ویژه بهار - نیمه اردیبهشت 1387 - شماره 378
پروندهی یک موضوع: نویسندگان دربارهی فیلمهای ایرانی
/ فیلمسازان دربارهی داستانهای ایرانی
موضوع این مجموعه نگاهی دیگر به رابطهی سینما و ادبیات است، آن هم فقط در حوزهی سینمای ایران و ادبیات معاصر ایران. تحقق آن را هم به خود اهل ادبیات و سینما سپردهایم. قالب پرونده این است که از فیلمسازان خواستهایم دربارهی ادبیات بنویسند و نویسندگان دربارهی سینما، فارغ از اینکه فیلم یا فیلمهای مورد نظرشان از ادبیات اقتباس شده یا نشده. موضوع را گسترده گرفتیم و بیشتر در پی پاسخ این پرسش بودیم که رابطهی هر یک از این دو گروه با حاصل کار گروه دیگر چهگونه است. از فیلمسازان خواستیم دربارهی کتاب یا کتابهای مورد علاقهشان بنویسند؛ یا نگاهی کلی به این قضیه بیندازند. یا مثلاً اشتیاق به اقتباس از کدام اثر داشتهاند و اگر میخواستند چنین کنند، چه وجهی از آن اثر برایشان اهمیت دارد. با این حال تأکید کردیم بهترین رویکرد، نوشتن دربارهی یک کتاب از میان آنهایی است که دوست دارند. پرسش از نویسندگان هم چنین قالبی در حیطهی سینما داشت که در مجموع، نویسندگان پاسخهای دقیقتری به پرسش ما دادهاند، گرچه متأسفانه بجز دو نفر (یکی از هر گروه)، بقیه پاسخهایی کوتاه دادهاند؛ در حد جواب دادن به یک نظرخواهی و نه توضیح مبسوط. با این حال به این نتیجه رسیدیم که موضوع آنقدر جذاب هست که میتوان آن را در قالب مجموعههای دیگری با طرح پرسش از فیلمسازان و نویسندگان دیگری ادامه داد.
نمیخواهم اشتباهی باشم: گفتوگو با مهران مدیری
علیرضا معتمدی: «مرد هزارچهره» در تعطیلات نوروزی توفانی از بازتابهای متفاوت برپا کرد؛ توفانی که امروز که یک ماه از پخش آخرین قسمت این سریال میگذرد، جز غباری از آن بر جای نمانده است. این سریال ثابت کرد که میشود با خیلی چیزها شوخی کرد بیآنکه آسمان به زمین بیاید، میتوان از خیلی چیزها انتقاد کرد، بیآنکه تخریبی صورت بگیرد. اینها البته فقط گوشهای از امتیازهای کار آخر مدیری است. چیزهای دیگری هم هست که در این گفتوگوی مفصل دربارهشان حرف زدهایم، آن هم پس از پنج سال که از آخرین گفتوگوی مدیری با مطبوعات میگذرد و او نسبت به پنج سال پیش از همه نظر تغییر کرده است. به نظر میرسد این بهار، بهار مدیریست. او تازهتر شده، یک فیلم موفق پرفروش روی پرده دارد، فیلم بعدیاش هم که احتمالاً از این یکی پرفروشتر خواهد بود در راه است، سریالش با موفقیت پخش شده و در تدارک ساخت اولین فیلم سینماییاش است. اینها همه دلایل خوبیست برای آنکه پس از پانزده سال که یک نفس دویده، در این نفس تازه کردن بین راهش بدانیم که در پشت سر چه می بیند. او ذاتاً آدمی محجوب و خجالتیست و با تصویری که از او در نقشهایش سراغ داریم زمین تا آسمان متفاوت است. چندان اهل گفتوگو نیست، در توفان حاشیههای سریال آخرش هم سکوت کرد تا غبارها بخوابد و صدایش بهتر به مخاطبانش برسد. من هم سعی کردم صدایش را با وضوح و ابعاد بیشتری منتقل کنم. هرچه نباشد معلوم نیست دیگر کِی تن به مصاحبه بدهد و از این فرصت باید برای دوستداران بیشمارش استفاده کرد تا دربارهی خیلی از چیزها از زبان خودش بشنوند. هرچه نباشد او مهمترین چهرهی طنز تلویزیون ایران است؛ گرچه مخالفانی هم دارد که در این مدت تا دلشان خواسته او را نقد کردهاند، اما به نظر میرسد که حالا دیگر نوبت حرف زدن او رسیده است.
همسایهی خوب ما: گفتوگو با مهدی هاشمی
عباس یاری: تصویری که از شما داریم، شخصیت آرام و متین و ملایمی است. اما در سریال روزگار قریب، شخصیتی کاملاً متفاوت با آنچه همه از شما میشناسند ایفا کردهاید.
مهدی هاشمی: من وقتی شخصیتی را بیرونی بازی کنم، به هیجان میآیم. این یکی از آن شخصیتهای بیرونی بود. حالا نه در حد سلطان و شبان، بگوییم مثل همسر. یعنی واکنش دارد. شخصیتهای درونی، مثل دکتر قریب را هم خیلی دوست دارم. آنها پرزحمت هستند، رنج دارند. نقشهای واقعی درونی، خیلی سخت است. آدم اندازهی خود آن شخصیت رنج میکشد. اما در نقشهای بیرونی، شما واکنشهایتان را بیرون میریزید. شبان در سلطان و شبان و احمد در همسر هرچه میخواستند میگفتند و بروز میدادند. این دکتر یاوری از همهی آنها جسورتر بود. چون زمینهی واقعی داشت و فانتزی نبود. بیشتر جسارتش به چشم میآمد. فکر کردم این را با اندام معمولی خودم بازی کنم اما نویسنده نوشته بود او شخصی است چاقوچله و وقتی برایم شکم گذاشتند و شکلم عوض شد، گفتم خب، بقیهی چیزها هم میتواند شکل خودم نباشد، وقتی گریمور پیشانیام را برد بالا و خواست خطوط صورتم را مثل خودم کند، طی یک مذاکره خواستم پف صورتم بیشتر شود. همین ظاهرم خیلی کمک کرد تا بتوانم بازی کنم. از این حالت اعتراض هم بازیگر لذت میبرد و هم تماشاگر. بازیگر باید شانس بیاورد تا از این نقشها نصیبش شود. مثل شخصیت مک مورفی در فیلم دیوانه از قفس پرید. هرچند جک نیکلسن خوب بازی کرده، اما فکر میکنم هر بازیگر دیگری هم میتوانست آن نقش را خوب ایفا کند، چون شخصیت برونگرا و جذاب است.
یک بستنی خوشمزه، با شکلات توت فرنگی: گفتوگو با پیمان قاسمخانی
دربارهی فوتوفن فیلمنامهنویسیاش
نیما حسنینسب: بابت عذرخواهی به خاطر یک ساعت تأخیری که موقع قرار گفتوگو داشتم، بستنی خریدم و رفتم پیش او. حق دارید باورتان نشود، ولی گفت اصلاً بستنی دوست ندارم و من مانده بودم چهطور میشود با کسی که بستنی دوست ندارد مصاحبهی خوبی کرد! میدانستم خیلی هم اهل حرف زدن و توضیح دادن نیست و فکر کردم احتمالاً حرفهایمان زودتر از خوردن این دوتا بستنی تمام میشود. وقتی شروع کردیم، حرفها و موضوعهای مختلف راه افتاد و پیمان قاسمخانی بر خلاف تصورم برای همه چیز توضیح و ایده و حرفهای اساسی و شنیدنی داشت. این شد که مصاحبه در نشست اول نصفه ماند و باقیاش را دو سه روز بعد ادامه دادیم. این گفتوگوی طولانی حاصل هفت هشت ساعت گپوگفت دربارهی خیلی چیزهاست؛ چیزهایی که شنیدنش از زبان یک فیلمنامهنویس درجهیک و خوشقریحه که حس طنز کمیابی هم دارد، برای خودم که جذاب بود و امیدوارم بخشهای زیادی از این جذابیتها روی کاغذ هم منتقل شده باشد.
غیر از اینها، حالا به این نتیجهی مهم در زندگی رسیدهام که زود قضاوت نکنم و آدمها را بهسرعت دستهبندی نکنم؛ ممکن است یکی هم نویسندهی خوبی باشد و هم شاید کارگردان قابلی شد و دوست خیلی خوبی هم بود، ولی از بدِ روزگار بستنی دوست نداشت!
مستندهای برگزیدۀ سال: با نظر و رأی «گروه مطالعات سینمای مستند»
پیروز کلانتری: ما، «گروه مطالعات سینمای مستند ایران»، از دو سال و نیم پیش، در یک ارتباط آزاد و محفلی، ماهانه گرد هم میآییم، گپ و گفت داریم، با دوستان جوان مستندساز فیلمهایشان را میبینیم و گاه فعالیت بیرونی هم داریم: حول رابطۀ سینمای مستند و شهر، یک شماره برای فصلنامۀ شهرشناسی ایرانشهر در آوردیم، یک شماره هم «سینمای مستند و جامعۀ مدرن» برای فصلنامۀ فارابی و در جشنوارۀ سینماحقیقت میز داشتیم. همکاریهای چند نفرهمان در راهاندازی کارگاههای سینمای مستند، شرکت در هیأتهای انتخاب و داوری جشنوارهها و فعالیتهای اینچنینی زیاد بوده است. جمع ما در ابتدا شامل همایون امامی، محمد تهامینژاد، شادمهر راستین، روبرت صافاریان، پیروز کلانتری، محمدسعید محصصی، احمد میراحسان و فرهاد ورهرام بود. پس از مدتی امامی رفت و با فاصلهای کوتاه مانی پتگر به جمعمان پیوست. نقطۀ اشتراک ما نوشتن و تحقیق در فضای سینمای مستند، بهخصوص سینمای مستند ایران است. دوست داریم تاریخ تحلیلی سینمای مستند ایران را بنویسیم یا نشریۀ سینمای مستند درآوریم و پیگیر انجام این امور هم بودهایم و هنوز نشده است. اواخر سال پیش، خیلی دیر، به فکر افتادیم دست به انتخاب فیلمهای خوب نمایش داده شده در سال 1386 بزنیم. به خاطر همین دیری، کار داشت در مرحلۀ فکر باقی میماند که یکباره و در همان دیدار بهمنماه عزم جزم کردیم که کار را عملی کنیم و پای کموکاست و ایرادهایش هم بایستیم.
ده فیلم برگزیده: 1. به کجا تعلق دارم؟ (مهوش شیخالاسلامی)/ 2. کارت قرمز (مهناز افضلی) و عنکبوت آمد (مازیار بهاری)/ 4. روزهای بیتقویم (مهرداد اسکویی)/ 5. هفت فیلمساز زن نابینا (محمد شیروانی)/ 6. باد دبور (محمد رسولاف)/ 7. قدرت (مهرناز اسدی)/ 8. تینار (مهدی منیری)/ 9. سیانوزه (رخساره قائممقامی)/ 10. ایران در اعلان (فرحناز شریفی)
کیشلوفسکی سینمای آلمان: تام تیکوِر، هوای تازه در سینمای اروپا
نمایش دو فیلم بدو لولا، بدو و بهشت از سیمای جمهوری اسلامی باعث شد که نام یک فیلمساز نامتعارف اروپایی هم برای طیف گستردهای از تماشاگران ایرانی آشنا شود. تام تیکور در کشورش آلمان جایگاه ویژهای دارد. اولاف مولر، منتقد آلمانی، پس از موفقیت بینالمللی بدو لولا، بدو، در مقالهاش دربارهی وضعیت سینمای آلمان در مه 2001 در «فیلم کامنت» نوشت: «سینمای توسعهیافته و معاصر آلمان اکنون بهواسطهی ظهور یک استعداد جوان دوباره معنا پیدا کرده. واقعاً خوشحالیم که سرانجام فیلمساز جوانی در سینمای آلمان ظهور کرده که فیلمهایش برای تماشاگران و منتقدان سراسر دنیا جذابیت دارد. او با خود چیزی به ارمغان آورده که سینمای ناموفق دههی 1990 آلمان نداشت...». همینها، انگیزهی تدارک پروندهای دربارهی تیکور را توضیح میدهد؛ فیلمسازی که با آغاز اعتبار جهانیاش، نوآوریهای او و طراوت و فضای تازهی آثارش در میان سینمادوستان ایرانی هم علاقهمندانی یافت. بهانهی انتشار این مجموعه نمایش فیلم آخرش عطر: داستان یک قاتل است، اما مطلب اول این پرونده، مروری بر کل کارنامهی تیکور است و بعد دو نقد دیگر بر این فیلم و مقایسهی تطبیقی فیلم و کتاب. در بررسی کارنامهی فیلمساز، که زحمت گردآوری و ترجمهشان را رضا حسینی کشیده، فیلم به فیلم جلو رفتهایم که شامل خلاصهی داستان، نقدی کوتاه و حرفهای تیکور است. و تمام نقدها نوشتهی پیتر کاوی، مورخ نامدار سینماست.
نمای درشت: چرا مایکل مور یک شارلاتان نیست؟
امیر قادری: با وجود همهی مخالفتها و سدها و تهمتها، با وجود انتخاب دوبارهی جرج دبلیو بوش به عنوان رییسجمهور آمریکا، مایکل مور مسیر فیلمسازیاش را تغییر نداده است. به همان سبک فیلم میسازد، با همان ایدهها و آرمانها. آخرین فیلمش سیکو، مراحل تدارک و تولید پرماجرایی داشت (فیلمساز ادعا میکرد که نسخهی اصلی فیلمش را برای جلوگیری از بلاهای احتمالی، جایی خارج از مرز پنهان کرده است!) و شرکتهای بیمهی درمانی کوشیدند به هر شکلی شده محدودش کنند و جلوی نفوذ و عبورش را بگیرند. مور در چنین شرایطی، بار دیگر یک مستند موفق دیگر رو کرده که البته به اندازهی دو فیلم قبلیاش، بولینگ برای کلمباین و فارنهایت 11/9 جنجالبرانگیز نبوده، اما شهرت و تأثیر قابل توجهی داشته است. با توجه به حواشی همیشگی فیلمهای مور، در این مجموعه هم بیشتر به جنجالها و منابع آرشیوی و واکنشهای مختلف نه چندان سینمایی به ادعاهای مطرح شده در فیلم مور پرداختهایم. باشد که فرصتی دست دهد، منابع بیشتری فراهم شود، و گرد و خاک فرو بنشیند تا به مایکل مور به عنوان یک فیلمساز هم بپردازیم.
او هرگز ستاره نبود : زندگی و آثار ریچارد ویدمارک (2008-1914)
ریچارد ویدمارک بازیگری بااستعداد و آفریدهی نظام استودیویی بود که در زمان و مکان مناسب وارد سینما شد. یک بازیگر قراردادی که تقریباً خلاقانهترین و بهترین سالهای کارش را در کمپانی فاکس قرن بیستم گذراند و با نقشهایی که در انتخاب آنها آزادی زیادی نداشت چنان کنار آمد و آنها را با عصارهی ویدمارکی ـ که این نوشته قصد نزدیک شدن به آن را دارد ـ درآمیخت که به نظر میرسید برای تکتک آن نقشها آفریده شده است. البته کارگردانانی که به دوستان او بدل شدند ـ مانند هنری هاتاوی و جان فورد و ساموئل فولر ـ او را تنها نگذاشتند و بیش از یک بار به سراغش رفتند . بزرگِ کمپانی ِفاکس، داریل اف. زانوک، قدر ویدمارک را بهخوبی میدانست و در هفت سالی که ویدمارک در فاکس گذراند نقشهایی مناسب به او داد. ویدمارک در اوج قدرت و توانایی زانوک به فاکس پا گذاشت و همان طور که کاگنی فرزند جک وارنر قلمداد میشد، ویدمارک را باید فرزند زانوک دانست. ریچارد ویدمارک در 74 فیلم بین 1947 (بوسهی مرگ) تا 1991 (رنگهای واقعی) ظاهر شد. بجز دههی آخر عمرش که به استراحت و چند حضور افتخاری گذشت تمام آن سالها را در مقابل دوربین، نور تند پروژکتورها و تکنیسینهای سختگیر گذراند. تقریباً با هر نسلی از کارگردانان آمریکایی کار کرد؛ از آنهایی که از عصر صامت آمده بودند (فورد، ولمن) تا خلاقترین کارگردانان دورهی ناطق (هاتاوی، مایلستون)، از نوابغ سینمایی دههی پرشکوه 1950 (فولر، مینلی، پرمینجر) تا اولین نسل مدرنیستهای هالیوودی (لومت) و نهایتاً فیلمسازان امروزی (هکفورد).
گافهای سینمایی: ایرادهایی که دیگران به نیابت از شما از فیلمها گرفتهاند
نقص و ایراد موجود در فیلمها و «گاف» دادنشان، مسألهی دیروز و امروز نیست. از آغاز تاریخ سینما، فیلمها گاف دادهاند و باز هم خواهند داد. اما مسألهی جدید این است که با ظهور ویدئو و بعداً دیویدی، برای مردم این امکان میسر شده که وقتی متوجه نکتهای میشوند، میتوانند فیلم را برگردانند و دریابند که آیا واقعاً «گاف»ی صورت گرفته یا خیر؛ و حالا همین ویدئو و دیویدی به پدید آمدن صنف جدیدی در بین سینماروها و فیلمبینها کمک کرده که اصولاً از این مچگیریها لذت میبرند و دیگر به تعریفش برای دوستان و آشنایان هم بسنده نمیکنند و آن را جار میزنند: مجلهی «پرمیر» ـ چه نسخهی فرانسوی و چه نسخهی آمریکاییاش ـ سالهاست هر ماه بخشی را به این گافها اختصاص میدهد که با سند و مدرک (چاپ عکس از صحنههای جرم)، پتهی فیلمها را روی آب میریزند. سایت اینترنتی IMDb هم برای هر فیلمی که معرفی میکند، بخشی را همیشه به گافهایش اختصاص میدهد. این مچگیریها به مرور زمان خیلی هم هوشمندانهتر و حیرتانگیزتر شدهاند و در برخی موارد صرفاً به اشکال گرفتن از مشکلات ریز «منشی صحنهای» محدود نمیشوند. مثلاً به این مچگیری توجه بفرمایید که وقتی خود اتریشیها برای نخستین بار آوای موسیقی (1965) را دیدند، برایشان خیلی بامزه بود هنگامی که خانوادهی فنتراپ در پایان فیلم، از طریق کوهها به کشور دیگری میروند تا آزادی خود را بازیابند، در صورتی که در واقع مستقیماً به طرف آلمان نازی پیش میروند! آنچه میخوانید گافهاییست که در کتاب Flubs Film («گافهای سینمایی») چاپ شده. بخش اصلی این «مچگیری»ها کار تماشاگران عادی سینماست و بعداً در قالب کتاب جمعآوری و عرضه شده است.