارههای امروز سینمای جهان حضور دارند و داستانش موضوعی جذاب و آشنا برای سینما و سینمادوستهاست: زندگی و دوران جان دیلینجر، دزد معروف بانک. این مجموعه را در کنار مجموعهی دیگری که به بهانهی Collateral منتشر کردیم و نقدی که دو سال پیش بر پلیس ساحلی میامی نوشتم، به عنوان مقدمههایی در نظر بگیرید برای پروندهی مفصلی که روزی روزگاری در بخش «سایهی خیال» به سراغ کل کارنامهاش برویم: «زندگی و دوران مایکل مان». هر چه نباشد این سبکگرای بزرگ معاصر، برای ما عاشقان سینما، یک دیلینجر درست و حسابی است.
فرصتها و کمبودها
امیر قادری: کم شده فیلمی اینقدر همدلانه نسبت به یک مجرم ساخته شود. مان، قهرمانش را در قالب جان دیلینجر یافته یا ساخته است. مرد عاصی فردگرایی که به شکل متناقضنمایی، همان طور که خودش را به عنوان یک فرد مییابد و میشناسد، به مردم دور و برش هم نزدیک و نزدیکتر میشود. بیش از آنکه از جنس مردم باشد، آنقدر از سیستم فاصله گرفته تا مردم او را یکی از خودشان بدانند. حالا مان از یک مجرم دیگر، یک هنرمند مردمی با حساسیتهای خاص خودش میسازد. همان طور که پیش از اینها، از ورزشکاری مثل محمدعلی یا کارمند یک کارخانهی دخانیات به اسم جف وایگند ساخته بود. دیلینجر از بانکها میدزدید نه از مردم و در عین حال تجسم همان زندگی است که مردم عاشق تماشایش هستند، اما جرأت تجربه کردنش را ندارند.
یکسوم بقیه زندگی کرد و به آرزویش رسید: مایکل مان و تجربهی کارگردانی «دشمنان مردم»
میخواستم فیلمی را که در ذهنم مرور کرده بودم، به پردهی سینماها منتقل کنم. دیلینجر کسی بود که بهشدت علاقفمند بود افکارش را عینیت ببخشد و شاید از این حیث شباهتی هم میان من و او وجود داشته باشد. میخواستم علاقهمندی او به انجام کارهای ذهنیاش را به صریحترین شکل ممکن به تصویر بکشم. برای همین، هیچ جا خودسانسوری نکردم و همه چیز از سرقتهایی که توسط او انجام شده بود تا مهارتهای درونیاش را به فیلم اضافه کردم تا مخاطب بداند که دیلینجر کاراکتری تکبعدی نبود و در زمینههای مختلف، سبک خاص خود را داشت. دیلینجر به مسیری که برگزیده بود ایمان داشت و میدانست که چه میکند. او آنقدر شجاع بود که حاضر شد فقط از یکسوم یا حتی یکچهارم زندگی خود استفاده کند اما در عوض علایق شخصیاش را محقق کند. نکتهای که خیلیها مطرح کردند این است که هدف دیلینجر از این همه تعقیبوگریز چه بود. در جواب باید بگویم او به دنبال خواستههای درونیاش بود، فقط همین! تجسم علایق یک انسان مشهور یکی از اصلیترین دلایل من برای ساخت این فیلم بود. دیلینجر حتی در آخرین لحظههای زندگی خود نیز دست از علایقش برنداشت و چند ساعت پیش از مرگ در سینمایی حضور یافت که فیلم مورد علاقهاش را نشان میداد.