فروردین - ویژهی نوروز 1387 - شماره 376
بهاریهها
پرویز دوایی: مهربان دیرین، خیلی متشکریم هم این بنده و هم این بانو به خاطر کارت تبریک قشنگ عید که امروز رسید. به تو و خانوادهات هم تبریک میگویم (میگوییم) و امیدواریم که سال جدید سال برکت و آرامش و تندرستی برای شماها باشد (تعمیم این آرزو برای عدهی بیشتری از مردم این دنیا از حد جرأت ما خارج است!). نمیدانم که تو در آنجا، در سرزمین غریب، چهقدر احساس «عیدانه» داری؟ هموطنها در آنجا عیدی به پا میکنند جوری که جلوههای ظاهریاش یک جورهایی به شما بتراود، این طوری که مثلاً سالنی اجاره کنند و بلیت بفروشند و هفتسین به پا کنند و خواننده/ نوازنده/ جوکسازها جمع شوند؟ اینجاها که هموطنها بسیار معدود و پراکنده هستند. بعد هم تقسیم کردن این لحظههای محرم و خانوادگی، با جمع آدمهای ناشناخته قدری سخت است. این است که اینجاها اگر شما رأساً در کلبهات گلی، گلدانی آوردی و روی میز گذاشتی، با ظرف سیب سرخ و سکه و آیینهای، گذاشتی. وگرنه عید همان دوردورها میآید و میرود و گوشهی بالاش هم به شما نمیگیرد...
شمعها را روشن کردیم
احمدرضا احمدی: در باران خیابانها را نگاه میکردیم. در خیابان نه غواصی بود، نه ملوانی بود، نه خلبانی بود، و نه سوزنبانی بود. مردم در باران به سوی خانهها میرفتند. گاهی چتر داشتند و گاهی بیچتر بودند. گاهی به چهرهی آنان لبخندی میدیدم. یک روزنامهی صبح هم خریدم، نخواندم، نمیخواستم از این پیادهروهای بارانزده غافل شوم. با روزی که باران آغاز شده بود برادر بودم. باران بوی دواهای اتاق عمل را در حافظهام منهدم کرده بود. ما به ماه فروردین نزدیک میشدیم. ناگهان شیشه را پایین کشیدم، دستم را از پنجرهی اتومبیل بیرون بردم، قطرههای باران به دستم میخورد، بیصدا بود. این بیصدایی میتوانست برای من شکوفههای گیلاس را که هماکنون در باغها از شاخهها بر زمین میریخت ارمغان بیاورد. صدای باران سلامتی آورد.
سنگ داغ
فرهاد توحیدی: ...«بوی باران» شجریان را گذاشتهام توی پخش و دلم غنج میرود. ملودیهای فخرالدینی مرا میبرد. بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک... شعر جادویی مشیری را که میشنوم انگار روی پوست بارانخوردهی درختها دست میکشم. با غلت تحریرهای شجریان به آسمان میروم و پایین میآیم. این صدا، این مونس تنهایی، این رفیق شبهای تار، گاهی بفهمینفهمی اشکم را درمیآورد. با او زمزمه میکنم و گاهی صدایم اوج میگیرد. به گوش خودم خوشایند میآید. صدای شجریان را به حساب صدای خودم میگذارم. دم عید که میشود دستم بیاختیار میرود طرف بعضی نوارها و سیدیها، انگار بیآنکه از پیش تصمیم گرفته باشم همهی حالوهوای زندگی را میخواهم با بهار تنظیم کنم.
غنچهی خرچنگ عشق
سروش صحت: آخر هر سال وقتی به سالی که گذشته فکر میکنم، میبینم که روزهای گذشته مثل یک خواب شدهاند، بعضیهایشان محوند، بعضیها پررنگ و بعضی از روزها عقب و جلو شدهاند. چیزهایی که فکر میکردیم خوبند، پس از مدتی دیگر آنقدرها خوب نیستند و خیلی از چیزهای بد با گذشت زمان دیگر بد نیستند. کتاب قهرمان عصر مای لرمانتوف و پدران و پسران تورگنیف سالها جزو محبوبترین کتابهایم بودند. اوایل سال تصمیم گرفتم اگر فرصت شد، کتابهای محبوبم را دوبارهخوانی کنم. با قهرمان عصر ما شروع کردم، اما این قهرمان عصر ما، آن قهرمان عصر ما نبود و آنقدری که کتاب دفعهی پیش گوشت شده بود و به تنم چسبیده بود، این بار گوشت نشد و تازه کمی از گوشتهای دفعهی قبل را هم کند؛ این بود که دیگر سراغ دوباره خواندن پدران و پسران نرفتم.
بهار پشت در است...
مینو فرشچی: دلش خواست جلوی دوربین فیلمبرداری بود و دست میکرد از زیر صندلی یک مسلسل درمیآورد و پیاده میشد و فریادزنان به همه شلیک میکرد؛ به آدمها، ماشینها، گلفروشها، در و دیوار و به آسمان که اینقدر ابری و گرفته بود و نمیبارید تا او هم بتواند با باران همآواز شود. دلش میخواست فحش بدهد. فحشهای بد و ناموسی و رکیک، به هر کسی که بود و نبود، به عید، به بهار، به شکوفه و به شوهرش که او را تنها گذاشته بود... در را باز کرد و پیاده شد. اما نه داد زد و نه فحش داد. فقط نفس عمیقی کشید و هوای سرد را فرو داد اما دلش خنک نشد. دستها را توی جیبهای پالتوی سیاهش کرد. کاغذ باریکی را که فهرست خریدها و کارهایش را روی آن نوشته بود درآورد و آن را مچاله کرد و انداخت کنار پایش و تازه با نوک کفش هم ضربهای به کاغذ مچالهشده زد که جلوی چشمش نباشد. فهمید که عزادارتر از آن است تا بتواند لوازم هفتسین بخرد.
بیدمشکهای کلهکُرکی
مصطفی جلالیفخر: امتحانهای ثلث دوم تمام شده بود و چند روز مانده به عید. همه جا پر از ماهی و هفت سین و جعبههای بنفشه و مرد پیر موسفیدی که هر سال شاخههای بیدمشک میفروخت. با آن کلههای کًرکی دوستداشتنیشان که بیشتر از هر چیز طراوات بهار را به یادم میآوردند - هنوز هم. راه خانه تا مدرسه طولانی نبود و از کنار یک پارک میگذشت. آن روز که برمیگشت، دلش تاب و چرخونک خواست. اسمش را گذاشته بود چرخونک. همانهایی که در آن مینشستند و خودشان با سرعت میچرخاندندشان. یک شاخه بیدمشک خرید و شروع کرد به دویدن. یکی دو بار هم بلند گفت یوهوووووووو. بعد که به نفس زدن افتاد رفت روی تاب نشست. خوشحال بود، چون تصمیم خودش را گرفته بود. نه به خاطر بابا دکتر شود و نه به خاطر اینکه مژگان دوست دارد شوهر خلبان داشته باشد، خلبان شود. مطمئن بود که میخواهد هنرپیشه شود؛ هنرپیشهی هندی!
دالان بهشت
پرویز نوری: هیچوقت دلم نمیخواهد دیگر از لالهزار رد شوم و به سینماهای البرز و رکس و ایران نگاه کنم. ببینم سینماهایی که روزگاری مکان رؤیاهای ما بود، به چه روزی افتادهاند. وقتی از خاطرههایم در سینما رکس گفتم، یاد سینما ایران هم بودم که روبهروی هم قرار داشتند. این را بگویم که سینما ایران برایم شاید آن گرما، لطف و صمیمیت سینما رکس را نداشت، اما سینمایی بود که بسیاری از لحظههای شیرین و خیالانگیزم را در آنجا گذرانده بودم. همیشه رقابتی شدید بین این دو سینما وجود داشت. رکس «دزد سرخپوش» را نشان میداد و ایران با «هفت عروس برای هفت برادر» به مقابله برمیخاست، یا هنگامی که سینماسکوپ از راه رسید و رکس «صلاحالدین ایوبی» را نمایش داد، ایران بلافاصله با «دلاوران میزگرد» جوابش را داد.
به یاد محمود اسدی (1386-1326)
کیومرث پوراحمد: ساعت ده صبح همسرم مرا بیدار کرد. گفت زنگ زدم خانهی محمود حالش را بپرسم، گریه میکردند. تا من و همسرم خودمان را برسانیم به خانهی محمود، آمبولانس جلوی در بود. محمود را که دیگر نفسش بالا نمیآمد رساندند به تهران کلینیک... گاهی از لای در سرک میکشیدم توی اورژانس. دکترها و پرستارها جمع شده بودند دور محمود و بهش شوک میدادند. یک بار که سرک کشیدم هیچ کس کنار تخت محمود نبود. تمام. سکتهی قلبی در اثر فشار نفخ معده. از لای در خزیدم داخل، پردهی پلاستیکی را کنار زدم، چنگ انداختم توی موهای سفید قشنگش و صدایش کردم. محمود! محمود!! محمود!!! جواب نداد. جواب نداد. محمود جواب نداد. گفتم محمود! گفتی بالش من پر آواز پر چلچلههاست ولی نگفتی بوی هجرت میآید.
محمد صالحعلا: محورخاطراتم از محمود برمیگردد به شب عروسیاش که شباهتی با عروسیهای دیگر نداشت. آن شب امیر نادری عکس میگرفت و با دوربین هشت میلیمتری فیلم هم میگرفت. توی مجلس عروسیاش خیلیها بودند، اما برای من شیرینتر از همه حضور سهراب سپهری بود که آن شب با او آشنا شدم. بعد از مراسم عروسی، از خانه زدیم بیرون. با عروس و داماد، همراه امیر نادری و احمدرضا احمدی و چند دوست دیگر. رفتیم سرِ بند. آن شب ریسه رفتیم از خنده. دل درد گرفتیم از دست احمدرضا که یک نکتهی کوچک را به داستانی برای ساعتها خندیدن تبدیل میکند. آن قدر که سی و چند سال بعد هم فکر میکنی در عمرت هرگز آن قدر نخندیدهای.
امید روحانی: شاید دوسه هفتهای یک بار به «تارپوردی» سر میزدیم که شاهد دعوای یک مثلاً براهنی با هر کسی باشیم و بپرسیم که آرش یا اندیشه و هنر یا فلان نشریه کی درمیآید، یا ظهرها که میشد زندهیاد مهرداد صمدی یا بهمن فرسی را دید و گپی زد. یا بعدازظهرها، به جای تهرانپالاس به نادری رفت اما شبها، اغلب یا اکثر مواقع، مال محمود اسدی بود که جای گرم و دلچسب و ارزان و شلوغ و زندهای داشت که در آنجا میشد همه جور آدمی را دید و نه فقط روشنفکران «متعهد» تودهای ـ که مال کافهنادری بودند ـ یا ضدتودهای که مال کافه ریویرا بودند. یا اهل موسیقی که جایشان در «اگزاندو» بود، یا دهها جای دیگر... اما پیش محمود اسدی، همهی آدمهای جالب و دلچسب را میشد دید؛ از حمید علیدوستی تا زوج پری صفا و بهزاد حاتم که مثل من ـ مثل ما ـ وظیفهی خود میدانستند که سری هم به محمود بزنند، تا عباس کیارستمی و پوراحمد و بقیهی اهل هوا.
پروندهی یک موضوع آقای لورل و آقای هاردی: محبوبترین زوج کمدی تاریخ سینما
امیر قادری: لورل و هاردی زیاد دیدهاید و دربارهشان کلی خواندهاید. اما قبول کنید که هنوز تروتازه و بکر در برابر ما ایستادهاند. آنها دو مؤلف بزرگ از جهان پرمحصول، بسیار پرمحصول هنر ناخودآگاهاند که دمبهدم تجربه میشوند و هر بار تماشایشان در هر مرحلهی خاص از زندگی شخصی و اجتماعی، دست و قلب و روح تماشاگر را پر میکند. در این پرونده دو گفتوگویکمیاب از استن و اُلی واقعی داریم و مقالهای در باب مقایسهی جهان آنها با دنیای ساموئل بکت که لورل و هاردی هنرمندان محبوبش بودند. به اضافهی اطلاعاتی که امیدوارم غیرتکرای یا حداقل کمتر تکراری باشند، از آثار مهمشان و مقداری اطلاعات و حاشیه و دیالوگ و عکس و البته سرگذشت کاملی از تاریخ دوبلهی پرماجرای این فیلمها. این مجموعه البته شکل نمیگرفت اگر علی باقرلی، دوست لورل و هاردیبازمان نبود که همراهش چند وقتی است که روی اطلاعات این پرونده کار میکنیم و دامنهی معلوماتش دربارهی دنیای این زوج بسیار مفید بود و به کار آمد.
ایستگاه نوروز: این200 نفر
ایستگاه نوروزی به روال سالهای گذشته، مروری بر فعالیتهای گروهی از سینماگران کشور است در سالی که گذشت، اما این بار برای تنوع، فهرست آنها را در اختیار فریدون جیرانی گذاشتیم تا دربارهی هر کدام فقط یکیدو جمله بنویسد. او هم کعبالاخبار است، هم صاحبنظر و هم دارای ارتباط گسترده با تقریباً همهی اهل سینما و شناخت لازم از آنها. با اینکه یک ابنمشغلهی به تمام معنا است، بدون چکوچانه پذیرفت و در لابهلای کارهای مختلفش، از جمله ساخت یک سریال تلویزیونی!، هایکوهایی در پایان هریک از نامهای فهرست ما نوشت، که ضمن تشکر از او، به هرحال بد و خوبش پای خودش!
پروندهی یک فیلم: به همین سادگی
پس از زیر نور ماه و خیلی دور، خیلی نزدیک، این سومین فیلم میرکریمی است که برگزیدهی نویسندگان و منتقدان ماهنامهی «فیلم» در نظرخواهیهای سنتی ما پس از پایان جشنوارهی فجر شده است؛ چیزی که پیشبینیاش دشوار بود. ضمن اینکه این یکی از مواردی است که فیلم برگزیدهی این نظرخواهی، همان فیلم برگزیدهی داوران جشنواره هم هست. به همین سادگی اولین فیلمی بود که نمایشش برای اکران نوروز قطعی شد و این امکان فراهم شد که پروندهاش همزمان با نمایش عمومی آن آماده و منتشر شود.
نقد فیلم: زمانی برای رفتن زمانی برای ماندن
جهانبخش نورایی: اولین نمای فیلم در پشت بام، حضور زنی از زمانی متفاوت با زمان حال را نشان میدهد که یک آهنگ قدیمی آذری (ساری گلین) را رو به افقی نامعلوم زمزمه میکند. اما دیشهای ماهواره که روی پشت بام پخش شدهاند به کنایه میگویند که جایی برای این حضور نیست. آوای حزین و حسرتبار زن به سوی آسمانی است که متقابلاً امواجی را میفرستد تا دیشها آن را به دستگاههای تلویزیون هدایت کنند. دیشها، کولرها، دوچرخهای که در سایه است، مجموعاً یک نوع فضای صنعتزده به وجود آوردهاند که زن در لابهلای آنها با آواز اندوهبار گویی به دنبال دلداری خود و تکیه دادن به چیزیست که مانند تکرار یک ورد او را از گزند روزگار در امان نگه خواهد داشت. ملافهی شسستهشدهی طاهره که از بند رخت آویخته شده، جلوی نزول امواج از آسمان را گرفته و برای دیش همسایه ایجاد مزاحمت کرده است. سفیدی ملافه، بعدها خواهیم دید که، جزیی از شعرهای اوست در یادآوری برفی که در نخستین روز دلدادگیاش باریده بود. اما دنیای دیش، که یک ترانه بازاری ترکیهای را به گیرندهی همسایه میرساند، سنخیتی با ملافهی مزاحم و با شویندهی آن که در گذشته سیر میکند ندارد.
گفتوگو با رضا میرکریمی: خیلی ساده، خیلی دشوار
مسعود مهرابی: شما مدیرعامل خانهی سینما هستید. این سمت چهقدر در کار ساختن این فیلم تأثیر گذاشته تا آنچه را میخواهی بسازی؟ یا برعکس، شاید اگر مدیرعامل خانهی سینما نبودی، با دست بازتری فیلمت را میساختی؟
رضا میرکریمی: مدتی که در خانهی سینما بودم، چند چیز را به خودم حرام کردم. واقعاً یک عهد شخصی است و هیچ منتی هم سر هیچکس ندارم. روز اول گفتم این یک عنوان موقت است و میپذیرم. هیچ نیازی به عنوان برای ارتقای موقعیت حرفهایام نداشتم، چون موقعیتم خوب بود. رفتم تا بتوانم کاری برای دیگران انجام دهم، اما عهدی با خودم بستم که در تمام طول مدیریتم، از حقوق فردی خودم حتی در حریم شخصی دفاع نکنم. به همین دلیل در این مدت بدترین اتفاقها برایم افتاد؛ دفتر کارم را که تازه تأسیس کرده بودم از دست دادم، بدهی بالا آوردم، مجبور شدم همهی وسایل دفترم را به حراج بگذارم. دو فیلمم در شرایط خیلی بد، یک سانس در میان در دو سینما اکران شد که نظیرش در تاریخ سینمای ایران نبود و من هم اصلاً دفاع نکردم. حتی یک کلمه در روزنامهها ننوشتند و خیلی موارد دیگر... در مورد به همین سادگی هم هرگز از موقعیتم برای جذب منابع بهره نبردم.
گفتوگو با هنگامه قاضیانی: زمان باهوش است...
شاپور عظیمی: هنگامه قاضیانی بسیار تلاش کرده تا از شخصیت طاهره در به همین سادگی فاصله بگیرد و این در طول گفتوگو با او کاملاً به چشم میآید. اتفاقاً این هم را از او پرسیدم، که پس طاهره کو؟ این نشان میدهد که او کاملاً آگاهانه حرکت میکند و میداند که احتمالاً بعد از نمایش فیلم، خیلیها با برگههای قرارداد آماده، سراغش میروند تا طاهره 2 و 3 را برایشان بازی کند. برای همین به قول خودش شخصیت هیجانیاش را در گفتوگوی حاضر به کار گرفت تا بگوید که طاهره یک اتفاق خودخواسته بوده و اکنون دارد میرود تا به حافظهی جمعی تاریخ سینمای ایران بپیوندد.
فیلمهای بهتر سالی که گذشت: یک سبد از باغ نقرهای
مجموعهای که میخوانید، مطالبی دربارهی چند فیلم بهتری است که در سال گذشته دیدیم. شاید انتخاب این فهرست از نگاه برخی عجیب باشد یا پرسیده شود که چرا چند فیلم محصول سال 2006 هم در میان آنها هست. در مورد اول، خب طبیعی است که هر کس در فهرست شخصیاش میتواند ده فیلم دیگر را ثبت کند و هیچ فهرست برترینهایی قطعیت ندارد، اما تلاش کردیم در میان فیلمهایی که انتخاب کردهایم، فیلمهای غیرآمریکایی هم که کمتر کسی به آنها توجه میکند داشته باشیم. در مورد دوم هم مبنای انتخابها این بوده که این فیلمها در کشور ما طی یک سال گذشته دیده شده و البته تعداد فیلمهای سال 2006 زیاد نیست. برای هر فیلم، دو مطلب تهیه کردهایم که اولی جنبهی معرفی دارد و دومی نقد. مطالب معرفی فیلمها را شاپور عظیمی گردآوری و ترجمه و تنظیم کرده است.
نمای درشت بررسی مجموعهی کارتون «خانوادهی سیمپسن» از طریق فیلم سینمایی آن
امیر قادری: امیدوارم این پرونده، باب آشنایی باشد برای شما که هنوز هیچ چیز از فیلم سینمایی یا مجموعهی تلویزیونی خانوادهی سیمپسن ندیدهاید، یا دیدهاید و بهسادگی از کنارش گذشتهاید. مؤلفان بزرگ این مجموعه در درجهی اول مت گرونینگ و بعد جیمز ال. بروکس، توانستهاند جهانی خلق کنند با طعم و رنگ ویژهی خودشان و به این کارتونهای بسیار سرگرمکننده با شوخیهای مسلسلوار بسیار بامزهشان، لحن منفی ضدقدرت و پیشاتمدنی خاص خودشان را اضافه کنند. در این مدت کارگردانها و نویسندگان فراوانی آمدهاند و رفتهاند، اما مجموعه حالوهوای ویژهی خودش را حفظ کرده و شخصیتهای مختلفش در طول زمان فربهتر و پختهتر شدهاند. گرونینگ و بروکس و سیلورمن، خمیرهی این مجموعهی تلویزیونی را گرفتهاند و به شکل تحسینبرانگیزی، از دل آن یک فیلم سینمایی بیرون کشیدهاند که خیلی فروخت و تحسین شد و حالا بهانهی تهیهی این پرونده است؛ در مسیر شناخت شخصیتهای داستان و حالوهوا و خالقان آن، با مقالههایی در باب اخلاقیات و سیاست در این مجموعه.
درگذشتگان حسین واثقی (1314-1386)
علیرضا محمودی: روز پانزدهم بهمن 1386، مدیران یکی از خانههای سالمندان تهران جسد پیرمرد 27 سالهای را که پاهایش را به علت پیشروی دیابت از دست داده بود، برای دفن به بهشت زهرا منتقل کردند. تشییع، تدفین، خاکسپاری و ترحیم در سکوت برگزار شد. کسی خبردار نشد که آنکه در سکون و سکوت تمام کرد یکی از پدیدههای بیبدیل سینمای ایران بود؛ پرکارترین آهنگساز تاریخ سینمای ایران با بیش از 180 فیلم در کارنامه به عنوان آهنگساز ترانهها و سازندهی موسیقی متن، در حالی که یک نت هم روی خط حامل ننوشت، هیچ سازی را به صدا درنیاورد و هرگز در محافل رسمی موسیقی به رسمیت شناخته نشد. او پدیده بود. پدیدهای که برای اثباتش، امروز شاید دیرترین زمان ممکن باشد.
صدای آشنا گفتوگو با منوچهر اسماعیلی و ناصر طهماسب دربارهی دوبله در فیلمهای علی حاتمی
نیروان غنیپور: یکی از برنامههای جشنوارهی اخیر فجر، تجلیل از زندهیاد علی حاتمی بود. در سالهای اخیر بحثهای فراوانی دربارهی ویژگیهای سینمای حاتمی مطرح شده و در این میان، یکی از ویژگیهای مهجور ماندهی این سینما که تاکنون به طورکامل و موشکافانه به آن پرداخته نشده موضوع دوبله در آثار حاتمی است. دوبله در آثار حاتمی فراتر از صداگذاری یا نوعی فارسیگویی صرف، تبدیل به نوعی «شخصیت» شده است. در این باره، پای صحبتهای دو یار دیرین حاتمی نشستیم؛ منوچهر اسماعیلی و ناصر طهماسب، دو بزرگمرد دوبلهی ایران که بهسختی راضی به گفتوگو دربارهی خود میشوند، بهسادگی و بااشتیاق حاضر به این گفتوگو شدند تا دربارهی جنبهی مهمی از شخصیت هنری حاتمی صحبت کنند.
گفتوگو با حمید فرخنژاد: سرخی آتش
سعید قطبیزاده: از چه فیلمنامههایی بیشتر خوشت میآید؟
حمید فرخنژاد: سؤال سادهای نیست و نمیشود جوابی داد که همهی جوانب را شامل شود اما یکی از معیارهایم متفاوت بودن نقش از کار قبلیام است و دیگری قبول نقشهای سخت. دلم میخواهد به خودم بگویم که هیچ کس بهتر از من نمیتوانست این نقش را اجرا کند. اینجوری احساس خوبی میکنم. مثلاً پرویز پرستویی برای من یک بازیگر کامل است. در مرد عوضی همانقدر درخشان است که در آژانس شیشهای. خودت میدانی که کرورکرور بازیگر داریم که در فیلمهای مختلف فقط لباسشان عوض میشود یا رنگ روسریشان تغییر میکند. همان آدم با همان ویژگیها آمده تو این فیلم. راستش من اینها را بازیگر نمیدانم. دوست دارم در فیلمهای شاخص بازی کنم. فیلمهای شاخص یا خیلی خوب میشوند یا افتضاح. با اینکه حیطهی سینمای ایران محدود است اما عاشق نقشهایی هستم که قبول آنها مثل قمار است؛ یا پیروز میشوی یا با کله سقوط میکنی.