اردیبهشت 1391 - شماره 441
درگذشتگان پرویندخت یزدانیان (1391-1306 ):
چو بوی گل به کجا رفتی؟
کیومرث پوراحمد: کاری بس ناپسند است که از دیگران زنده یا مرده بت بسازیم؛ اگر حتی باور داشته باشیم که نفس مرگ خود تطهیرکننده است و بخشاینده. مادرم پرویندخت مثل هر آدم دیگری قهر خودش را داشت و لطفش را. اما لطفش چنان گسترده و عمیق و خالص بود که قهرش را آن هم از پس ده سال بیماری رنجآور نمیتوانی به یاد بیاوری. او به عنوان یک مادر برای فرزندانش همان بود که به عنوان یک مادربزرگ برای مجید. نق زدن و غر زدن و اعتراض و تنبیه داشت اما سعهی صدر و بزرگواری و بخشندگیاش بیشتر بود. راز موفقیت و محبوبیت و دلپذیر بودنش در فیلمها هم همین بود. جلوی دوربین همان بود که پشت دوربین. نه تکنیک بازیگری میدانست، نه لنز میشناخت، نه لانگشات و کلوزآپ برایش تفاوتی داشت. نشان به آن نشانی که در طول یک سال فیلمبرداری قصههای مجید تا روز آخر هم تفاوت تمرین و فیلمبرداری را درک نکرد. چه بسیار پیش میآمد که صحنهای را چند بار تمرین میکردیم. بعد میگفتم: «مامان! حاضری؟» و میگفت: «هنوز نگرفتهاید؟»
بیبی، بیبی
هوشنگ مرادیکرمانی: رفت سر خاک مشعباس، نشست. دل تو دلمان نبود، چادرش را کشید روی صورتش، کیومرث تمام وجودش شده بود چشمهایش، زل زده بود به مادر، به بیبی. فیلمبردار روی ریل همراه بیبی بود، صدابردار میکروفن به دست با بیبی میرفت، یازده بار بیبی از میان قبرهای قبرستان کهنهای در اصفهان، رفت و سر قبر مشعباس نشست: «چرا میون این همه...»
- نه، نشد. خوب نبود بیبی. دوباره میگیریم.
مادر حالش بد بود، لکنت پیدا کرده بود، تپق میزد، نور میرفت. غروب میشد.
بیبی، دوستت داریم
علیرضا خمسه: بیبی در سالهای آخر عمرش به دلیل آلزایمر خانهنشین شده بود. کیومرث میگفت: «مادرم همیشه نمونهی واقعی یک انسان فعال و سرزنده بود و حتی برای خود معلم نقاشی گرفته بود تا آلزایمرش را که از ده سال پیش به آن مبتلا بود، درمان کند.» اولین بار که این خبر را شنیدم با تأثر فراوان زنگ زدم اصفهان تا با بیبی احوالپرسی کنم. پرسید کی هستم، گفتم: «خمسه هستم.» گفت: «خمسه دیگه کیهاس؟» گفتم: «دوست کیومرث.» گفت: «من فقط کیومرث رو میشناسم.» و تلفن را قطع کرد.
شبکهی خانگی تولید نخستین مسابقهی خوانندگی پس از «شام ایرانی»:
شبکهی خانگی/ ماهوارهای
ظاهراً سرنوشت تلخ سریالهای قلب یخی و قهوهی تلخ هیچ تأثیری بر استقبال برنامهسازان از شبکهی خانگی نگذاشته است. پخش هفتگی شام ایرانی (بیژن بیرنگ) ادامه دارد و ساخت ایران (محمدحسین لطیفی) هم در آخرین هفتههای سال گذشته توزیع شد. شام ایرانی یک جُنگ دور همی است و الگوی اصلیاش را از برنامهی پربینندهای به نام «بفرمایید شام» برداشتهاند که همزمان در یکی از شبکههای ماهوارهای در حال پخش است. با این تفاوت که در آن برنامه مردم عادی را به عنوان مهمان دعوت میکنند و سازندگان شام ایرانی از بازیگران و چهرههای آشنای سینما و هنرهای دیگر استفاده میکنند.
چهرهی شام ایرانی
بیژن بیرنگ: شام ایرانی برای من یک تجربهی جذاب در نوعی از برنامهسازی جهانی است؛ که تجربهای جدید بکنم در قالبی تعریفشده و ببینم چه میتوانم بکنم این بار من! شام ایرانی برای من یک نمایش یا شو است با قصد سرگرم کردن مخاطب! جستوجو برای رسیدن به مفهومی از زندگی انسانها با توجه به روانشناسی آنان در محدودهی جامعهشناسی مردممان! و با آرزوی اینکه اگر فرصتی داده شد برای ادامهی آن، به یافتههای جدیدی در فرم و محتوا برسم. چیزی که بتواند برای مخاطب جذابتر و قابلتفکرتر باشد.
بفرمایید شام ایرانی
عباس یاری: بیژن بیرنگ، یکی از موفقترین برنامهسازان تلویزیون، با تدارک برنامهای با حالوهوای آشپزی، اولین سری شام ایرانی را با حضور چهرههای آشنای سینما و تلویزیون - رامبد جوان، سروش صحت، مهدی پاکدل و اشکان خطیبی - روانهی بازار کرده است. از همان قسمت اول مشخص است که بیرنگ هدفش آموزش نیست، چون روی این جزییات چندان تمرکز نمیکند و گاه نیمهکاره رهایشان میکند. هدف او یک گفتوشنود چهارجانبه و غیررسمی با حضور جمعی از چهرههای شناختهشده است؛ حرفهایی که شاید در شرایط عادی و در مصاحبههای رسمی کمتر گفته میشود.
مباحثهیحبیب کاوش و امیرحسین علمالهدی دربارهی سیاستهای اکران:
جدال در خمِ کوچهی اول
شاهین شجریکهن: اکران پرحاشیهی نوروز 91 آن قدر گوشهها و نکتههای پنهان داشت که به نظر میرسد بحث و گفتوگو دربارهاش به این زودیها تمام نشود. برای بررسی جزییات از امیرحسین علمالهدی (کارشناس سینما و منتقد وضع موجود) و حبیب کاوش (سخنگوی شورای صنفی اکران) دعوت کردیم که ماجرا را از زاویههای مختلف بررسی کنند. جلسهی گفتوگو به قدری داغ و پرهیاهو برگزار شد که خیلی از همکاران سرک میکشیدند تا ببینند هنوز همه در اتاق مصاحبه سالم هستند یا نه! به هر حال با توجه به حساسیت موضوع ترجیح دادیم خودمان بیشتر شنونده باشیم و جریان گفتوگو را به این دو بسپاریم که هر کدام با انبوهی عدد و رقم آمده بودند و البته هر یک مستندات دیگری را رد میکرد. اما در نهایت قضاوت دربارهی چندوچون ماجرا به عهدهی خوانندگان است.
در تلویزیون سیمای نوروز: بیپولی و دروغ
پوریا ذوالفقاری: با اینکه در برخی از برنامههای نوروزی امسال میشد نشانههایی از خلاقیت و تلاش برای تولید اثری آبرومند را دید، اما متأسفانه باید به سنت سالهای اخیر، نقد مجموعهی برنامههای نوروزی را با یادی از سریالهای قدیمی آغاز کرد. وقتی خود متولیان بهترین ساعتهای پخششان را به این آثار اختصاص میدهند، راه گریزی نیست. هر روز حولوحوش ساعت یک و نیم بعدازظهر سریال مرد هزارچهره از شبکهی یک پخش میشد. دو ساعت بعد شبکهی تهران پاورچین را پخش میکرد. تکرار این دو مجموعه هم هر شب از ساعت 12 آغاز میشد. ابتدا پاورچین و بعد مرد هزارچهره. یعنی مهران مدیری امسال بدون آنکه برنامهای ساخته باشد، پرکارترین کارگردان تلویزیون بود و روزی سه ساعت برنامه داشت!
تلویزیون، نوروز ۹۱ را چهگونه گذراند؟: کلاه قرمز بر فراز جام جم
احسان ناظمبکایی: کی از اتفاقهای بیسابقهی نوروز امسال، ویژهبرنامههای تحویل سال بود. با توجه به اینکه لحظهی سالتحویل، یک ربع به نُه صبح بود، شبکههای اصلی حداقل دوازده ساعت برنامهی زنده روی آنتن بردند که در حقیقت نوعی پاتک به برنامههای سالتحویل دو شبکه ماهوارهای بود. پخش این میزان برنامهی زنده که بعداً خبرش آمد که ساعاتی از آنها ضبطشده بوده، باعث شد تا برای اولین بار عبارت «زندهنمایی» هم وارد فرهنگ واژگان تلویزیون شود.
سینمای خانگی
بهزاد عشقی: در سینمای خانگی خود گاهی هم میتوانیم فیلمهایی را که پس از اکران به نمایش خانگی راه یافتهاند از زاویهی بهنسبت تازهای بررسی کنیم. سینمای اکران کساد شده و شمار قابلتوجهی از مردم فیلمهای سینمایی را در خانه تماشا میکنند. مخاطب این یادداشتها نیز بالقوه میتوانند همان تماشاگران باشند. از سوی دیگر وقتی زمان میگذرد، شور و هیجان ابتدایی تا حدودی فرو مینشیند و آنگاه میتوان با نگاه عقلانیتری فیلمها را داوری کرد. هرچند که هدف این یادداشتها نقد فیلم نیست و بیشتر بهانهایست برای گفتن ناگفتهها.
مرهم (علیرضا داودنژاد) به هنگام اکران در مقایسه با فیلمهای بیمایه، به عنوان یکی از فراوردههای فرهنگ سینمای ایران، تحسین شمار قابلتوجهی از نخبگان و مفسران سینمایی را برانگیخت، اما حالا میتوانیم مرهم را در محک فیلمهای فرهنگی سینمای ایران و حتی در عیار فیلمهای برتر علیرضا داودنژاد، از جمله نیاز و مصایب شیرین و... بسنجیم و در این داوری تا حدودی دچار تردید شویم.
جشنوارهی کوچک من
احمد طالبینژاد: دوستم یک نسخه از فیلم سازش (محمد متوسلانی، 1353) را نیز به همراه نسخهای از یک فیلم سالهای اخیر به نام آقای هفترنگ را نیز در بستهی عیدانهاش گنجانده بود؛ با این توضیح که «این فیلم بازسازی سازش است.» خب سازش را چند باری دیدهام و جزو معدود کمدیهای اجتماعی یا بهتر بگویم کمدیهای سیاه است که در آن سالها ساخته شد و لحن انتقادی خوبی نسبت به اوضاع و شرایط آن روزگار دارد و هنوز هم به لحاظ ساخت و پرداخت، فیلم قابلتحملی است. اما نسخهی بازسازیشدهاش نهتنها هیچ مزیتی نسبت به نسخهی اصل ندارد، بلکه خیلی سطحی و آبکی است. بازی عطاران هم در قیاس با بازیهای خوب سالهای اخیر او، جلوهای ندارد و کلاً فیلمی است که نتوانستم تا انتها تحملش کنم و از نیمه رهایش کردم.
تماشاگر طرح چند پرسش دربارهی و به بهانهی «فرزندان» ساختهی الکساندر پین:
بازدمِ هستی نمادین
ایرج کریمی: تصویری در آگهیهای فرزندان من را مشتاق دیدن آن کرده بود: جرج کلونی در نمای نزدیکی (مدیومشات) رو به دوربین میدود. طرز دویدنش بود که کنجکاو و مشتاقم کرده بود. فیلم را که دیدم برایم روشن شد که جذابیت آن طرز دویدن در فاصلهایست که کلونی از سیمای جاافتادهی سینماییاش در این تصویر میگیرد. بدون اصراری بر خوشاستیل بودن، بیهیچ تلاشی برای زیبا جلوه دادن حرکتهایش. موضوع فقط تصویرهای قهرمانی نیست، کلونی حتی در ای برادر کجایی؟ (برادران کوئن، 1999) فاقد استیل نیست و هنوز «سینمایی» است. اما در خیلی از لحظههای فرزندان کوشیده جلوهی مردی عادی و معمولی را به خود بگیرد.
سینمای جهان «رَزی» سیودوم هم برگزار شد: همه علیه آدام سندلر!
حمیدرضا مدقق: ...اما در نهایت آدام سندلر بود که غوغا کرد و جک و جیل برای نخستین بار در تاریخ آکادمی تمشک زرین در هر ده رشته جایزه گرفت، آن هم دوازده جایزه! این فیلم کمدی که برگرفته از فیلم مشهور گلن یا گلندا (اد وود، 1953) است، داستان مردی است که با خواهر دوقلوی همیشه گرسنهاش مشکل دارد و سندلر در آن، نقش هر دو شخصیت را بازی می کند و جالب اینکه بابت بازی در هر دو نقش جایزه گرفت! آل پاچینو پس از نامزدی برای فیلمهای انقلاب (1985)، جیلی (2003)، 88 دقیقه (2007) و قتل منصفانه ( 2008) بالاخره تمشک زرین بدترین بازیگر - البته بازیگر نقش دوم - را گرفت و البته برای بازی در نقش خودش (که در فیلم، عاشق دلخسته و سر از پانشناختهی جیل میشود!)
جی. ادگار (کلینت ایستوود): سیمای باشکوه آقای ایستوود
هوشنگ گلمکانی: در مواجهه با فیلمی مثل جی. ادگار که بر اساس زندگی شخصیتی مشهور و واقعی و معاصر ساخته شده، معمولاً نخستین پرسش و واکنش این است که فیلم تا چه حد با «واقعیت» تطبیق دارد و بیشتر ناظران و ناقدان دنبال تفاوتها میگردند. این بحثی است که در خود آمریکا هم پیرامون میزان انطباق فیلم کلینت ایستوود با زندگی واقعی جان ادگار هوور درگرفته است؛ بحثی که معمولاً به نتیجهای هم نمیرسد. حالا وقتی که ما در مورد فیلمها و سریالهای زندگینامهای ایرانی هم در میان خودمان نمیتوانیم مثل همه جای دنیا به نتیجهای برسیم، پیرامون فیلمی در مورد یک شخصیت بحثانگیز و جنجالی آمریکایی چه میتوانیم بگوییم؟
گفتوگو با کلینت ایستوود: یک جای آرام
مایکل جاج، وال استریت جورنال: سر ظهر است و در مزرعهی «میشن رنچ» هستیم و گرد و غبار دارد روی علفزار مینشیند. جایی بهتر از این نمیتوان پیدا کرد برای مصاحبه با بازیگری که نقش چندتایی از نمادینترین یاغیها و نیز مردان قانون هالیوود را بازی کرده و امروز، در 82 سالگی، احتمالاً احترامبرانگیزترین فیلمساز صنعت سینماست. ایستوود با اتومبیل آئودی نقرهایرنگی سر میرسد و خیلی راحت میگوید: «از دیدنتان خوشحالم.» صدایش نرمتر و خوشآهنگتر از چیزی است که در فیلمهایش میشنویم. اما حضورش با آن قامت 207 سانتی مرعوبکننده است. سرجو لئونه زمانی از «شیوهی حرکت کاهلانهی» او گفته بود که حرکت گربه را تداعی میکند. آرامشی در وجودش هست که به آدم احساس راحت بودن میبخشد. لبخندزنان میپرسد: «کارمان را کجا باید انجام بدهیم؟»
دریای عمیق آبی (ترنس دیویس): حکایت کسی دیگر
کیومرث وجدانی: اقتباسی سینمایی بر اساس یک نمایشنامه در نقطهی مقابل فیلمهای کمابیش خودزندگینامهای صداهای دوردست، زندگیهای ساکن و پایان روزی طولانی (فیلمهای پیشین کارنامهی ترنس دیویس) قرار میگیرد. اما او با استادیاش در عرصهی فیلمسازی، اثر سینمایی نابی را از روی نمایشنامهی دریای عمیق آبی ترنس رتیگن آفریده. نمایشنامه دربارهی بحران روحی زنی در آستانهی فروپاشی رابطهی عاشقانهاش است. کل نمایشنامه درون یک اتاق رخ میدهد. دیویس در اقتباساش نمایشنامه را هم به لحاظ جلوهی ظاهریاش با بردن داستان به لوکیشنهایی دیگر، و هم به لحاظ درونی با رسوخ به ذهن و روح شخصیت اصلیاش هستر (که ریچل وایس نقشاش را با حساسیت و عمقی بسیار ایفا کرده) گسترش داده است.
سه روز بعدی (پل هگیس): خانه امن نیست
هومن داودی: قدرت سه روز بعدی آنجاست که هگیس موفق شده در فیلمش حسی از ناامنی را به تصویر بکشد که با وجود سازوکارهای امنیتی بهظاهر قابلاعتماد و نفوذناپذیر موجود ایجاد شده است. از همان هجوم ناگهانی پلیس به خلوت سرشار از آرامش خانهی برنانها بگیرید تا اشارههای دقیق به عملکرد امنیتی ظاهراً بینقص پس از ماجرای یازدهم سپتامبر در گلوگاههای ارتباطی ایالتها و کشور که قهرمان بافرهنگ و باپشتکار فیلم، با مطالعهی دقیقشان از آنها عبور میکند.
آرتیست: از وقتشناسیِ تغییر تا زیباییشناسی ِتقلید
امیر پوریا: سازندگان باهوش آرتیست خوب سنجیدهاند که در این زمانه نمیشود یک داستان عاشقانۀ صرف یا ملودرامی سرراست را با ظواهر سینمای صامت یعنی با حذف دیالوگ و بستن کل فیلم به موسیقی و تصویرهای سیاهوسفید، تعریف کرد و بیننده را نگه داشت. بنابراین راهحل را در این جسته و یافتهاند که فیلم صامتشان را دربارۀ پایان دوران سینمای صامت و بزنگاه تبدیل آن به ناطق بسازند. یعنی جایی که تغییرات اعمالشده در ساختمان فیلمها و شکل تولید و نمایششان، روی خود داستان اثر میگذارد و در نتیجه، نمیخواهیم داستان رمانتیک یا ملودراماتیک معمولی را به شیوۀ صامت ببینیم؛ بلکه محور داستان، خود «شیوۀ صامت داستانگویی» است.
...و خداوند صدا را آفرید
علی رستگار: آرتیست اثری پر از لحظههای دلنشین است که جایگاه درخور و شایستهای در تاریخ سینما خواهد یافت. بازی زیبای برنیس بژو با کت آویختهشدهی جرج از آن صحنههایی است که بعدها فیلم را با آن به یاد خواهند آورد. یا آن سکانس هوشمندانهی کابوس که فیلمساز در فیلمی صامت دست به تجربهی بازیگوشانهی مصوتی میزند و تماشاگر را غافلگیر میکند. از ویژگیهای دیگر فیلم این است که به شکل تلخ و شیرینی بیرحمی سینما در قبال ستارگانش را به تصویر میکشد...
گفتوگو با میشل هازاناویسیوس، نویسنده و کارگردان آرتیست:
بزرگترین طرفدار بیلی وایلدر هستم
هازاناویسیوس: من[بهعنوان الگو] فیلمهای صامت آمریکایی مربوط به پنج سال آخر عصر سینمای صامت را انتخاب کردم چون در داستانگویی موفقترند. این فیلمها به انسان و شرایط پیرامون او میپردازند که نمونهی کاملاً کلاسیکی از داستانگویی است و مملو از احساسات متنوع. از نمونههای خوب این فیلمها میتوان به فیلمهای آمریکایی مورنا، چهار پسر جان فورد، جمعیت کینگ ویدور یا فیلمهای یوزف فن اشترنبرگ اشاره کرد. هنوز هم میتوانید از تماشای این فیلمها لذت ببرید و این جایی بود که کارم را از آن شروع کردم.
گزارش پنجاهوپنجمین جشنوارهی لندن: تردیدها در سالن انتظار
احسان خوشبخت: جشنوارهی فیلم لندن به مدت دو هفته برگزار شد، اما سه ماه و نیم زمان برد تا این گزارشگر خود را متقاعد به نوشتن این گزارش بکند. مطمئن باشید که این گزارش از سر تنبلی یا پیشیگرفتن اولویتهای کاری دیگر به تأخیر نیفتاده و ریشهی این تأخیر تردیدهایی دربارهی خود سینما و ماهیت و ضرورت آن در جهان امروز بود! یعنی عدم تناسب بین زمانِ حال و فیلمها؛ عدم تناسب بین تاریکی سالن سینمای با هوای تهویهشده و صندلیهای آبی تیره یا قرمز...
سیوسومین جشنوارهی سه قارهی نانت: پاریس کوچک
نیما عباسپور: مرور: در طول جشنواره مروری بر آثار آرتورو ریپشتاین فیلمساز سرشناس مکزیکی و مانی کائول سینماگر هندی انجام گرفت. در این برنامه ده فیلم از ریپشتاین که به نظر آدم متواضعی میرسید و به همراه همسرش به جشنواره آمده بود نمایش داده شد. شش فیلم داستانی و مستند نیز از مانی کائول که روز ششم ژوییهی ٢٠١١ درگذشته بود به نمایش درآمد. با دیدن ریپشتاین یاد فصلی از کتاب با آخرین نفسهایم افتادم که در آن لوییس بونوئل نوشته فریتس لانگ به او دو عکس تقدیم کرده بود که یکی از آنها را به سینماگری مکزیکی به نام آرتورو ریپشتاین داده است. دوست داشتم بدانم آیا ریپشتاین هنوز آن عکس را دارد یا نه.
نقد فیلم قلادههای طلا: یا هستی یا نیستی
محسن بیگآقا: وقتی فیلمی مثل قلادههای طلا میتواند با عکس و تفسیر و بهتفصیل شخصیتهای سیاسی مؤثر در انتخابات سال ۱۳۸۸ را، که بقیهی کارگردانها حتی نمیتوانند اسمشان را در فیلمهایشان به زبان بیاورند، به نمایش بگذارد، یعنی امتیاز ویژهای برای فیلم قائل شدهاند. وگرنه یک عکس یا یک جملهی مشابه روی پرده که دربارهی حوادث انتخابات است، نمیتواند کارکردی این چنین متفاوت از خود بروز دهد که یکی به حذف کامل صحنه در یک فیلم بینجامد و دیگری به نمایش کامل در فیلمی دیگر.
گشت ارشاد: چیزهایی هست که مهم نیست
شاهین شجریکهن: فیلم تکلیف شخصیتهایش را با خودشان و کاری که میکنند بیتعارف روشن کرده. در سینمای نصیحتگو و عاقبتاندیش ما که جز شخصیتهای منفی و بدمنهای مطلق به هیچکس اجازه داده نمیشود که از کار بدش دفاع کند یا لذت ببرد، سعید سهیلی این جسارت را داشته که شخصیتهایش را در موقعیت «گرگ» تعریف کند. گرگهایی که از فرط بیزاری از گوسفند بودن، گرگ بودن را انتخاب کردهاند. در هیچ لحظهای از فیلم ذرهای پشیمانی نسبت به اخاذی و زورگیری و جعل عنوان در رفتارشان دیده نمیشود و برای خودشان تئوری محکمی دارند که اگر نخوری، خورده میشوی.
خصوصی: فیلمسیاسی مورینیو
مسعود پورمحمد: کارگردان این فیلم را میتوان با کمی اغماض (یعنی فقط از باب تجربی، نه آکادمیک) به نوعی «مورینیو»ی سینمای تجاری دانست. آقای خاصی که بیش از سه دهه است فیلم میسازد و در هر موضوعی هم که بسازد، فیلم خودش را میسازد. البته این دومین فیلمی است که نام حسین فرحبخش را به عنوان کارگردان دارد، اما کسی شک ندارد که همهی تولیدات انبوه پویافیلم در طول سه دهه کار فعال در سینمای ایران را فقط باید به نام او نوشت. جنگی، حادثهای، خانوادگی،... با هر موضوعی که فیلم بسازد، فیلمی است که او ساخته است.
انتهای خیابان هشتم: کشکول
سعید قطبیزاده: انتهای خیابان هشتم کشکولی است که در آن چیزهای زیادی ریخته شده؛ از آدمهای واخوردهی سیاسی تا جوانان عاطلوباطلی که با دماغهای عملکرده، ادای دنیل کریگ را در کازینو رویال (مارتین کمپبل) پای میز پوکر درمیآورند یا با یک من آرایش و گریههای مصنوعی و شعارهای آبکی، عربدهکشی را با اعتراض عوضی میگیرند.
«خصوصی»، «قلادههای طلا» و سینمای سیاسی: سرگرمی با چاشنی سیاست
ناصر صفاریان: اگر عنوان «سیاسیترین فیلم تاریخ سینمای ایران» را نادیده بگیریم، راحتتر میتوان با قلادههای طلا روبهرو شد. قلادههای طلا هم مانند خصوصی فیلم سیاسی نیست. نه نشان دادن تظاهرات فیلم را سیاسی میکند و نه چند نشانه و ارجاع سیاسی در دیالوگ و تصویر. فیلم سیاسی، فیلمیست که پایه و اساسش بر سیاست بنا شده باشد و اگر سیاست را از آن بگیریم، چیزی از فیلمنامه روی کاغذ و ساختار فیلم بر پرده باقی نماند.