اول فروردین 1389 - شماره 408
بهاریه در تجلیل شفقت
آیدین آغداشلو: آن سال زمستان افتاده بود به نوروز و ما حبس مانده بودیم در خانهی رحیله خاله و وهاب خان که داشت کتاب میخواند با افسوس میگفت حتماً سردرختیها را سرما میزند و تابستان بیمیوه میمانیم، و ما بچهها درس میخواندیم و رحیله خاله لم داده بود روی کاناپه و سرش را بیحوصله گذاشته بود روی تکیهگاه آرنجش و مادرم بافتنی ـ نمیدانم چه چیزی را ـ میبافت و برف همچنان میبارید و پنجشنبهشب بود و جمعه هم جز تنبلی وعدهای نداشت و بخاری نفتی دیوترم غولپیکر وهمانگیز با شعلهی آبی میسوخت و گُر گرفته بود و صدای بلندش نگرانم میکرد که مبادا بترکد و خوابم میآمد.
آن شب آفتاب طلوع نکرده بود که در خانه را زدند ـ و چند بار پیاپی زدند. نگران شدیم و در راهرو جمع شدیم. در که باز شد دیدیم مردی ـ شاید رفتگر محل ـ در برف پشت در ایستاده و دارد پاهایش را از سرما به زمین میکوبد...
چتری صورتیرنگ با خالهای بنفش
احمدرضا احمدی: من در باران بدون چتر به دنبال درشکه میرفتم. از سقف درشکه نرگس در باران میرویید. از درون درشکه سیبهای قرمز، انارهای سرخ شکفته، پرتقالها به خیابان میریخت. من نمیتوانستم در آن باران سیبهای قرمز، انارهای سرخ شکفته و پرتقالها را در جیبهای اندک لباسم جا دهم. از درشکه رنگهای آبی، زرد، بنفش و ارغوانی جاری بود. کفشهای من در رنگهای آبی، زرد، بنفش و ارغوانی غرق شده بودند. من آرامآرام کودکی، شبهای پرستارهی شهرم و مسافرخانه را فراموش کرده بودم. افسونشده به دنبال درشکه در باران بهاری اصفهان میرفتم. ناگهان درشکه در باران ایستاد، مرد درشکهچی پیاده شد، دو فانوس درشکه را که شیشههای الوان داشت روشن کرد. من چهرهی زن را که آغشته به رنگهای سرخ و زرد بود دیدم.
جلوی سینمای عید...
پرویز دوایی: با وجود این، نوشتهی زیبای شما ما را باز برگرداند به آن تکه از اوایل این خیابان (لالهزارنو) که در آن سینمای (این روزها متروک) متروپل چشم و چراغ و محل جشن و سرور دل ما بود که یکی بعد از دیگری فیلمهای قشنگ شاد و شاداب نشان میداد و یک کمی بالاترش آن دکان بستنیفروشی بود که شاید اولین جایی بود که درش بستنی فرنگیوارهی غیربومی میفروختند؛ «بستنی کالیفرنی» اسمش بود به تناسب آن محیط و بستنیهایی به رنگ قهوهای (شکلاتی)، زرد (وانیلی)، صورتی (توتفرنگی)، سبز (مغزپستهای) و سفید داشت، که از هر کدام مطابق خواست و اشتها (و پول) آدم، یک قلنبه میگذاشتند در ظرف بلوری و یک قاشق که میخوردی، وسط گلهای باغ قصر دخترهی فیلم هزارویک شب بودی که سینمای همین بغل نشان میداد...
سینما دنیا
مصطفی مستور: داشتیم زیر دست و پا له میشدیم. بسکه جمعیت زیاد بود. رسول گفت: «هل نده، آقا!» ورودی سینما دنیا انگار هزار پله داشت. تمام نمیشدند، لامسبها. پاهایم درد گرفته بود. رسول تهبلیتها را طوری توی مشت گرفته بود که انگار قرار است کسی آنها را از دستش بقاپد. مچاله شده بودند. کسی فریاد زد: «فیلم شروع شد!» و جمعیت انگار خبر باز شدن درهای بهشت را شنیده باشد، از جهنم پلهها بهسرعت بالا رفت. وقتی من و رسول بالای پلهها رسیدیم سالن انتظار خالی بود. نفسنفس میزدیم و بیاختیار ایستادیم زیر نسیم خنکی که از منبع نامعلومی توی سالن میوزید. یکی از دکمههای پیراهن نو رسول از فشار جمعیت توی پلهها کنده شده بود و یقهاش را یک وری کرده بود. رسول دقیقهای زل زد به نوری که از پنجرههای سمت پلههای خروجی میتابید و چشمها را میزد.
چهرههای 88 پرویز پرستویی: بازیگری که فیلم بازی نمیکند
شاهین شجریکهن: «مرد، شال ابریشمی سفیدی روی شانهاش انداخته بود. عصرگاه جمعهای بارانی در خیابانی خلوت قدم میزد و آرزو میکرد خیابان به این زودی تمام نشود. ذهنش را زیر و رو کرد در جستوجوی واژهای که از یاد برده بود. شاید خطی از یک دیالوگ طولانی، یا خطابهای که باید روی صحنه میخواند. حس کرد همین که از جهان چیزی به جا نمیماند و میتوان کار امروز را به فردا افکند یعنی خوشبختی. بعد نشانهی کاغذی کوچکی را دید که به لبهی دیوار چسبانده بودند. یادش آمد که در این سکانس باید میایستاد و به پشت سر نگاه میکرد. اما چشمهایش را بست و به راهش ادامه داد. رفت.»
جایگاه پرستویی از سالها پیش نزد مخاطب تثبیت شده. او همیشه حداقلهایی را در کارش رعایت میکند که باعث میشود بازی پایینتر از متوسط در کارنامهاش دیده نشود. خیلی از دوستدارانش معتقدند در سالهای اخیر او حتی در فیلمهای ضعیف هم خوب ظاهر شده. با اینکه ...
هدیه تهرانی: چرا توقف کنم؟
امیر پوریا: افسردگی؟ سرخوردگی؟ تظاهرات روشنفکرانهی انزواطلبانه و افراطی رایج؟ نوعی بازنشستگی دائمی زودهنگام؟ یا فقط کنارهگیری موقت خودخواسته در واکنشی احساسی نسبت به آن همه واکنش احساسی که اهل هنر و رسانه نسبت به هویت هنری تازهی هنرمند نشان دادند؟ شرایط کنونی هدیه تهرانی، مهمترین بازیگر زن آغاز کرده از نیمهی دوم دههی 1370 سینمای ایران که این سیر کم کار کردن و گاه حتی کار نکردن در جایگاه بازیگر را درست در آغاز دههی دوم فعالیتش از سه سال پیش آغاز کرد، کدام یک از احتمالات و تعابیر بالاست؟ او البته هیچگاه در همان ابتدای مسیر کاریاش نیز کاستیهای کارنامهی سایر بازیگران زن ستارهشدهی این دوران را به دل سوابق خود راه نداد و مثلاً به جای شور عشق که مبدأ کارنامهی مهناز افشار بود، با مسعود کیمیایی و سلطان آغاز کرد؛ آن هم زمانی که قبلتر با تصمیمات عجیب و غریب و گاه بیمنطق به سیاق خودش، پیشنهاد بازی به نقش راحله در روز واقعه و لیلا در لیلا را رد کرده بود.
سیفالله داد: 54
نیما عباسپور: سیفالله داد در 54 سالگی مرد. 54 سالگی. مردن در 54 سالگی. یعنی اینکه هرگز 55 ساله نخواهی شد. یعنی اینکه فقط ٦٤٨ ماه زنده بودهای و خدا میداند چهقدرش را زندگی کردهای. یعنی اینکه دیگر سفرهی هفتسین را نخواهی چید و عطر سنبل بهار را استشمام نخواهی کرد. یعنی اینکه خنکی خوشایند باد کولر در چلهی تابستان را حس نخواهی کرد. برگهای خشک پاییز را زیر پا له نخواهی کرد و از صدایش لذت نخواهی برد. مقهور زیبایی برف بر درختان خیابان ولیعصر در زمستان نخواهی شد و سقف سفیدی را که هنگام پیادهروی، بر بالای سرت شکل داده نخواهی دید. یعنی شاهد پیر شدن همسرت نخواهی بود و در کنارش پیر نخواهی شد. دستش را دیگر در دستت نخواهی گرفت و دربارهی روزهای آینده خیالپردازی نخواهی کرد. اسم بچههایت... دخترت... پسرت... را دیگر بر زبان نخواهی آورد. به ستارگان در آسمان شب نگاه نخواهی کرد و ابرها را در آسمان روز دنبال نخواهی کرد.
هایده صفییاری: فیلمچسبان نیستم
عباس یاری: من و خانم هایده صفییاری هر دو در شبکهی دو کار میکردیم. او در گروه تدوین فعالیت داشت و من عضو گروه تصویربرداران بودم. طی سالهای طولانی در دهههای شصت و هفتاد با اینکه اتاقهایمان چند متر بیشتر با هم فاصله نداشت، اما شاید کمتر از تعداد انگشتان یک دست با هم روبهرو شدیم. احتمالاً او هیچ تصویری از آن همکاری به خاطر ندارد و مرا به عنوان همکار اداریاش به یاد نمیآورد. من اما ایشان را خوب به یاد دارم، چرا که ویژگیهای رفتاری و قابلیتهای فنیاش در شبکهی دو زبانزد بود. میگفتند آنقدر سرش به مونیتور و دستهایش در حال جلو و عقب بردن تصویر و درگیر چسب و قیچی است که اگر بمب هم کنارش منفجر شود، متوجه نمیشود! صبح که پایش به اداره میرسید، یکراست میرفت پشت میز تدوین مینشست و تا ساعتها از جایش تکان نمیخورد.
گفتوگو ی باران کوثری و نگار جواهریان با گیتی خامنه 1360 : مرا به گذشتهها میبرید...
گیتی خامنه، مجری مشهور و محبوب برنامههای کودک تلویزیون در دههی 1360، پس از سالها دوری از وطن، این بار آمده تا بماند. در چند ماهی که ایران است، دائماً در حال مذاکره با مسئولان تلویزیون و ارائهی طرحهایی دربارهی کودکان است. او در آخرین سال اقامتش در آمریکا، دو مستند هم ساخته که آنها را پس از تدوین نهایی برای پخش در اختیار تلویزیون گذاشته است. تصویر و صدایش خاطرات کودکی دو نسل را زنده میکند. او از سال 1358 تا اواسط دههی هفتاد، یک روز در میان مهمان خانهها بود و دوست صمیمی کودکان و نوجوانان. همچنین او یکی از مسلطترین و حرفهایترین مجریان تلویزیون ایران در سالهای پس از انقلاب بود. خبر بازگشت گیتی خامنه به ایران و شور و شوق فراوانش به کار برای کودکان، باعث شد تا در روزهای پایانی بهمن برای انجام گفتوگو از او دعوت کنیم که با روی باز و همچون همیشه مهربان پذیرفت. از باران کوثری (که در فیلم فریدون جیرانی مشغول بازی بود) و نگار جواهریان (که جایزهی بهترین بازیگر جشنواره را گرفت و منتخب منتقدان مجله نیز بود) به عنوان دو بازیگر از نسلی که کودکیشان را در دههی 60 گذراندهاند و تماشاگر برنامههای کودک تلویزیون بودهاند خواستیم تا گفتوگو با خانم خامنه را به عهده بگیرند که این دو نیز مشتاقانه آمدند. صحنهی مواجههی این دو بازیگر جوان، با مجری محبوب کودکیشان آنقدر جذاب بود که شرح آن برای خودش قصهای است مستقل.
تماشاگر سینما بهتر است یا زندگی؟: دو عاشق
ایرج کریمی: دوستی که از علاقهی بنده ـ البته به بازی ـ گویینت پالترو خبر داشت دو عاشق (جیمز گری، 2008) را بهم داد که ببینم. و من از دیدن آن غافلگیر شدم. اول هم فکر کردم این همان فیلمی است که برادر خانم پالترو ساخته و خانم خودش را بهزور واردش کرده بود. اکراه برادر به دلیل شهرت خواهر بوده و برای فرار از این عاقبت، که بعداً هر کی بپرسد کی فیلم را ساخته همه بگویند: «برادر گویینت پالترو دیگه.» حدس من ـ که غلط بود و دوستم محمد باغبانی من را از اشتباه درآورد ـ از این رو بود که حضور پالترو به عنوان یک ستاره در فیلم ـ همچنان که خواهد آمد ـ حیاتی و تعیینکننده است. و اگر آن جور بود که تصور کرده بودم آن وقت معنای این حضور یک انگیزه و ارادهی دیگر هم مییافت و جالب توجهتر میشد. همین. وگرنه معنای مورد نظر هماکنون هم در فیلم حاصل است.
فیلمهای برتر و مطرح سالی که گذشت: آواتار Avatar : بیگانه بیا
رضا کاظمی: راز استقبال چشمگیر تماشاگران از آواتار چیست؟ جیمز کامرون در آواتار، پیرنگ و پرداخت تازهای در چنته ندارد. او عناصر بارها به کار گرفتهشدهی خود و دیگران را در چشماندازی تازه به کار میگیرد. بخشهای نخستین تا میانی فیلم چه از نظر شاخصههای دراماتیک و چه از نظر بصری با گرگها میرقصد (کوین کاستنر) را تداعی میکند؛ بیگانهای که خود را در میان بدویتی ناآشنا مییابد و رفتهرفته با قالب تازهی خود خو میگیرد. آواتار از نظر جلوههای فانتزیِ سختافزاری هم چیز خارقالعاده و اعجابآوری نشانمان نمیدهد. عمدهی تلاش فیلمساز صرف ساخت و پرداخت طبیعت و جغرافیای سحرانگیز اثر شده و نیز موجودات آن سرزمین، از «ناوی»ها (موجودات انساننمای دمدار) تا جانوران مخوفی که بیشترشان ترکیب مخدوش و اغراقشدهای از چند جانور زمینیاند. جز اینها، کامرون چه در طرح قصه و چه در پیشبرد روایت فیلمش بداعتی را پیش رو نمیگذارد. او حتی سیگورنی ویور را به عنوان یک نشانهی آشنا و شاخص این ژانر سینمایی از بیگانه فراخوانده است.
بالا Up: آن چهار دقیقهی جادویی دربارهی الی...
مهرزاد دانش: جذابترین بخش بالا بیشک قسمتی چهار دقیقهای است که زندگی مشترک الی و کارل را مرور میکند. این قسمت با بهرهگیری از الگوی میم طراحی شده است. میدانیم که در این شیوه، شخصیتها چنان حرکات و سکناتشان ترسیم میشود که نیازی به استفاده از گفتار نباشد و هیچکدام از شخصیتها دهانشان برای حرف زدن یا آواز خواندن باز نمیشود. در این فصل از کارتون، چهار دقیقهی جادویی را میبینیم که مشحون از حسی انسانی است و عشق و عاطفه در آن موج میزند. کوچکترین جزییات مانند بازی تخیلی با ابر و القای آرزوهایی مانند داشتن فرزند از طریق آن، شیوهی بالا رفتن از تپه در پیکنیکهای آخر هفته، ماجرای بچهدار نشدن و افسردگی الی، قلکی که پی در پی میشکند و صرف مخارج معمول زندگی میشود، حسرتهای کارل از اینکه نتوانسته آرزوی معشوق را برآورده کند، و... همگی در تبلور این حس پرشور دخیل هستند. مرگ تلخ الی پایانبخش این کلیپ جذاب چند دقیقهای است، اما انگار آن حس هنوز جاری است.
شرلوک هولمز Sherlock Holmes: نوشاندن اکسیر جوانی
یاشار نورایی: تماشای شرلوک هولمز گای ریچی، همان احساسی را در آدم به وجود میآورد که چند سال پیش با دیدن کازینو رویال تجربه کردیم. مدتی طول میکشد تا به تیپ جدید هولمز و شکل و شمایل رابرت داونیجونیور عادت کنیم اما کافی است این رابطه شکل بگیرد تا به این نتیجه برسیم که حالا دیگر این تنها شرلوک هولمزی است که میپسندیم. هیاهویی هم که طرفداران قدیمی شرلوک هولمز به پا کردند ریشه در همین عدم ارتباط با شکل و شمایل تازهای دارد که ریچی برای قهرمان فیلمش انتخاب کرده است. میگویند نباید قهرمان شناختهشده و مشهورترین کارآگاه قصههای پلیسی را به آدمی «داشمشدی» تبدیل کرد. همین حرفها را در مورد انتخاب دانیل کریگ برای ایفای نقش جیمز باند هم میزدند؛ اینکه این جیمز باند نیست و بهتر است به جای عوض کردن الگوی آشنای جیمز باند، قهرمانی جدید به وجود آوریم و دست از سر قهرمانهای مشهور برداریم و تغییری در حالات و روحیات شناختهشدهی آنها ندهیم.
فعالیت فراطبیعی Paranormal Activity: جمعوجور
سعید قطبیزاده: فعالیت فراطبیعی با بودجهای حدود سیهزار دلار ساخته شده است (بودجه!) یعنی کمتر از یکسوم بودجهی تلهفیلمهایی که مثل ریگ در حال ساخته شدناند (در ایران البته). دو سال پیش جوانی به نام اورن پلی، این فیلم را با دوربین کوچکش و در خانهی خودش میسازد و ظاهراً بعد استیون اسپیلبرگ آن را میبیند و میپسندد و سفارش بازسازیاش را میدهد. نسخهی بازسازیشده، انگار بازیگوشی و جلوهی آن فیلم خانگی را نداشته و در نهایت همان نسخهی اولیه اکران میشود و بهانهی مطلب ما هم همان فیلم است. از بامزگیهای فیلم، یکی اینکه کارگردانش چند تا پایان برای آن ساخته که حداقل دو تا از آنها نه به عنوان Alternative Ending در منوی دیویدی، که در قالب دو پایانبندی متفاوت، در دو نسخهی رسمیای که از این فیلم به بازار آمده موجود است (که من یکی تا به حال همچو نمونهای در میان فیلمهای دیگر ندیده بودم). پایانبندی اولش هنری است (پایان باز) و دومی تجاری (پایان بسته!).
منطقهی 9 District 9: همدلی با بیگانگان
شهزاد رحمتی: منطقهی 9 با معیارهای رایج، فیلمی است سیاه که تصویر زیبایی از انسانها عرضه نمیکند و انسانها را موجوداتی خودخواه، بیرحم و طماع تصویرکرده که فقط به دنبال منافع شخصی خود هستند. در واقع این فیلم شاید یکی از معدود فیلمهای علمیخیالی با داستانی دربارهی موجودات غیرزمینی باشد که تماشاگر را به همدلی با این موجودات وامیدارد و در عوض، او را از انسان ها بیزار میکند. رفتاری که انسانها در قبال موجودات غیرزمینی در فیلم در پیش گرفتهاند به مفهوم واقعی کلمه نفرتانگیز و زننده است. شاید کسانی که هنوز فیلم را ندیدهاند فکر کنند که «ولی شخصیت اصلی فیلم حتماً با بقیه فرق دارد و انسان خوشقلب و خوبی است»، ولی از قضا این شخصیت، ویکوس، هم نه تنها چنین نیست بلکه اتفاقاً یکی از زشتترین نمودهای این رفتار غیرانسانی را در وجود او میبینیم.
مهلکه The Hurt Locker: تجلی در پایان
شاپور عظیمی: آنچه بیش از هر چیز دیگری در مهلکه توجه را جلب میکند، میزانسنها و فیلمبرداری آن یا به عبارت دقیقتر کارگردانی فیلم است. از همان سکانس اول که گای پیرس آن لباس عجیب را به تن میکند تا آن انفجاری که با حرکت آهسته حتی جزییاتی مانند به هوا برخاستن برادههای زنگزدهی یک اتومبیل فرسوده را فراموش نمیکند، به ما میگوید که با روایتی بهشدت سینمایی و البته حرفهای رو بهرو هستیم؛ روایتی که قرار نیست مانند اغلب فیلمهای معاصر سینمای آمریکا صرفاً با داستانی پرکشش ما را به دنبال خودش بکشد. در واقع کاترین بیگلو با استفاده از قدرت کارگردانیاش که کاملاً به شیوهی مستندسازان جنگ تنه میزند، آدمهای فیلمش را به طور غیرمستقیم به مخاطب میشناساند. استراتژی او در این فیلم همان است که برایان دی پالما در غیرقابلانتشار (Redacted) در پیش گرفت: بیطرفی کامل در روایت واقعی آنچه بر سر سربازان آمریکایی در عراق میآید.
نقد فیلم طهرانتهران: عشق در سراسر روز
جهانبخش نورایی: خراب شدن سقف یک خانهی قدیمی در آستانهی نوروز و ریختن گچ و خاک بر بساط رنگین هفت سین یک خانوادهی متوسط زمینهای ایجاد میکند تا آشنا و غریبه به کمک آنها بیایند، با تحویل شدن سال شادی و دیدهبوسی کنند، با گردشی در شهر و در یادگارهای گذشته خود را بازیابند و خانه را، که معماری اصیل و سنتی آن مظهر یک فرهنگ و هویت جمعی است، با همان مصالح و نقشونگار به زیبایی بازسازی کنند. مضمون ساختن آنچه خراب و ویران شده، خواه خانهی اجدادی باشد خواه رابطهی شکرآبشدهی زن و شوهر، در تمام طول فیلم با خوشبینی جریان دارد و به نتیجه میرسد. خانه البته یک جاذبهی تاریخی زنده و بیادعاست که شهرت و ابهت موزهها و کاخها را ندارد، اما حضورگرم انسانها در آن جاریست و این حضور، در کنار خشکی مجسمهها و تاج و تخت زرین، اما سرد و خاموش فرمانروایان و دولتمردان برجستهتر مینماید. فیلم از این منظر، در همان حال که هنر به کار رفته در معماری بناهای تاریخی را تحسین میکند، یک جور حکایت جدا افتادن فرمانروایان از رعیت هم هست. البته رعیت راه خود را میرود، بچهها تاج و تخت را انگولک میکنند، زهوار صندلی نایبالسلطنه در میرود و در نهایت رعیت با پنجهی شیرین ساز خودش را خواهد زد.
زندهباد این عاشقانه
جواد طوسی: در دو اپیزود طهران، تهران، نگاه متفاوت دو نسل را نسبت به زندگی و زمانه و رفتارشناسی آدمها میبینیم. مهرجویی در مرز هفتاد سالگی از همهی آن تکلفها و نمادپردازی و فردگرایی عقیم و سترون و اجتماعینگری متمایل به چپ و ذهنیت جنونزدهی متقدم و سرگشتگیها و شوریدهحالی این دوران خود، به سادگی محض و نگاهی زلال و انسانی رسیده است. برای یک خانوادهی سنتی از طبقهی متوسط که طعم فقر را چشیده، چه اتفاقی بدتر از فرو ریختن سقف اتاقش بر روی سفرهی هفتسین در آستانهی تحویل سال نو. اما مهرجویی بدون تحریف واقعیت، بستری فراهم میکند که همین خانوادهی آسیبپذیر در پیوند با جامعه و روابط و مناسبات اجتماعی روحیه بگیرد و به خانه بازگردد و سقف اتاقش را همراه با جمعی زندهدل و پُرمهر بسازد.
هیچ: کمدی فقر و نکبت
تهماسب صلحجو: تا جایی که میدانم و از خود عبدالرضا کاهانی هم شنیدهام، قرار نبوده فیلم هیچ کمدی باشد اما برخلاف خواستهی سازندهاش کمدی شده است. این اتفاق ناخواسته را عیب و ایراد فیلم نمیدانم، بلکه تبلور خودانگیختهی گوهر واقعیت به حساب میآورم که از ورای نگاه واقعبینانهی سازندگان هیچ بیرون زده است. در واقع طرز نگاه کاهانی و همکارانش به زندگی آکنده از فقر و نکبت آدمهای دنیای هیچ، ما را به خنده وامیدارد؛ خندهای تلخ که از گریه غمانگیزتر است. آیا کمدی سیاه پیامد ناگزیر گذشتن از گریه و رسیدن به خنده نیست؟ خب، «کارم از گریه گذشته است بدان میخندم».
داشتن و نداشتن
محسن آزرم: هیچ را نباید صرفاً کمدی یا حتی یک کمدی سیاه (تلخ) دانست که خواسته به دنیای واقعی (حقیقت) وفادار بماند. هیچ، درواقع، تجربهای گروتسک است و درست مثل هر اثر گروتسک دیگری (بهقول تامسن) «در وجود دوگانهی خویش قابلیت خنده و آنچه را که با خنده دمساز نیست، یکجا جمع دارد.» در واقع، بخشی از واکنشهای منفی به فیلم برمیگردد به اینکه مخاطب هیچ آمادهی دیدن یک بیست دیگر بوده؛ فیلمی که درجهی تلخی و سیاهیاش، به مذاق دستهی دیگری از تماشاگران خوش نیامد. اما هیچ، حقیقتاً ربطی به بیست ندارد و به نظر میرسد که در مرحلهی ساخت، فیلمنامهای که لحنی کمدی اما نگاهی جدی داشته، بهدرستی بدل شده به اثری گروتسک و اتفاقاً عمدی در کار بوده که نشانههای گروتسک در فیلم مدام پررنگتر شوند و از آنجا که گروتسک شباهتهایی به انواع دیگری مثل کاریکاتور دارد، بخشهایی از هیچ به نظر کاریکاتوری میرسند.
سایه خیال پروندهای برای برادران مارکس: هرجومرج طلبهای مهربان
امیر قادری: در دیدار دوباره، برادران مارکس از باقی همکاران همدورهشان تروتازهتر و مدرنتر و بهروزتر به نظر میرسند. سنت انتشار پرونده دربارهی کمدینها را در بخش «سایهی خیال» شمارههای نوروز، این بار با پروندهای دربارهی برادران مارکس ادامه میدهیم که نسبت به چارلز چاپلین و لورل و هاردی و هارولد لوید، منابع فارسی کمتری دربارهشان وجود دارد. آنها یک خانوادهاند، پس سعی شده پرونده بیشتر خانوادگی باشد؛ آکنده از زندگی شخصی برادرها و البته بین همه، گروچو پررنگتر شد که طبیعی هم هست. بهخصوص به خاطر دیالوگهای جذابی که اغلب از زبان او گفته میشوند و نقل تعدادی از آنها، بخش دلپذیر این پرونده است (پیشنهاد سرآشپز!)، به اضافهی نامههایش برای دخترش و کمپانی وارنر و طرحی که سالوادور دالی برایشان نوشت. بدبینها و سوررئالیستها جایی به هم میرسند، یا مجبورند برسند.