مسلماً هیچکس به قصد ساختن فیلمی بد پشت دوربین نمیرود ولی خب، فیلمهای بد ساخته میشوند. بیشتر از آنچه که باید هم ساخته میشوند؛ به خصوص وقتی پای دنبالهسازی به میان میآید. جنون دنبالهسازی در هالیوود چیز کمابیش متأخری است. مسلماً در گذشته نیز انبوهی از فیلمهای ردهی ب چارلی چان، ابوت و کاستلو، دراکولا و نمیدانم بلاکولا و غیره در کار بوده. ولی این اصرار در دنبالهسازی و تلاش آزاردهنده برای چلاندن دوباره و چندبارهی ظرفی که کاملاً خالی شده هرگز پیش از این در چنین ابعادی وجود نداشته است. قطعاً به همین دلیل توصیفهایی مثل «دنباله» یا «قسمت دوم فیلم» یا «پیشدرآمدی بر فیلم اول» و از این قبیل به طور کلی حس چندان دلچسبی به مخاطبان جدی سینما نمیدهند. اصولاً پدیدهی دنبالهسازی خواهناخواه، مسائل نامطلوبی مثل تکرار و حتی تکرار مکررات و کم آوردن ایده و به ته دیگ خوردن کفگیر، و در مورد فیلمهایی که به لحاظ تجاری موفق بودهاند، از نمد قبلی کلاه دیگری ساختن و منفعتطلبی را نیز تداعی میکند. اما با یک چوب راندن همهی دنبالهها و پیشدرآمدهای سینمایی هم کار منصفانهای نیست. مشکل اصلی اینجاست که در ازای هر ترمیناتور2 و پدرخوانده2 و دنبالههای بیگانه و داستان اسباببازی و دنبالههای ارزشمند و ستایششدهی دیگری از این دست، چندینوچند دنبالهی ناخوشایند از قبیل دنبالههایی که در اینجا از آنها اسم خواهیم برد داشتهایم. خوشبختانه ستارهها کمتر در این گونه دنبالههای غیرضروری و بیربط سروکلهشان پیدا میشود و اگر هم بشود – آن هم معمولاً در نقشهای کوتاه – کاملاً داد میزند که دل به کار ندادهاند.
در این میان، نمونههایی هستند که خبر ساخته شدنشان حتی طرفداران همان فیلم اول را هم به حیرت واداشته است. این حیرت گاه ناشی از غیرضروری و حتی زائد به نظر رسیدن چنین دنبالهای است و گاه ناشی از سپرده شدن پروژه به عواملی متفاوت که به لحاظ اعتبار اصلاً قابلمقایسه با عوامل فیلم اول نیستند. این مورد دوم معمولاً در مواردی پیش میآید که عوامل اصلی فیلم اول، ساخته شدن دنباله را بهدرستی غیرضروری ارزیابی کردهاند و حاضر نشدهاند اعتبار خود و نیز اعتبار فیلم اصلی را خرج ساختن چنین فیلمی بکنند. در نتیجه، کمپانی صاحب امتیاز فیلم، ساختن دنباله را به عوامل دیگری سپرده است.
یکی از دنبالههای حیرتانگیز قطعاً قسمت دوم فیلم دوقلوها است که خبرش چندی پیش منتشر شد. بله، منظور همان کمدی دههی هشتادی است که دنبالهاش به طرز نهچندان غافلگیرکنندهای قرار است سهقلوها نام داشته باشد و دوباره آرنولد شوارتزنگر و دنی دوویتو را در نقش دوقلوهایی باورنکردنی و عملاً ناممکن کنار هم قرار میدهد. اگر فکر میکنید از این فجیعتر امکان ندارد صبر کنید تا ایدهی اصلی این دنباله را بخوانید: این دو برادر دوقلو متوجه میشوند که برادر دیگری هم دارند که کسی نیست مگر ادی مورفی سیاهپوست!
نمونهی دیگری که چندی پیش اکران شد خشم تایتانها، قسمت دوم برخورد تایتانها (2010) بود. واکنش بیشتر سینماروها با شنیدن یا خواندن خبر ساخته شدن این دنباله چیزی در مایههای «که چی؟» بود. این واکنش از آنجا میآمد که برخورد تایتانها گرچه فیلم آن چنان بدی هم نبود ولی خب چیز دندانگیری هم نبود و از آن گذشته، با توجه به هزینهی تولیدش فروش خیرهکنندهای هم نکرده بود که ساخته شدن این دنباله را توجیه کند. البته در این مورد باز هم اتفاق حیرتانگیز دیگری افتاد و این قسمت دوم که باز هم سام ورتینگتن، لیام نیسن و رالف فاینز را در نقشهای اسطورهای پرسئوس، زئوس و هادس قرار داده بود عملاً بهتر از اولی از کار درآمد، هرچند که فروش داخلیاش کمتر از نصف فیلم اول بوده.
با این حال از میان دنبالههایی که امسال به نمایش درآمدند احتمالاً هیچکدام عجیبتر از دو مورد گوست رایدر: روح انتقام و سفر2: جزیرهی اسرارآمیز نبودهاند؛ دنبالههایی بر دو فیلمی که منتقدان بهشدت آنها را به باد انتقاد گرفته بودند و مخاطب عام هم استقبالی از آنها نکرده بود. واقعاً ساختن دنباله بر فیلمی که نه منتقدان تحویلش گرفتهاند و نه عامه دوستش داشتهاند چه حکمتی میتواند داشته باشد؟! ظاهراً نمیتوان پاسخ معقولی برای این پرسش پیدا کرد. تنها کاری که از ما برمیآمده فهرست کردن پانزده مورد دیگر از این جور پروژهها به عنوان مشت نمونهی خروار بوده تا شاید از این طریق بالاخره سرنخی دربارهی این قضیه پیدا شود: دنبالههایی که هیچکس دنبال دیدنشان نبوده و کسی هم دنبالشان نکرده است. دنبالههایی که یا در ادامهی فیلمهایی بیارزش و بیمعنی ساخته شدهاند یا دنبالههایی بودهاند بیارزش و بیمعنی بر فیلمهایی خوب و ارزنده.
اس. دارکو (دانی دارکوی2) (2009)
دانی دارکو، اثر تیره و تار و پررمزوراز ریچارد کلی، مدتی پس از نمایش عمومیاش در سال 2001 تبدیل به یک فیلم کالت واقعی شد. جیک جیلنهال با نقشآفرینیای که از او ستاره ساخت، فیلم را تبدیل به آن چیزی کرد که میشناسیم. با این حساب خیلی مسخره است که در دنبالهی فیلم هیچ اثری از او دیده نمیشود. در ضمن ساخته شدن این فیلم هشت سال پس از فیلم اول هم اصلاً فکر خوبی نبود.
نتیجه: فیلم اصلاً به نمایش عمومی درنیامد و یکراست وارد شبکهی نمایش خانگی شد.
اِوان توانا (2007)
فیلم اول، بروس توانا، به طرز غافلگیرکنندهای کمدی خوب و دلنشینی بود با بازیهای عالی جیم کری در نقش اصلی و مورگان فریمن. استیو کارل قطعاً آن قدر ستارهی بزرگی بود که بتواند فروش فیلمی را تضمین کند ولی مسأله اینجاست که شخصیت او در فیلم اصلی واقعاً دوستداشتنی نبود. هرچند که محور اصلی صحنهی بسیار برجستهی فیلم یعنی دخالت کری در کار اخبارگویی کارل بود. در فیلم دوم، پیرنگ فیلم اول را کمی تغییر دادند و اوان شد شخصیتی نوحوار که قصد دارد با ساختن کشتی، مردم را از سیلابی که بهزودی رخ خواهد داد نجات بدهد (سیلابی که از قضا اتفاق هم افتاد و باعث مرگ احتمالاً صدها نفر شد).
نتیجه: فیلم نتوانست هزینهی ساخت عظیم 110 میلیون یوروییاش را برگرداند.
غریزهی اصلی2 (2006)
آیا امکانش هست که فیلمی صرفاً به واسطهی احتمال دیده شدن بعضی جذابیتهای پنهان شخصیتی فروش کند؟ مایکل بی، نهایت تلاشش را میکند ولی از عهدهی جور کردن پاسخی مثبت برای این پرسش برنمیآید. موفقیت فیلم اول از آنجا ناشی میشد که در واقع فیلم خوبی بود. علاوه بر آن، اثری چنین مخاطرهآمیز در 1992 برای تماشاگران خیلی هیجانانگیز بود. دلایل اصلی ناکامی فیلم دوم هم، یکی این بود که در آن خبری از مایکل داگلاس نبود تا بر جاذبهی فیلم بیفزاید. دیگری اینکه چهارده سال پس از فیلم اول ساخته شد. و دلیل سوم هم حضور استن کالیمور در آن بود که عملاً از جاذبهی فیلم کاست.
نتیجه: فیلم فروش موفقی نداشت.
xXx: State of the Union (محصول 2005)
فیلم اول یعنی xXx اکشنی معمولی بود با شرکت وین دیزل که قطعاً در آن، خود دیزل نقطهی تمرکز اصلی اثر بود. در واقع هر عنصر دیگری در فیلم، در مقایسه با تلاش سونی برای ستاره ساختن از دیزل در درجههای بعدی اهمیت قرار داشت. یکهو ابلهی به نظرش رسید که بازی دادن آیس کیوب به جای دیزل و ساختن قسمت دومی بر این اساس، فکر هوشمندانه و جالبی است. نگفته پیداست که آن ابله اشتباه میکرد.
نتیجه: فروش داخلی فیلم افتضاح بود.
پسر ماسک (2005)
فیلم اول یعنی ماسک را جیم کری و البته کامرون دیاز به موفقیت رسانده بودند و نقش جلوههای ویژهی خیرهکنندهی فیلم هم انکارناپذیر بود. کری با آن چهرهی به طرز عجیبی انعطافپذیرش بهترین گزینهی ممکن برای آن نقش بود و فیلم هم اثر مفرحی بود که به موقعیت ستارگی نرسیدن جیم کری با آن غیرممکن بود. فیلم دوم با بازی جیمی کندی، چهرهپردازی فجیع و بچهای آفریدهشده با جلوههای ویژهی کامپیوتری اغلب یکی از بدترین فیلمهای تاریخ سینما به حساب میآید. فیلم بهراحتی از فهرست پنجاهتایی مجلهی «امپایر» و فهرست 66تایی «توتال فیلم» از بدترین فیلمهای تاریخ سینما سر درآورد. در سایت آیامدیبی هم در بین صد فیلمی قرار دارد که کمترین امتیاز توسط کاربران سایت به آنها داده شده است.
نتیجه: فیلم معیارهای تازهای را در زمینهی ناکامی بنا کرد و این شاید تنها کاری بود که توانست با موفقیت انجام بدهد.
رقص کثیف2: شبهای هاوانا (2004)
همان طور که حتماً متوجه شدهاید زمان ساخته شدن، نقش بسیار مهمی در ارزیابی بیمورد و غیرضروری بودن یا نبودن دنبالهها ایفا میکند. رقص کثیف2: شبهای هاوانا هفده سال پس از نمایش عمومی موفق فیلم اول عرضه شد. هفده سال! نتیجهاش هم تلاش مذبوحانهی تهیهکننده است برای جلب توجه مخاطبی که در واقع دیگر وجود خارجی ندارد. تأکید آشکار آنونس فیلم برای زنده کردن خاطرات تماشای فیلم اول هم آن قدر ناشیانه و بد صورت گرفته که بیشتر باعث پس زدن مخاطب میشود.
نتیجه: فیلم میخواهد با ظرافت تمام روی نوک پایش بچرخد ولی در عوض با مخ به زمین میخورد.
احمق و احمقترتر: وقتی هری، لوید را ملاقات کرد (2003)
این دنباله نُه سال پس از فیلم جذاب احمق و احمقتر با بازی جیم کری در نقش لوید ساخته شد و در ردهی «پیشدرآمد» فیلم اصلی قرار میگیرد. باید اعتراف کرد که بچهای که در فیلم، نقش بچگی لوید را بازی کرده خوب ادای جیم کری را درآورده ولی مسأله اینجاست که این تنها نکتهی جالب این فیلم تقریباً یک ساعت و نیمی است. همینکه بگوییم هوشمندانهترین و جالبترین شوخی فیلم، همان شوخی موجود در عنوانش است (شوخی با عنوان فیلم وقتی هری، سالی را ملاقات کرد) خودش باید برای نشان دادن عمق حماقت موجود در این فیلم کافی باشد.
نتیجه: همینکه امتیاز فیلم در سایت «متاکریتیک» 19 از 100 است به قدر کافی گویاست.
برادران بلوز 2000 (1998)
هیچ دنبالهای بر فیلم برادران بلوز نباید بدون حضور جیم بلوشی ساخته میشد و بلوشی هم که در 1982 فوت کرده بود. این واقعیتی است کاملاً منطقی و بلکه علمی. با این حال حتی این واقعیت هم مانع دن ایکروید در برگرداندن آن دستمایه و شخصیت الوود به این فیلم که به طرز آزاردهندهای شرمآور است نشد. حتی بر خلاف آنچه قاعدتاً به نظر میرسد فیلم نه در سال 2000 بلکه در 1998 به نمایش عمومی درآمد. این فیلم هم مثل اولی پر است از چهرههای مشهوری که در قالب نقشهایی کوتاه ظاهر شدهاند اما موقعی به نمایش درآمد که دیگر کسی واقعاً اهمیت چندانی برای دوران اوج موسیقی سول که فیلم بهشدت نسبت به آن اظهار دلتنگی میکند قائل نبود.
نتیجه: فیلم حتی هزینهی تولید نسبتاً اندکش را هم برنگرداند.
بتمن و رابین (1997)
واقعاً مایهی شرمندگی است که فیلمی با حضور این همه بازیگر برجسته (از جمله جرج کلونی و اوما تورمن) به کارگردانی کارگردان معتبری مثل جویل شوماکر تا این حد بد و تحملناپذیر از کار درآمده است. فکر کردن به بتمن تیم برتن که پیش از آن ساخته شده و بتمنهای کریستوفر نولان که پس از آن ساخته شدهاند هرچه بیشتر مزخرف بودن این فیلم را به ما یادآوری میکند. مجلهی «اینترتینمنت ویکلی» بهدرستی این فیلم را معادل سینمایی ویولن نواختن نرون خوانده است! فهرست مختصر ما از برخی از بدترین دنبالههای تاریخ سینما و در واقع هر فهرست دیگری در این زمینه بدون حضور این فیلم نمیتوانست کامل باشد.
نتیجه: فروش داخلی فیلم حتی هزینهی تولیدش را هم برنگرداند.
سرعت2: مهار کشتی تفریحی (1997)
سرعت قرار بود تماشاگرانش را از فرط هیجان و تعلیق میخکوب کند و این کار را هم میکرد. هر قدر هم که ساندرا بولاک ستارهی بزرگی بوده باشد، باز هم تبدیل کردن شخصیت دخترخانم در مخاطرهی فیلم اول را به قهرمان زن اکشن فیلم دوم، نمیتوان ایدهی جالبی تصور کرد. تماشاگران دلشان کیانو ریوز را میخواست و شخصیت خبیثی را که بتواند با دنیس هاپر معرکهی فیلم اول برابری کند. اما در عوض همهی اینها، آن چیزی که به آنها داده شد یک قایق گنده بود و قهرمانی که در واقع نمیتوانست قهرمان باشد.
نتیجه: فیلم در فهرست بزرگترین فجایع گیشهای تاریخ سینما در مجلهی «تایم» جا گرفت.
بچهی کاراتهی بعدی (1994)
بچهی کاراته فیلم سرگرمکننده و جذابی بود که به آنچه قرار بود برسد میرسید. اما بچهی کاراتهی بعدی فقط یک نکتهی مثبت دارد که آن هم در واقع به خود فیلم مربوط نمیشود بلکه حضور بازیگر بیست سالهای است به نام هیلاری سوانک که در سالهای پس از آن دو اسکار گرفت. سوانک در فیلم همان نقش کلیشهای بچهی شر دردسرساز را بازی میکند که به یمن آموزشهای استادی خردمند یاد میگیرد خشمش را مهار و به شکلی سالم تخلیه کند. یکی از بدترین عناصر فیلم قطعاً حضور سه کاهن بودایی است که برای افزودن چاشنی خنده به فیلم به کار گرفته شدهاند و از جمله میتوانند با چشم بسته بولینگ بازی کنند! باورنکردنی به نظر میرسد، نه؟
نتیجه: نه دنیا و نه آخرت. نه فروش موفق و نه اعتباری نزد منتقدان.
گرگ نوجوان2 (1987)
گرگ نوجوان با بازی مایکل جی. فاکس را میشد استعارهای پیچیده در باب هول و هراس دوران بلوغ و دشواریهای نوجوانان در کنار آمدن با هویت شخصی خویش به حساب آورد. فیلمی که گرچه اثر کاملی نبود ولی دوست نداشتنش هم چندان کار راحتی نبود. گرگ نوجوان2 با بازی جیسن بیتمن مسلماً یکی از بدترین فیلمهای تاریخ سینماست و کوچکترین دلیل آن هم بیمورد بودن مطلق و محض دنبالهای بر فیلم اول است. پیرنگ بدون چفتوبست و بازیهای فجیع و تقلیدهای بیشرمانه از فیلم اول، از دیگر دلایل است. هنوز متقاعد نشدهاید؟
نتیجه: فیلم آن قدر کمهزینه بود که نهفقط هزینهاش را برگرداند بلکه سود مختصری هم به جیب زد، ولی که چی؟
نیش/ گوشبری2 (1983)
مسلماً این فیلم به قدر بقیهی فیلمهایی که در اینجا آمدهاند مزخرف نیست ولی در این مورد، فاصلهی عظیم میان فیلم با فیلم اول را معیار انتخاب قرار دادهایم. فیلم عالی نیش/ گوشبری با شرکت پل نیومن و رابرت ردفورد در نقشهای اصلی بسیار ستایش شده و شایستگیاش را هم دارد. زوج دوستداشتنی آن فیلم، جای خود را به زوج جکی گلیسن و مک دیویس دادهاند. واقعاً آدم درمیماند که (احترام جکی گلیسن به جای خود، ولی) چهطور سازندگان این فیلم حتی لحظهای گمان کردهاند که میتوانند به این ترتیب، خاطرهی زیبای فیلم اول را تکرار کنند یا لااقل آن را خراب نکنند.
نتیجه: فیلم اصولاً جدی گرفته نشد. ما هم وانمود میکنیم که وجود ندارد!
گریس2 (1982)
قطعاً در 1978 که تب گریس در جهان همهگیر شد تماشاگران دلشان میخواست باز هم چیزهای بیشتری از آن ببینند. درست است که فیلم اول، نقطهی پایانی قطعی و مشخص بر ماجرا میگذاشت اما وقتی تماشاگران چیزی را بخواهند میخواهند دیگر و کاریش هم نمیشود کرد. اما قطعاً این را دیگر نمیخواستند که جان تراولتا و الیویا نیوتنجان در این فیلم بعدی بههیچوجه حضور نداشته باشند. مکسوِل کالفیلد و میشل فایفر جای آن دو را گرفتند؛ در فیلمی که اصولاً بازگویی همان فیلم اول است منهای آن ماشین پرندهی جادویی.
نتیجه: فیلم به لحاظ موفقیت به گرد پای فیلم اول هم نرسید.
جنگیر2: بدعتگذار (1977)
به نظر میرسید که دنبالهی فیلمی مثل جنگیر فریدکین، آن هم وقتی کارگردانی مثل جان بورمن پشت دوربین باشد و بازیگر اصلیاش هم ریچارد برتن، قاعدتاً اثر اگر نه درخشان دستکم دیدنی و جالبی از کار درخواهد آمد. حاصل کار به طرزی باورنکردنی ناامیدکننده بود. فیلم بلاتکلیف، مغشوش و از همه بدتر ملالآور است با صرفاً چند صحنهی گذرای به لحاظ بصری زیبا که حتی سر سوزنی از آن وحشت فراموشنشدنی و کابوسوار فیلم اصلی را هم به مخاطب مشتاقش نمیدهد. جنگیر سوم هرچه بود خیلی بهتر از دومی از کار درآمد.
نتیجه: فروش داخلی جنگیر در 1973 حدود 165 میلیون دلار بود ولی این رقم برای فیلم دوم کمتر از 31 میلیون دلار بود، آن هم تازه چهار سال بعدش.