آذر 1389 - شماره 419
بزرگداشت مرتضی احمدی در تالار وحدت: این تهرون دیگه اون طهرون نیست
سمیه قاضیزاده: چند نفر را میشناسید که با چنین عشقی از تهران صحبت کنند؟ برایش با انرژی آواز بخوانند؟ به فکر ماندگاری یادگارهایش باشند و حرفها و خاطراتشان را از این شهر، ثبت کرده باشند؟ تعدادشان بسیار ناچیز است، و مرتضی احمدی یکی از همین اندک عاشقان تهران است. عشقی که بیش از هفتاد سال در صدایش متبلور شده و حالا از شانس خوب ما آلبومی هم همین روزها از آوازهای تهرانی او با صدایش منتشر شده است. انتشار آلبوم «صدای طهرون» و برگزاری مراسم بزرگداشت مرتضی احمدی در شب تولد 86 سالگی او بهانهای شد برای تدارک مطالبی در ستایش این هنرمند تهرانی اصیل که حق بزرگی بر گردن مردم این شهر دارد، حتی اگر برخی این را ندانند! از آن زمان که در تئاترهای لالهزار پیشپرده میخواند تا بعدها که وارد رادیو و دوبله و بازیگری شد صدای شاد و گیرای احمدی که تنها بخش بسیار کوچکی از آن در این آلبوم جدید آمده جزو خاطرهی جمعی مردم شده است. این ادای دین کوچکی به این تهرانی اصیل روزگار ماست.
هارد و رم استثنایی
منصور ضابطیان: مرتضی احمدی را که میبینم نگران خودم و بچههای همنسلم میشوم. ما - اگر - به این سالهای عمر برسیم، چهگونه خواهیم بود؟ آیا حرفی برای گفتن داریم؟ دربارهی کدام تئاتر و کدام رادیو و کدام سینما برای نوههایمان حرف خواهیم زد؟ دربارهی کدام معرفت و کدام مرام و کدام مردانگی سخن میگوییم؟ فقط در یک چیز مشترک خواهیم بود و آن هم آهنگهای عجیب است. اگر امروز مرتضی احمدی در یک بازخوانی پس از دههها دوباره میخواند: «مغز سر گربه پرتغاله...» ما هم روزی برای نوههایمان میخوانیم: «نیناشناشم بلدی؟»
دیدهبان در پوست شیر
سعید قطبیزاده: از زمان تشکیل خانهی سینما، مهمترین و اثرگذارترین صنفها، اتحادیهی تهیهکنندگان و کانون کارگردانان بودهاند و کماکان نیز سرنوشت این تشکیلات صنفی، تحتتأثیر عملکرد این دو صنف است. در این سالها عادت کردهایم به تحرکات، حواشی و اتفاقهایی که آرامش حاکم بر این صنفها را برهم زده است. گاه وجود تفرقههایی ناشی از قدرتطلبی، قانونگریزیها، سر خود عمل کردنها و افشاگریها، حیات این دو صنف را تا مرز فروپاشی پیش برده است. اما به شیوهی مرسوم و «جوابپسداده»، همواره کدخدامنشی ریشسفیدان و پهن کردن بساط آشتیکنان، همه چیز را بهظاهر ختم به خیر کرده است. واژهی «بحران» را رسانهها بارها در معرفی و توصیف این وضعیتها به کار بردهاند. آن قدر به شکلگیری، تداوم و سپس «عبور» از این بحرانها، طی این سالها عادت کردهایم که دیگر این واژه انگار از مفهوم واقعی خود دور شده و وقایع چنان که تصور میشده، مهیب و جدی نبوده است.
صدای آشنا به بهانهی دوبلهی «جرم» اثر تازهی مسعود کیمیایی:
آغاز برنامههای ما هماکنون شروع شد!
شاپور عظیمی: سالها بود که تا اسمی از دوبله میآمد، عدهای را رعشه میگرفت که: «دوبله خیانت به اثر است و فیلم را باید با باند صوتی اریژینالش دید.» این مربوط به سالهای دههی شصت است که دوبله به محاق رفت و رونق این عرصه، محدود به اندک فیلمهایی شد که برای پخش از تلویزیون دوبله میشدند. اما حدود یک دهه است که دوبله بار دیگر بر سر زبانها افتاده است؛ دوبلورها پرکارتر از همیشهاند، رسانهها توجه جدیتری به اخبار دوبله دارند و حاشیه و خبر پیرامون این حرفه بسیار شنیده میشود. با وفور دیویدیهای دارای زیرنویس فارسی، با ترجمههای اغلب ناشیانه و گاه فجیع، رفتهرفته معاندان دوبله کمی نرمتر شدند و رفتهرفته از دوبلههای خوب تعریف شد و پروندههایی در باب دوران طلایی دوبله گشوده شد.
در تلویزیون «قهوهی تلخ» و دشواری طنز در این روزگار: خلق بیشمار گرد حباب خاک
ملکمنصور اقصی: آدمی مثل مهران مدیری چه باید بکند؟ اصلاً قید سینما و تلویزیون را بزند و برود بخواند؟ (گرچه این هم بیمسأله نیست!) یا اینکه یک نظرخواهی برپا کند و از مردم و اهل تصمیم بخواهد که بگویند اصلاً چه بسازم؟ هرچه شما بگویید... یا راه سومی هم هست؟ راه سوم همین کاری است که به آن رسیده، البته بهتدریج. ابتدا یک لهجهی ناکجاآبادی درست میکند که به هیچ قومی بر نخورد؛ مثلاً برره... اما همین برره چنان اتوپیایی برای مردم میشود که اسکناسش را هم درست میکنند! کم میماند که قانون اساسیاش را هم بنویسند. کار بیخ پیدا میکند. لهجه تغییر کوچکی است؛ مکان و زمان که معلوم است. مکان را هم عوض میکند؛ ناکجاآبادی با مردم و خصوصیات عجیبوغریب. ناگهان بچههای مدرسه به بازی اهالی برره میپردازند و یک نفر از بین میرود. حالا اصلاً زمان و مکان و لهجه و لباس و همه چیز به زمانی برده میشود که حتی در کتابهای تاریخ هم چیزی از آن دوره گفته نشده و سفید است!
مهران مدیری در «قهوهی تلخ» ظاهر شد : بلوتوس کبیر وارد میشود...
هوشنگ گلمکانی: بلوتوس و کلامش بلافاصله هملت را به یاد میآورد اما گرچه در مشهورترینِ آنها - هملت کوزینتسف - کاوس دوستدار به جای شاهزادهی دانمارکی حرف زده، مدیری از لحن خسرو خسروشاهی در نقشهای احساساتی و رمانتیکش استفاده کرده که نمونهی آشناتری برای تماشاگر امروز است. با این حال همین به حداقل رساندن میمیک و حالتهای نگاه - به تعبیر آشنا، چهرهی سنگی - نیز خود نوعی میمیک و حالت است که استفاده از آن توانایی و ظرافتی میخواهد که همیشه در مدیری سراغ داریم. او که آدم متواضعی هم هست و در مرد هزارچهره میخواست نقش مسعود شصتچی را به بازیگر دیگری بسپارد (که چه اشتباه بزرگی میشد)، اینجا شاید خواسته از حجم حضورش به عنوان بازیگر کم کند اما این غیبت نوزده قسمتی، عملاً تبدیل به یک بار دراماتیک شده که همان تقویت عنصر انتظار برای ظهور ستارهی نمایش است
جشنوارهی سینما حقیقت: الیا، استاد پکینپا در دسترس نمیباشد!
نیما عباسپو: در روز نخست، برنامهی جشنواره هنوز به چاپ نرسیده و مشخص است که اصلاً برنامهای وجود ندارد، چون در سایت جشنواره نیز فقط برنامهی روز نخست را گذاشته بودند، نه برنامهی کل جشنواره را. عصر که بولتن جشنواره آمد، در آن برنامهی روز دوم چاپ شده بود، اما متأسفانه فردا آن برنامه تغییر کرد و علاقهمندان دیدن چند فیلم از جمله شانتال آکرمن: از این زاویه را از دست دادند. بزرگترین مشکل جشنوارهی امسال، عدم برنامهریزی مناسب برای نمایش فیلمها بود. به طورمثال فیلم دیدنی گنبد دوار (کاوه بهرامیمقدم) در روز نخست به عنوان فیلم دوم سانس یازده شب سینما سپیده نمایش داده شد، آن هم درحالیکه فیلم اول سانس ٦٤ دقیقه بود؛ یعنی فیلم بهرامیمقدم که از چهرههای معتبر سینمای مستند است نیمهشب به نمایش درآمد و طبیعتاً هیچ تماشاگری نداشت! بدتر اینکه هیچ فیلمی با اینکه دو سینما و پنج سالن وجود داشت نمایش مجدد نداشت. یا نمایش فیلمی را روز قبل اعلام کردند، صبح تکذیب کردند اما در ساعت اعلامشده نمایشش دادند!
نکتهها یی دربارهی «پدر سینمای ایران!»:
هر نوار عکس متحرکِ پوک و پوچ را نمیتوان «فیلم» نامید
دکتر هوشنگ کاوسی: با تلفن قبلی، به استودیو پارسفیلم بازگشتم. کوشان در دفترش باب صحبت با من را گشود وگفت چه موضوعی را برای ساختن فیلم در نظر دارید؟ پس از کمی فکر گفتم قصهی عامیانهی «امیرارسلان» را، به این شکل که: در قهوهخانهای که مشتریانش همشکلاند با آدمهای تابلو قولر آقاسی و مدبر (نقاشان قهوهخانهای)؛ یک نقال با پردهای که نقش امیرارسلان و فرخلقا و فولادزرهی دیو در آن است. مشغول قصه گفتن دربارهی این «قهرمان» افسانهای عامیانه است، که من کمکم صحبت او را به واقعیت فیلمی میبرم و داستان را با آکتور میبینیم... در آخر هم به نقال قصهگو بازمیگردیم. کوشان گفت: «قصهی امیرارسلان پیشپاافتاده است» (بعدها دو بار این قصهی «پیشپاافتاده» را با سبک کار معمولی خود به فیلم برد) و افزود: «من موضوع دیگری را پیشنهاد میدهم: یوسف و زلیخا». گفتم: «تاریخی است، خرج برمیدارد.» گفت: «مانعی ندارد.».
یادداشت دلتنگ، در این روزهای پاییزی...
ستاره اسکندری: سالها گذشت تا واقعیت وارونهی دنیایی را که برای خودم ساخته بودم پذیرفتم. از خاکستر بلند شدم، چرا که زندگی ادامه داشت و چه پرشتاب ادامه داشت... اتفاقی افتاد که بلند شدم؛ یک اتفاق کائناتی که پوپک گلدره را سبُک چید و من هنوز طبق باورهایم برای ماندگاری آخرین تلاش همکارم، پذیرفتم که جایگزین شوم. این دیده شدن اما چه دیر سراغم آمد. زمانی که دیده بودم آدمها برای بقا در این حرفه چهگونه جهان را بهناگاه از زیر پای دیگری خالی میکنند که چیزی میگویند و جور دیگر عمل میکنند، که تو را با همهی وجودت فرامیخوانند و همزمان - دور از چشم تو - چند نفر دیگر را. و تو برای بودن چارهای جز ورود به بازیهای بیرحمانهی این دنیایی که حرفهای میخوانندش نداری! برای همین بود که به عکسهای روی جلدم خندیدم و باورشان نکردم، به تعریفها و تمجیدها که میدانستم تنها در گذر اولین پیچ زندگی به بوتهی فراموشی سپرده میشوند و تو به عنوان بازیگر بیش از آنچه فکر کنی وسیلهای، تنها یک ابزار در دست این دنیای بزرگ صنعتی...
بازیگری لهجه و نقشهای متکی به آن: کاین دم و دود سینهام بار دل است بر زبان
امیر پوریا: می خواهم بگویم ذهنیتی که گرایش به برداشت تیپیک از اشخاص داستانی دارد و همواره میخواهد هر لهجه و گویشی را نشانۀ آسیبشناسی یک فرهنگ قومی بپندارد، بیش از آنکه بر اثر تعصبها و عرق و علاقۀ میهنی به این واکنش تمایل یافته باشد، از سر درامنشناسی به این عارضه دچار شده است. شاید در مثالی موازی، هنوز زمان برای قضاوت در این مورد در سریال هوشمندانه و پیشگویانۀ مختارنامه کار داود میرباقری زود باشد، اما تصور میکنم با آنچه تا همین جا از این مجموعه و متن آن دیدهام، میتوانم حدس بزنم ریشۀ این واکنشهای آشنا که جاهایی میان مردم ما شکل گرفته و محورش «ضدایرانی» تلقی کردن اثر است، بار دیگر همین تیپیک دیدن تمام اشخاص داستانی است.
گفتوگو با سیدمحمد بهشتی دربارهی دیروز و امروز سینمای کودک و نوجوان:
پیشخوان فرهنگی ما را دیگران فتح کردهاند
احسان هوشیارگر: من متولد دههی 60 هستم. وقتی با پدر و مادرم بیرون میرفتم یک آدرس شخصی از سینمای کودک داشتم و آن سردر سینماها بود. یعنی کودک دههی 60 برای سینمای خود نشانی داشت اما چرا امروز دیگر این نشانی را نمیبینیم؟
بهشتی: زمانی در شهری دنبال آدرسی میگردیم که پیدا نمیکنیم. اما نمیتوانیم بگوییم که گم شدهایم. اینکه میگویم پیشخوان فرهنگی را از دست دادهایم به این معنی نیست که ما آدرس نداریم یا آدرس را پیدا نمیکنیم، ما در این شهر گم شدهایم. کسی که در شهر گم شده خیلی حالش فرق میکند با کسی که آدرس را پیدا نمیکند. اتفاقی که برای مخاطب افتاده این است که در مقطعی در شهر گم شده و حال از حالت گمشدگی ظاهراً نجات پیدا کرده اما شهری را میبینید که شهر ما نیست. اگر به بچهها توجه کنید میبینید که در صحبتهایشان آدرس اثر دیگری را میدهند. بنابراین آنها آدرس دارند اما آدرس یک مملکت دیگر است و این همان بلاییست که بر سر پیشخوان فرهنگی ما آمده. به همین دلیل است که مخاطب با بسیاری از برنامههای صداوسیما ارتباط برقرار نمیکند.
گفتوگو با فرج حیدری: بلندیهای صفر
امید نجوان: نام فرج حیدری از ابتدا با فیلمهای ایرج قادری گره خورده است. او از سال 1354 تا کنون فیلمبرداری اغلب کارهای او را (البته بجز چهار فیلم) برعهده داشته است. گفتوگو با این مدیر فیلمبرداری پرسابقهی سینمای ایران هم در روزهای تدارک تولید تازهترین فیلم قادری (مصادره) انجام شد که این روزها در اواخر فیلمبرداری است. به هر حال اگر تجربهاندوزی به مدد تلاش، پشتکار و استعداد شخصی را وجه غالب توانمندی و توانایی فنی سینماگران ایرانی بدانیم، بهطور حتم فرج حیدری یکی از بارزترین نمادهای این وجه از توانمندی و توانایی محسوب میشود... گفتوگوی حاضر، چکیدهی چند دیدار پراکنده است که او در آن بهتفصیل، دربارهی نقاط شاخص کارنامهی خود توضیح داده است.
سینماگران پاسخ میدهند: فیلمهای زندگی ما | گفتوگو با علیرضا داودنژاد: از جنس زندگی
هوشگ گلمکانی: بعد از ورود به سینما، فیلمهای ایرانی مورد علاقهتان کدام فیلمها بودند؟
داودنژاد: فیلمهای ایرانی خوب را هم برای یادگیری میدیدم. شوهر آهوخانم (داود ملاپور) را دوست داشتم چون فیلم متفاوتی بود، و به واقعیت و زندگی نزدیک بود. فرار از تله (جلال مقدم) را خیلی دوست داشتم. دو سانس پشت هم آن را دیدم. فیلمهای آقای هالو و پستچی را هم خیلی دوست داشتم. کلأ فیلمهای آقای مهرجویی برایم مثل کلاس درس بودند و میدانستم که این فیلمها به من سینما را یاد میدهند. فیلمهای خداحافظ رفیق و تنگنا را هم خیلی دوست داشتم، ولی سر فیلم تنگسیر با امیر نادری جروبحث داشتیم. به او میگفتم چرا این فیلم را ساختی؟ تو که خداحافظ رفیق و تنگنا را با آن آدمها و زندگی قابل باور ساخته بودی، آن کوچه پسکوچهها و لالهزار و... چرا به سمت ساختن فیلم تنگسیر رفتی؟ البته از مرثیه خوشم آمد. همین طور خاک و گوزنها که فیلمهای خوشساختی هستند. نفرین تقوایی هم تأثیر خوبی رویم گذاشت.
سینمای خانگی دایرهی مینا: ستارهای که ستاره نیست
بهزاد عشقی: دایرهی مینا از معدود فیلمهای قبل از انقلاب است که در آن از غیرحرفهایها استفاده شده است. دایرهی مینا از فیلمهای اجتماعی و واقعگرا و افشاگر قبل از انقلاب است و بخش قابل توجهی از فیلم نیز به دلالی خون و خرید خون از معتادان و آلودگی این خونها مربوط میشود. معتادان در ازای بیست تومان خون خود را به دلالی به نام سامری میفروشند و این دلال نیز خونهای آلوده را به بیمارستان میدهد. نابازیگران این فیلم نیز از میان معتادان واقعی گزینش میشوند و آنها نیز در قبال گرفتن بیست تومان نقش واقعی خود را بازی میکنند. صحنههای جمعآوری ولگردان و معتادان و خون گرفتن از آنها و اصولاً تمام صحنههایی که به این افراد مربوط میشود، از جمله مؤثرترین صحنههای دایرهی مینا از کار درآمده چون معتادان خود واقعیشان را بازی میکنند و به اغراقهای کلیشهای و نمایش توسل نمیجویند.
نقد فیلم خوابهای دنبالهدار (پوران درخشنده): رؤیابین
الهام طهماسبی: خوابهای دنبالهدار را میتوان نمونهای مثالزدنی برای بازیگیری از کودکان در فیلم دانست. مهارت درخشنده در کار با کودکان نابازیگر باعث شده بازی ریحانه درخشان و دیدنی از کار درآمده و او به شخصیتی ملموس و دوستداشتنی تبدیل شود. سمیرا هم در فیلم در نقش دوست ریحانه در همان چند صحنه، کاملاً جلوی دوربین راحت است. همین طور سایر بازیگران؛ مهران احمدی، فرشته صدرعرفایی، پانتهآ بهرام و علیرضا خمسه، که با اینکه در فیلم حضوری مقطع دارند و در فیلمنامه به شخصیتپردازیها چندان توجه نشده، توانستهاند نقش مؤثری در شکلگیری فیلم داشته باشند.
هرچی خدا بخواد (نوید میهندوست): ای کاش دسیکا یادش مانده بود!
شاپور عظیمی: چرا بازی بازیگران فیلم اینقدر سرد و بیروح است؟ چرا عکسالعملهای آنها در برابر اتفاقهایی که رخ داده این همه از سر بیتفاوتی است؟ ترانه علیدوستی، حامد کمیلی، پوریا پورسرخ و دیگران در پایان فیلم کجایند؟ چرا همه چیز با چندتا دیالوگ سرهمبندی میشود؟ چرا اگر تمام سکانس فرار دلگشا را از فیلم دربیاوریم، آب از آب تکان نمیخورد؟ چرا بازی عطاران در اینجا هم شبیه صد جای دیگر است؟ بالاخره هدایت بازیگر با کیست؟ قصهی فیلم اصلاً چه ربطی به ما دارد؟
صدویک سال بلدیهی تهران (اُرُد عطارپور): هدف: سیبلهای مقابل
جواد طوسی: مهمترین ویژگی قابل اعتنای مستند صدویک سال بلدیهی تهران توجه عمیق و بنیادی به تحقیق و استفادهی مناسب از فیلمها و عکسهای آرشیوی و قطعات موسیقی همخوان با مقاطع مختلف این یکصد سال است. بخش قابل توجهی از این منبع اطلاعاتی در تکگفتار راوی انعکاس دارد که بهدرستی روی فیلمها و عکسهای انتخابی میآید و نقطهی مکمل یکدیگر میشوند و همراه با قطعات موسیقی انتخابشده توسط سیدعلیرضا میرنقی زمینهساز شکلگیری نوعی بیان ترکیبی جذاب برای این گونه آثار مستند پژوهشی میشوند. به عنوان مثال در آغاز فیلم، یک قطعهی قدیمی تکنوازی تار روی نقاشیهای صنیعالدوله (نقاش دورهی قاجار) میآید و تکگفتار راوی این پیوند میان موسیقی و تصاویر را کامل میکند: «این نالهی تار میرزا عبدالله است که از دل تاریخ بیرون میزند.
یتیمخانه (خوان آنتونیو بایونا): آسمان و زمین
اشکان راد: فیلمنامهی سرخیو سانچز از جمله آثاریست که در مرز دیدگاه بدوی انیمیسم و اختیارگرایی ادیان ابراهیمی حرکت میکند و به طور کامل به یک طرف نمیافتد؛ هرچند که به نظر میرسد با گرهگشایی انتهایی جانگرایی تقریباً نفی شده است. با آنکه نویسندهی فیلمنامه در پروراندن شخصیتهای دیگر اثرش توفیق چتداانی نداشته و در عمل این شخصیت لاوراست که روایت را پیش میبرد، سعی شده با ایجاد تقابلی معنادار میان پیلار (پلیس روانشناس) و کارلوس در برابر لاورا، ریتا و پروفسور بالابان جدال کلاسیکشدهی عقل و ایمان را در این فیلم طرح کند.
خلیج کوچک (لویی سایهویوس): دوربین در برابر دوربین!
محمدسعید محصصی: این فیلم را ابتدا مانند هر فیلم مستند دیگر نگاه کردم، اما پس از تماشایش، خلیج کوچک دیگر فقط یک مستند نبود؛ یک مستند افشاگرانه هم نبود، چیزی بود شبیه یک مبارزه، یک زندگی ماجراجویانه و یک کارِ آگاهیرسانی با هدف نوعی زندگی و در عین حال یک کسبوکار تخصصی و هنری. نمیدانم به اینگونه از کار در کشور ما چه میتوان نام نهاد، اما هرچه هست در این اینجا چنین چیزهایی بعید است یافت شود. البته شاید زمانی که اکنون دیگر باید جزو تاریخ به حسابش آورد، یعنی در دوران جنگ تحمیلی این شیوهی نگاه به رسانۀ فیلم ارج و قرب بیشتری داشت.
موسیقی فیلم ملک سلیمان»: زن: فرشته، مرد: جن
سمیه قاضیزاده: موسیقی ملک سلیمان یک موسیقی استاندارد بینالمللی است؛ از آن دست موسیقیهایی که روی فیلمهای بزرگ تاریخ سینما آمده. یا حداقل میتوانیم بگوییم قالب موسیقیاش از چنان جنسی است. یک ارکستر بزرگ به همراه یک گروه کُر کامل که حضوری تمامقد در فیلم دارند. با این حال آنچه موسیقی ملک سلیمان را از موسیقی فیلمهای بزرگ تاریخ سینما جدا میکند، نداشتن خط ملودی است که شنونده وقتی سینما را ترک میکند دلش برای شنیدن آن تنگ شود و بتواند آن را زیر لب یا حتی در ذهن زمزمه کند.
نمای درشت یک پیامآور: او که قلب مان را به تپش انداخت
امیر قادری: ژاک اودیار در سینمای دنیا حالا – و به خصوص پس از ساختن یک پیامآور – فیلمساز مهمی است، اما در ادبیات سینمایی ما چندان به او پرداخته نشده است. پس به مناسبت همهی موفقیتهای جهانی فیلم حالا دیگر معروف یک پیامآور، سراغ فیلمساز کمکاری میرویم که با ساختن پنج فیلم در دو دهه اخیر، خودش را به عنوان یک استاد با سبک و روش و جهان ویژهی خودش به جهان سینما معرفی کرده و فیلمساز محبوب ما شده است. در این پرونده بیشتر به تازهترین اثرش - که معروفترین و مطرحترینشان هم هست - یعنی یک پیامآور پرداختهایم. امیدواریم این فرصتی باشد برای آشنایی سینمادوستهای ایرانی با جهان فیلمهای اودیار و بهخصوص ضربانی که قلبم را به تپش انداخت. ببینید عاشقش میشوید.
سه موومان «قلبم از تپش افتاد»: بالاد شوپن در سل مینور
صوفیا نصراللهی: اودیار از رمانتیسیسم افراطی، فضاهای سرد و ساکن و بازیهای بیش از حد درونی معمول فیلمهای فرانسوی پرهیز میکند و در عوض قهرمانش را در نور و رنگ و صدا و حرکت و هیجان و البته خشونت یک شهر بزرگ رها میکند تا راهش را از میان همهی اینها انتخاب کند و گلیمش را از آب بیرون بکشد. در قلبم از تپش افتاد همه چیز واقعی است: شهر، آدمها، احساسات، روابط و در مرحلهی بعد بازیها، میزانسنها و بهخصوص قابهای معمولاً بسته و شلوغ اودیار از قهرمانش که باعث میشود تنگنایی را که در آن گرفتار شده، بیشتر حس کنیم. با این حال زیر پوست این واقعیت خشن و ظاهر پراغتشاش، چیز دیگری هم وجود دارد به لطافت یک قطعهی موسیقی. همان چیزی که باید از دل فیلم قلبم از تپش افتاد بیرون کشید تا از فیلم لذت برد.