فروردین 1392 - شماره 456
بهاریه
با اجازه...
پرویز دوایی: قطار در گذر است و من از پنجرهی میلهمیله به حیاط مدرسه و حوض بیآب و باغچههای خشک نگاه میکنم و دارم فکر میکنم که اگر در آن روز خوفناک پاییزی اول سال، در آن حالت تنهای ترسیدهی ناآشنا با در و دیوار و بچههای غریبه، به جای آن خانم معلم کوتاهقد آبلهروی سبزهرویی که معلممان بود و موهای وزوزی سیاه دور کلهاش را گرفته بود و با چشمهای ریز سرد عصبانی از زیر ابروهای پرپشت در سکوتی رعبآور به بچهها خیره شده بود، اگر به جای آن خانم معلم، در آستانهی در کلاس ما، این خانم معلم خوشپوش و برازنده ظاهر میشد، با همین لبخند و صورت تابناک، چه میشد. چه بساط و برنامهای به پا میشد. چه شادی و جشنی درمیگرفت...
بهارم میرسد، اگر تو بازآیی
بهروز تورانی: وقتی جوان بودم، شبهای برفی، خوابم نمیبرد. حالا نه برفی هست، نه من دیگر جوان هستم. با این حال نشستهام و دارم به این ترانه گوش میکنم که خوانندهی مازندرانیاش با صدای غمانگیزی که آدم را یاد شهرهای کوچک دلگیر میاندازد؛ میخواند: «غریبانه، نشستهام بیدار. نهاده سر، به شانهی دیوار...» و ادامه میدهد: «به یادت ای جان، به دل غمی دارم. نه همنوایی، نه همدمی دارم.» و بعد با یک حال و لحن دیگری که آدم را یاد درد خودش میاندازد - یاد دردهایش - میخواند:...
زمستان بلند...
کیومرث پوراحمد: آن شب آن قدر همه چیز دلپذیر و دوستداشتنی بود که دلم میخواست این زمستان بلند تمامی نداشته باشد. اما انگار همین تغییرهای خوب بود که ناگهان تُک سرما را شکست و فردایش بهار از راه رسید. با اولین اسکناسهای عیدی که از پدر گرفتم سراغ خرازیفروشی سر کوچه رفتم اما سنجاقسری که برای گلپری دیده بودم توی ویترین نبود. خرازیفروش گفت که آن را فروخته و مثل آن هم دیگر ندارد. دمغ و سرخورده به خانه آمدم. سراغ گنجهام رفتم تا شاید چیز مناسبی پیدا کنم برای عیدی گلپری...
این سو و آن سوی البرز
رضا کیانیان: به هوای کثیف عادت کردهایم، به روابط ناهنجار عادت کردهایم! حتی کلاغها هم عادت کردهاند. به اینکه روی چنارها خانه نداشته باشند و از مردم نترسند و خوراکی گدایی کنند و برای سیر شدن درون کیسههای پلاستیکی را جستوجو کنند. گربهها هم در کنار سطلهای زباله منتظرند ما کیسهای پلاستیک درون سطل بیندازیم و آنها بدون ترس از ما به درون سطل هجوم ببرند، کیسههای پلاستیکی را پاره کنند و چیزی برای خوردن پیدا کنند. حتی آدمهای محترمی را میشود دید که قبلاً یواشکی و حالا بیرودربایستی درون کیسههای پلاستیکی سطلهای زباله را میگردند...
خاطرههایی از آن بهاران خوش
پرویز نوری: در آن روزهای نزدیک عید بیش از ذوق لباس و کفش نو و عیدیها و اسکناسهای تاخورده، آنچه ما را مشتاق و آرزومند میکرد و انتظارش را میکشیدیم فیلمهای مخصوص نوروز بود. در دهدوازده سینمای لوکس و درجهی اول پایتخت به همان تعداد فیلم روی پرده بود و ما کاری نداشتیم که چه فیلمهایی هستند و اصلاً به درد میخورند یا نه، فقط دوست داشتیم همان روزهای اول همهشان را یکجا ببینیم. هنوز چند روزی نگذشته بود که کلک فیلمها را میکندیم...
بهترین فیلم تاریخ سینما
سروش صحت: نیمهشب با تکانهای شدید یک مرد چاق که مرتب میگفت «خیلی عذر میخوام اگه ممکنه یه لحظه پا شید» بیدار شدم. مرد چاق آن قدر مؤدب بود که فهمیدم دزد و زورگیر نیست. واقعاً هم نبود. آلفرد هیچکاک بود. با تعجب پرسیدم: «شما آلفرد هیچکاک هستید؟» مرد گفت: «بله» گفتم: «مگه شما فارسی بلدید؟» هیچکاک گفت: «بله» و بعد گفت: «توضیحات فراستی شما را قانع نکرد؟» گفتم: «راستش چی بگم...»
نان روزانهی ما
محمد شهرزاد: مادرم هر سال یکیدو هفته مانده به آغاز سال نو و نوروز، نانشیرینیهای نوروزی را خودش یا با کمک مادربزرگم برای ما میپخت. همان نانشیرینیهایی که مادربزرگ در سالهای دورتر برای بچههایش پخته بود. در جوانیاش با پدربزرگ ما و بچههایش خانهی بزرگی با باغ پر از درختان مرکبات داشتند. در سالهای سالخوردگیاش همیشه با حسرت از آن خانه و باغ یاد میکرد و اینکه همهی آن چیزها را در دوران سردار سپه از آنها به یغما برده بودند...
همچنان که زمان میگذرد
مصطفی جلالیفخر: روبهروی انتظاری که هنوز نفس میکشید. زن حریر سپیدی را که بر سر داشت روی میز گذاشت و رفت. گفت زود برمیگردد و همچنان صدای ملخ هواپیما در هراس هوا جاری بود. صدای رادیو میآمد: «اینجا ناکجاست. صدای ما را از کازابلانکا میشنوید. لطفاً با ما باشید در ایستگاه بینهایت...
مردی که مُرد از بیهوایی
علیرضا معتمدی: زمستان خشک و مسموم 1390. توی جاده میراندی و پسرت کنارت نشسته بود. فرهاد از توی باندهای پخش صوت میخواند: «ایکاش/ آدمی/ وطنش را/ همچون بنفشه/ میشد با خود ببرد/ هر کجا که خواست».
دلم برات تنگ شده...
رضا کاظمی: جلوی سینما پرنده پر نمیزد. رفتم سمت گیشه. بسته بود. دو نفر پیر و پاتال آن طرف شیشهها توی سالن روی صندلیها نشسته بودند. رفتم پشت شیشه و به یکی از آنها اشاره کردم. از دور با حرکت دستهایش اشاره کرد که سینما تعطیل است. من هم با حرکت دستم خواهش کردم که یک لحظه بیاید پشت شیشه. با اکراه آمد. بیزاری از قیافهاش میبارید…
چهرهها 91
حمیدرضا آذرنگ: یک تازهوارد کاربلد، پگاه آهنگرانی: با کفشهای آهنی، نازنین بیاتی: چارهای جز خوب بودن نیست!، پرویز پرستویی: حاجکاظم کجاست؟، بهرام توکلی: آرام، متین، دقیق، لیلا حاتمی: یک ذهن زیبا، فریدون جیرانی: قرمز، خانوادهی داودنژاد: «یک فامیل بانمک!»، پرویز شهبازی: دوندگی با شلوار جین و کفش آلاستار، هایده صفییاری: شانس و عشق و تقطیع، ایرج طهماسب/ حمید جبلی: اسبها، ترانه علیدوستی: سالها پس از پانزدهسالگی، اصغر فرهادی: حاضرترین غایب، حمید فرخنژاد: در مرحلهی نان، عبدالرضا کاهانی: جانسخت، مهران مدیری: به این سادگیها نیست، داریوش مهرجویی: گاهی مشحسن، گاهی حمید هامون اما همواره داریوش مهرجویی...، سیدرضا میرکریمی: مرد چندضلعی، لوون هفتوان: فربه به منزلهی پربار، دراماتیک، چندلایه
سال بیبهار: مروری بر مهمترین رویدادهای سینمای ایران در سالی که گذشت
پوریا ذوالفقاری: سینمای سال 91 ایران سینمای اکران بود. اکران همه چیز را تحت تأثیر خود قرار داد. سختگیری در ارائهی پروانهی ساخت، ترس کارگردانان در انتخاب سوژههای حساس اجتماعی، اختلاف بین سینماگران بر سر چرایی همکاری با حوزهی هنری و کمکار شدن تعدادی از دفترهای پرکار فیلمسازی بخش خصوصی به دلیل ریسک بالای سرمایهگذاری در سینما، تعدادی از نتیجههای بحران اکران سال 90 بود. بیتردید این وضعیت در تاریخ سینمای ایران به عنوان دورانی استثنایی ثبت خواهد شد. حتی تصمیم غافلگیرکنندهی تحریم اسکار، زیر سایهی اختلاف سازمان سینمایی و حوزهی هنری قرار گرفت، چون نمایندهی انتخابی امسال سینمای ایران در این مراسم یکی از فیلمهای حوزهی هنری بود...
جشنوارهی کوچک من: یک بهاریهی دیدنی
احمد طالبینژاد: بهار آمده و دلم میخواهد یادداشت این ماه را با فیلمی آغاز کنم که بوی بهار میدهد. زندگی پای ساختهی آنگ لی که به دلیل فیلم کوهستان بروکبک ازش بدم میآمد؛ اما شاعرانگی این آخرین ساختهاش باعث شد تا آن فیلم احمقانه را فراموش کنم. زندگی پای که بر اساس کتابی به همین نام نوشتهی یان ماتل ساخته شده، به لحاظ مضمونی فیلم عارفانهایست دربارهی ایمان و نشانههای وجود خدا در زندگی کسانی که باورش دارند. شخصیت اصلی فیلم از کودکی نسبت به خدایان و عقاید مذهبی دچار تردید شده چون به گفتهی خودش در هند، 33 میلیون خدا وجود دارد...
اسکار 85: اسکار زنجیرگسسته
بهروز دانشفر: مراسم هشتادوپنجمین دورهی اسکار، یکشنبه 24 فوریهی 2013 در سالن دالبی تیهتر لسآنجلس برگزار شد. مجری برنامه ست مکفارلن بود. او بر خلاف بیشتر مجریان این مراسم در خارج از کشورش شناختهشده نیست، اما هنرمند پولسازی است که از طریق مجموعههای تلویزیونی بهویژه فیلم تد و خواندن آوازهای قدیمی با ارکسترهای بزرگ، سالانه نزدیک به سی میلیون دلار درآمد دارد. مکفارلن کارش را با اجرای آوازی عجیبوغریب برای اسکار شروع کرد و شوخیهایش در مراسم گاهی بیمزه و برخورنده به نظر میآمد...
اسکار و حاشیههایش: حتی بچهی نُه ساله هم میتواند نامزد اسکار شود!
رضا حسینی: امسال هم به روال دو سال اخیر، از آن سالهایی بود که جایزههای اسکار عمدتاً بین فیلمهای مختلف پخش شدند. آخرین بار در اسکار هشتادویکم بود که میلیونر زاغهنشین با دریافت هشت اسکار عملاً جایزهها را بهاصطلاح درو کرد. سال بعدش مهلکه/ محفظهی درد شش اسکار گرفت. در دورهی بعد سخنرانی پادشاه با تصاحب چهار اسکار بیشترین جایزهها را به دست آورد و در سال پس از آن، یعنی پارسال، آرتیست و هوگو با گرفتن پنج اسکار همهی فیلمهای دیگر را پشت سر گذاشتند. البته همهی این فیلمها فاصلهی زیادی با ارباب حلقهها: بازگشت پادشاه دارند که در دورهی هفتادوششم، هر یازده اسکاری را که نامزد شده بود گرفت و...
سبد 91: مروری بر تعدادی از مهمترین فیلمهای سالی که گذشت
شهزاد رحمتی: طبعاً بزرگترین عارضهی هر سالهی این مجموعه که باز هم از اصرار و سماجت معمول ما برای استفاده کردن از مطالب اریژینال و تألیفی سرچشمه میگیرد غیبت برخی فیلمهاست که قاعدتاً میبایست در مجموعهای مثل این، که قرار است به مرور بهترین یا دستکم مهمترین فیلمهای سال بپردازد، جا داشته باشند. یکی از عوامل اصلی این کاستی، در دسترس نبودن برخی از این فیلمهای مهم سال است که طبعاً مثل همیشه در مورد فیلمهای غیرآمریکایی و/ یا فیلمهای مستقل و مستند خیلی بیشتر مشکلساز میشود. واقعیت این است که بیشتر فیلمهایی از این گونه یا هرگز دست ما نمیرسند یا لااقل در همان سال ساخته شدنشان و حوالی آن در دسترس ما قرار نمیگیرند.
آرگو: گاف بزرگ
هوشنگ گلمکانی: این همه بیتدبیری و بیسیاستی اسکار و هالیوود و کاخ سفید، عجیب بود. سینمای آمریکا همیشه به القای غیرمستقیم پیامهایش مشهور بوده و آکادمی هم همیشه تلاش داشته لااقل وانمود کند که ملاحظات غیرسینمایی از هر نوعش در اسکار راهی ندارد. حالا فیلمی تبلیغاتی با ساختاری بسیار معمولی و ارزشهای سینمایی زیر متوسط، ناگهان از قوطی کاخ سفید بیرون میآید و همهی رشتههای اسکار و هالیوود را پنبه میکند و آدم درمیماند که چنین فیلم صریح و کممایهای آیا ارزش این سرمایهگذاری را داشت؟...
اسکایفال: بریزد
علیرضا حسنخانی: نفرین عاشقان سینهچاک جیمز باند برای همیشه پشت سر کریستوفر نولان خواهد بود! سقوط قهرمان محبوب و اسطورهای مجموعه فیلمهای جیمز باند، آن هم با آن اجرای شوکهکننده، گناهی است که مقصر آن فقط سام مندِز نیست، بلکه رد پای نولان با مجموعهی بتمنهایش و بهخصوص شخصیت جوکر بهوضوح در آن قابلردیابی است...
بینوایان: در هر گلویی آوازی پنهان است
شاهین شجریکهن: اگر بینوایان ویکتور هوگو رمان عظیمی است که در روایت طولانی و پرماجرایش تصویری از طبایع انسانی و امیال و آرزوها و رنجهای بشر را پیش چشم میگذارد، بینوایان تام هوپر هم موزیکال باشکوه و جذابی است که در 150 دقیقه کارناوالی از رنگ و نور و موسیقی و آواز و حرکت به راه میاندازد...
جنگ ناپیدا: همچون مشتی بر صورت
شهزاد رحمتی: جنگ ناپیدا مستندی حیرتانگیز دربارهی رواج بیش از حد و غیرانسانی تجاوز و هتک حرمت در ارتش آمریکا، نیز نمونهای دیگر از همین مستندهای تکاندهنده و کوبنده است. مستندهایی که عملاً به مشتی بیرحمانه ولی ضروری بر صورت مخاطبشان میمانند...
جنگوی زنجیرگسسته: از طرز مردنت خوشم میاد!
رضا کاظمی: کاربرد خشونت در فیلمهای تارانتینو نه برای تفنن و در قالب خشونت برای خشونت بلکه اغلب برای تلافی و انتقامجویی جانانه است. او در فیلمهایش زمینه و بهانهی لازم و کافی را برای انتقام فراهم میکند و جایی برای بخشودگی باقی نمیگذارد...
زندگی پای: حساسیت و احساس
کیومرث وجدانی: در ابتدای فیلم، پدر پای به پسرش میگوید: «ببر دوست تو نیست. به چشمانش که نگاه میکنی تنها انعکاس احساسات خودت را میبینی.» او با همین جمله، نکتهی مهمی را به ما گوشزد میکند. بعدتر باز هم این نکته را به شکل بصری میبینیم. نما با کلوزآپ ببر شروع میشود، از چشمان ببر میگذریم و وارد یک دنیای فانتزی آبی میشویم. همهی جانوران باغوحش در آب غوطهورند و به دنبالشان مادر پای را میبینیم که در یک کشتی غرقشده در ته دریا شناور است. سپس برمیگردیم به عقب، به پای که به دوربین خیره شده است...
سی دقیقه پس از نیمهشب: حسرت
مهرزاد دانش: بیشترین مهارت بیگلو اتفاقاً فضاسازی روی همین جزییات است و فرقی نمیکند که آن، اینسرتی از دستان مضطرب عمار شکنجهدیده و رنجور باشد که بطری نوشیدنی را در دستان خود میفشارد یا نمایی نزدیک از پیشانی عرقکردهی مأموری که در گرمای وسط ترافیک خیابانهای پاکستان با اتومبیل، سعید ابراهیم را تعقیب میکند...
قلمرو طلوع ماه: بخت یار بچههاست!
جواد رهبر: قلمرو طلوع ماه حالوهوای قصهی پریان را دارد و شیوهی کارگردانی کارتونی و بازیگوشانهی اندرسن هم این حالت را پررنگتر میکند. فیلم مملو از ایدههای خاص دنیای انیمیشنهاست؛ از ساختن خانهی چوبی در ارتفاع بالا در کمپ و سکانس درگیری سام و سوزی با بچههای کمپ گرفته تا ایدهی مکیدن سنگریزهها برای رفع تشنگی و اصابت صاعقه به سام...
کازموپولیس/ دنیاشهر: شهر مشوش
یاشار نورایی: بینندهی ناآشنا با نام و سبک نویسندهی سرشناس آمریکایی، دان دلیلو که کازموپولیس/ دنیاشهر اولین برگردان سینمایی از رمانهای اوست، با تماشای فیلم به طور حتم با احساس ابهام، تعجب و دودلی نسبت به کیفیت زیباییشناسی قصهای که در عین واقعی بودن، بهشدت انتزاعی و گزارهگرا (اکسپرسیونیستی) است سینما را ترک میکند. اما آیا این ابهام در هویت و انگیزههای شخصیتها، ویژگی فیلمهای کراننبرگ نیست؟...
هولی موتورز: با قلبت حسش کن، با منطق لمسش کن!
محسن بیگآقا: میگوییم بازیگر و در هولی موتورز به مفهومی تازه از آن میرسیم. بار اول تماشای فیلم فقط ذهنمان درگیر بازی دنی لاوان است. او نبوغ خود در عرصهی بازیگری را روی پرده منعکس میکند. واقعاً چند فیلم خوب سراغ داریم که در آن بازیگر بتواند با چنین دقت و ظرافتی حس درونی کارگردان را به تماشاگر منتقل کند؟...
نگاهی به چند انیمیشن مطرح سال:
چهگونه سیندرلای خود را شرِِک کنید؟!
آرامه اعتمادی: با ظهور تکنولوژیهای جدید و گستردگی فناوری که روزبهروز دامنهی نفوذش در میان خانوادهها بیشتر میشود، تکنیک در فیلمهای سهبعدی و انیمیشن اهمیت فزایندهای پیدا میکند. انیمیشنها دیگر مختص کودکان نیستند. امروز هم به این وجه از انیمیشنها و دغدغهی دربرگیری مخاطبی وسیعتر توجه بیشتری میشود...
تماشاگر: پزشک و داستان بیمار: جنبهای از داستان در «روزگار قریبِ» کیانوش عیاری
ایرج کریمی: نمیخواهم ادعا کنم که دکتر قریب بزرگوار به گونهای خاص و آگاهانه از پیشگامان جنبش پزشکی روایتی بوده است. او در این زمینه نظریهای نپرداخته و ننوشته و خود عیاری هم مدعی چنین چیزی در سریال/ منظومهی بشری فاخر و بیادعایش نیست (هیچ جا دکتر قریب مثلاً هنگام تدریس چنین چیزی را به دانشجویانش آشکارا درس نمیدهد.) اما آنچه در کردار پزشکی قهرمان ازخودگذشته و انساندوست روزگار قریب میبینیم مصداق کاملعیار کلمات دانیل پینک است که عمداً بهتفصیل ازش نقل قول کردم...
انعام: تیپ یا چیپ؟
هوشنگ راستی: یک بار افتضاحی به بار آوردم که هنوز هم که به یادم میآید از خجالت سرخ میشوم. جرج همیلتن با همسرش (دختر لیندن جانسن رییسجمهور پیشین) و دو پسر کوچکش با یک رولزرویس آمدند. با دقت و احتیاط کامل رولزرویس را در جای مناسبی پارک کردم...
شصت سال که چیزی نیست...:
گزارش شصتمین دورهی جشنوارهی جهانی فیلم سن سباستین
مسعود مهرابی: ...خوزه میگوید «همهی ما مطبوعاتیها هر کجای دنیا که باشیم یک جور از چیزی در هولوهراسیم. ما در اسپانیا مشکل کاغذ نداریم، کاهش شدید دستمزد یا اخراج از کار داریم. در دیار غربت (آرژانتین) دلم به این خوش است که صبح از خواب بلند میشوم و جایی برای رفتن و کار کردن دارم.» دقایقی بعد، همدردی و همدلیمان به سکوت میرسد. بیرون، سایهی اتوبوس با شتاب میگذرد و دست بر سر چمنزار حاشیهی جاده میکشد و چون زلف در باد پریشانش میکند؛ در بلندی و پستی تپهها و درهها میافتد و بیرون میآید و نوازش از سر میگیرد...
نقد قاعدهی تصادف: چوپانی که برهاش گریخت...
جهانبخش نورایی: در قاعدهی تصادف چه قاعدهای هست که حالا ما باید با دقیق شدن در آنچه اتفاق میافتد بتوانیم آن را کشف کنیم؟ محتوای فیلم، که با یک شیوهی بیان مناسب و گیرا سامان گرفته، به حد کافی جزییات و اشارههایی دارد که به بیننده کمک کند درک عمیقتری از آنچه در ظاهر میبیند پیدا کند. اینکه قاعدهی پشت رویدادها و تصادفهای فیلم چیست بستگی به ذهنیت، سلیقه و تجربهی بیننده دارد و در این مورد حکمی نمیتوان داد که به اندازهی قانون نیروی جاذبه قطعی و بیبدیل باشد. با این همه، حیف است آدم از این فیلم خوشریخت پرنکته، که در طول یک صبح تا شب اتفاق میافتد، با فیلمنامه و بازیها و فیلمبرداری بهیادماندنیاش، سرسری بگذرد...
حوض نقاشی: قناعت به «آبرومندی» صرف
امیر پوریا: ...با همین سادهنگری در طراحی جزییات فیلمنامه و دنیای فیلم و با اطمینان بیش از حد سازندگان فیلم به باور کلیت این زندگی از سوی تماشاگر، آن بخش اولیه به بخشهای بعدی فیلم که میخواهد نشان دهد در این جامعه و زمانه حتی همین سادهدلان هم نمیتوانند راحت و رها زیست روزمره و کمتوقع و بیپیچیدگی خود را بگذارنند، بهدرستی پیوند نمیخورد.
ملومعناگرای اجتماعی/ نمادین
مهرزاد دانش: آنچه در حوض نقاشی به عنوان گسترش درام میبینیم، فاقد به فعلیت رسیدگی این ظرفیتها است و در عوض، مسیرش به بیراهههایی رفته که ربط چندانی به استخوانبندی اصلی اسکلت درام ندارند...
عاشقانهی محزون دو محکوم به زندگی: گفتوگو با شهاب حسینی و نگار جواهریان
پوریا ذوالفقاری: میدانستیم که گفتوگو دربارهی حوض نقاشی به بحثهای پزشکی هم میرسد. به همین دلیل از همکارمان ارسیا تقوا که روانپزشک است، دعوت کردیم به این جلسه بیاید. حضور او در این جلسه باعث شد خیلی زود بحثهای حاشیهای مثل چگونگی بچهدار شدن زوج اصلی فیلم، پاسخ بگیرد. بهویژه که نگار جواهریان و شهاب حسینی هم با وجود کمبود وقت در روزهای پیشتولید حوض نقاشی تحقیقهای مفصلی در این زمینه کرده بودند. نکتهای که در این گفتوگو بسیار جالب بود، انتظار و اشتیاق این دو بازیگر برای دیدن واکنش مخاطبان پس از اکران حوض نقاشی بود...
پلهی آخر: اسکیتسوار عبوسی که به مرگ خندید
جواد طوسی: برای پلهی آخر میتوان وجوه نمایشی و روایتی متفاوتی قائل شد؛ از یک «فیلم در فیلم» تا روایت تودرتوی مرگ واقعی یک مهندس میانسال و «شوخی با مرگ» و... نگاه متفاوت به «نوستالژی». اتفاقاً ویژگی مثبت فیلم این است که به همهی این برداشتها جواب میدهد...
نشان کبود ادبیات بر پیشانی سپید سینما
فرزاد پورخوشبخت: پلهی آخر زیباییشناسی حضور مفخم و مؤثر ادبیات در سینماست. مرگ ایوان ایلیچ تولستوی و دوبلینیها و مردگان جویس، بیشتر بهانۀ حضور نمادین ادبیات و ادای دین به آن در این ساختهی علی مصفاست. ویژگی ممتاز پلهی آخر داشتن یک استراتژی ادبی برای مواجهه با پیچوخمهای روایی اثر است...
دوست داشتن
نیما عباسپور: پلهی آخر را دوست دارم؛ هیچ دلیلی هم برای آن ندارم! حداقل در حال حاضر، در ابتدای این نوشته ندارم. فکر هم نکنم باید چنین باشد. مثل خیلی از چیزهای دیگر که آدم دوستشان دارد ولی دلیلی برایشان ندارد...
آوازی از اعماق: گفتوگو با علی مصفا نویسنده و کارگردان «پلهی آخر»
گفتوگو کننده (شاهین شجریکهن) - علی مصفا: اصولاً من خیلی به قصه وابستهام و وقتی میخواهم فیلمنامهای بنویسم اول باید به قصه فکر کنم. خودم هم فیلمهایی را دوست دارم که قصهی پررنگ و جذابی دارند. البته میتوانم تصور کنم که ساختن فیلمی که قصه ندارد احتمالاً کار سختتری است، اما راستش کلهام بدون قصه راه نمیافتد. در سیمای زنی در دوردست به عقیدهی خودم قصهی پرکششی وجود داشت، اما تصمیم گرفته بودم در روایت داستان از هر نوع تأکیدی پرهیز کنم. کلاً شیوهی کارم در آن فیلم از خیلی جهات افراطی بود.
تهران 1500: فکر بد نکنین؛ آدم که نیست، رباته!
مازیار فکریارشاد: سینمای ایران امروز بیش از آنکه به فناوری جدید مثل تکنولوژی سهبعدی دست پیدا کند، به فیلمی مثل تهران 1500 نیاز داشت. یک انیمیشن داستانیِ باکیفیت و خوشآبورنگ استاندارد که از خامدستیهای گاه تعمدی (به نیت پنهان کردن ضعفها) در انیمیشنهای پیشین پرهیز میکند. حالا بهرام عظیمی گام بلندی در این زمینه برداشته و استانداردهای تازهای را تعریف کرده است...
اولین گام به سوی پیکسار ایرانی: گفتوگو با بهرام عظیمی
گفتوگو کننده (پوریا ذوالفقاری) - بهرام عظیمی: قطعاً ادامهی تهران 1500 را نمیسازم. به موضوعی بینالمللی با یک ابرقهرمان ایرانی فکر کردهام. در سینمای اکشنمان، زمانی قهرمان داشتیم، اما ابرقهرمان نه. یک ابرقهرمان ایرانی خلق میکنم و بعد از آن دلم میخواهد انیمیشن ما را با پیکسار مقایسه کنند! (میخندد). ولی حالا از من توقع نداشته باشید که تهران 1500 که ساختنش پدرمان را درآورد و پیرمان کرد شبیه انیمیشنهای آمریکایی باشد!
هر کدام از آقایان، تکهای از کار را کندند و بردند:
گفتوگو با حبیب رضایی، مسئول انتخاب بازیگر، مشاور فیلمنامه و بازیگر
گفتوگو کننده (هدی ایزدی) - حبیب رضایی: من وقتی وارد پروژه شدم که آقای بهرام عظیمی دوتا از انتخابهایشان را انجام داده بودند؛ آقای محمدرضا شریفینیا و حسام نوابصفوی. طراحی اولیهی آن دو شخصیت را هم بر اساس انتخابهایشان کرده بودند. من این نکته را میدانستم که فقط نباید روی صداپیشگی تمرکز کنم. به دلیل اینکه پیش از این هم کار انیمیشن کرده بودم...
نامهها: آخرین حرفهای سال کهنه
احمد امینی: ...به هر حال سالی دیگر به سر آمده و ما هنوز هستیم و با وجود توصیههای دوستان برای همراه شدن با تکنولوژی، همچنان دستمان به قلم میرود. پس با همان قلمی که در این یک سال نوشتیم سال پیش رو را سالی روشن و بابرکت آرزو میکنیم و رسیدن آن را به همهی خوانندگانمان تبریک میگوییم.