مردان ایکس: ردهی اول X Men: First Class
کارگردان: متیو وَن. فیلمنامه: اشلی میلر، زَک استِنتز، جِین گلدمن، متیو ون بر اساس داستانی از شلدن ترنر و برایان سینگر. مدیر فیلمبرداری: جان ماتیسن. موسیقی: هنری جکمن. تدوین: ادی همیلتن، لی اسمیت. بازیگران: جیمز مکایوُی (چارلز اگزاویر/ پروفسور ایکس)، مایکل فاسبیندر (اریک لِنشِر/ مگنیتو)، کوین بیکن (سباستین شا)، جنیفر لارنس (رِیوِن/ میستِیک)، رز بایرن (موریا مکتَگِرت). محصول 2011 آمریکا، 132 دقیقه.
پیش از آنکه چارلز اگزاویر و اریک لنشر به هیبت پروفسور ایکس و مگنیتو دربیایند، دو جوان بودند که در حال کشف و کنترل قدرتهای ویژهشان بودند. پیش از اینکه این دو به دشمن هم تبدیل شوند، دوستانی صمیمی هستند که با هم و میوتانتهای دیگر همکاری میکنند تا جلوی بزرگترین خطری که کرهی زمین را تهدید می کند بگیرند. اما پیش از آنکه این دو بتوانند در این نبرد پیروز شوند، اختلافهای زیادی بین خودشان شکل میگیرد که به پیمان برادری بین آنها پایان میدهد.
تاریخچه
مجموعه فیلمهای مردان ایکس علاوه بر وجوه قدرتمند مضمونی و بصری و دُز سرگرمکنندگی بالایشان، یک بعد باارزش و تاریخساز دارند که تماشای آنها را برای سینمادوستان به امری ضروری تبدیل میکند. مردان ایکس پدر همهی فیلمهای ابرقهرمانی مدرنِ محصول قرن 21 است. اگر نگاهی به سابقهی این نوع فیلمها بیندازیم، کاملاً مشخص است که همیشه هالهای از فانتزی بودن به دور ابرقهرمانهای سینمایی محبوبی چون بتمن و سوپرمن تنیده میشد که شمایلی انتزاعی و غیرانسانی به آنها میبخشید. هرگز در این فیلمها نیازی به توضیح دادن سرمنشأ پیدایش نیروهای مافوق بشری یا ابزار مورد استفادهی ابرقهرمانها احساس نمیشد. ابرقهرمانها هم با ایمانی راسخ به نبرد با قطبهای منفی قصهها میرفتند و دمار از روزگارشان درمیآوردند و تماشاگران در سالنها برایشان هورا میکشیدند.
اما مردان ایکس که برآیند گفتمان غالب در قرن 21 است، راهی دیگر گشود و ابرقهرمانها را از آسمان به زمین آورد. در قرن جدید دیگر تماشاگران به این راحتی باور نمیکردند که کسی قدرتهای ویژه داشته باشد یا بدون شک و تردید همهی نیرویش را صرف مبارزه با بدیها و کمک به نسل بشر کند و در این فرایند خواستهها و تمایلات خودش را کاملاً حذف کند. در این قرن فیلمهایی موفق و ماندگار شدند که برای کنشها و واکنشهای شخصیتهای اصلی و فرعیشان دلیلهای روانشناسانه ارائه دادند. مردان ایکس با تکیه بر این رویکرد، منشأ پیدایش قدرتهای ویژهی شخصیتهایش را به صورت علمی تبیین کرد (جهش ژنتیک)، شک و تردید در استفاده از این قدرتها را کمبیش در همهی شخصیتها جاگذاری کرد (بهخصوص شخصیت روگ با بازی آنا پاکویین)، از دیدگاه بحثهای روانشناسانه، شخصیتها (حتی قطبهای منفی) را پرداخت کرد و در کل بعدی انسانی و دستیافتنی به ابرقهرمانها بخشید. این نگرش به فیلمهای ابرقهرمانی با مردان ایکس پایهگذاری شد و جریان بزرگی که ایجاد کرد در آثار دیگری مثل اسپایدرمن2، قسمت اول آیرنمن و از همه مهمتر بتمنهای کریستوفر نولان به اوج پختگی و غنای هنری رسید. متعاقب این جریان بود که بحثهای داغ و بهروز سیاسی وارد آیرنمن شد، اسپایدرمن لباس ابرقهرمانانهاش را به سطل زباله انداخت و بتمن به شکنجهی تبهکاران پرداخت. حتی سری فیلمهای محبوب و قدیمی جیمز باند هم از این تغییر و تحولها مصون نماندند و در سال 2006 کازینو رویال به نمایش درآمد که وجه مشترکش با فیلمهای قبلی این مجموعه فقط چند اسم بود. سازندگان این فیلم، جیمز باندی سراسر متفاوت، زمینی و عاشقپیشه به سینمادوستان معرفی کردند و با استقبال بسیار خوبی که از این جیمز باند نوین صورت گرفت، آیندهی قهرمان محبوب برای همیشه تغییر کرد.
مردان ایکس در صنعت سینما هم تأثیر بسیار مهمی گذاشت و با فروش بالا و پیشبینینشدهی 300 میلیون دلاریاش، فیلمهای ابرقهرمانی و کمیکبوکی را به جزیی جداییناپذیر از بلاکباسترهای تابستانی تبدیل کرد. این موفقیت و سودآوری کلان، کمپانیها را به سرمایهگذاریها بیشتر ـ بیشتر از حد متوسط بودجهی هر فیلم ـ روی فیلمهای ابرقهرمانی و اقتباسشده از داستانهای مصور ترغیب کرد و کار به جایی رسیده که در حال حاضر بودجههای بالاتر از صد یا حتی دویست میلیون دلار برای این نوع فیلمها به امری عادی تبدیل شده است.
داستان و کشمکشهایش
میتوان کل داستان مجموعهی مردان ایکس را از دو جنبهی زیستشناسی و روانشناسی بررسی کرد. از آنجا که این فیلمها به هر حال بلاکباستر [پرفروش] هستند و تماشاگر جدید هم کمحوصله و کمطاقت، قاعدتاً جنبههای اکشن و سرگرمکنندگی این فیلمها بر وجوه علمیشان میچربد. اما سازندگان این فیلمها بههیچوجه شخصیتپردازی و داستانگویی را فدای سلیقهی تماشاگران نکردهاند. جهش (Mutation) که پدیدهای طبیعی در زیستشناسیست و سابقهاش به اولین سلولهای زندهی روی کرهی زمین میرسد، به عنوان منشأ نیروهای فراطبیعی میوتانتها (Mutants)، که معادل علمی جهشیافتههاست، معرفی میشود. در حقیقت همین جهشها بودهاند که در سیر تکاملی موجودات زنده و از نسلی به نسل دیگر، باعث کاملتر و قویتر شدن گونههای مختلف زیستی شدهاند و میشوند. با این پیشفرض قرصومحکم است که این فیلمها از مرحلهی اول که باوراندن شخصیتهای غیرعادی است به سلامت میگذرند و آنها را از حالت انتزاعی خارج میکنند. مرحلهی جذابتر داستان نوع تأثیرگذاری این میوتانتها با یکدیگر و با جامعهی انسانهای عادی است. از همان اولین قسمت دو گروه کاملاً متفاوت و مخالف از میوتانتها معرفی میشوند که رهبری یکی را پروفسور ایکس (پاتریک استوارت/ جیمز مکآووی) و رهبری دیگری را مگنیتو (یان مککلن/ مایکل فاسبندر) به عهده دارند. گروه اول قائل به صلح و زندگی در کنار انسانها و حتی کمک به آنهاست و گروه دوم قائل به مبارزه با انسانهای ذاتاً ضعیف و جنایتکار و حکمرانی بر کل دنیا. از همین کشمکش اصلیست که داستان هر قسمت شکل میگیرد و گسترش پیدا میکند: در قسمت اول مگنیتو در صدد است سران قدرت را به میوتانت تبدیل کند و با این کار باعث شود میوتانتها به رسمیت شناخته شوند و بتوانند با استفاده از اهرمهای قانونی، کمکم بر کل دنیا حکومت کنند؛ طبیعتاً پروفسور ایکس و گروه صلحطلباش هم همهی تلاششان را میکنند تا از این اتفاق جلوگیری کنند. در قسمت دوم که دشمن مشترکی به نام ویلیام استرایکر سروکلهاش پیدا میشود و به خاطر یک کینهی قدیمی ـ و با پشتیبانی دولت که وجود موجودات عجیب را خطری بالقوه برای خودش میداند ـ میخواهد همهی میوتانتها را نیست و نابود کند، دو گروه موقتاً با هم متحد میشوند تا جلوی انقراضشان را بگیرند. در قسمت سوم آن جنگ تمامعیار اجتنابناپذیر بین دو گروه میوتانتها رخ میدهد که به نابودی شخصیتهای پروفسور ایکس، جین گری و سیکلوپس منتهی میشود و از طرف دیگر شخصیتهایی مثل مگنیتو و میستیک قدرتهای فراانسانیشان را از دست میدهند. در قسمت چهارم، ریشههای مردان ایکس: ولوورین، که ضعیفترین و ناهمسازترین قسمت مجموعه است، همهی این گفتمانهای مهم و استعارهای فراموش میشوند و فقط پیشینهی شخصیت ولوورین (با بازی هیو جکمن) به تصویر کشیده میشود. بنیان روایی مردان ایکس بر مجموعهای از آدمها و رنگینکمانی از شخصیتها استوار است که بهاشتباه در این قسمت به یک فرد تقلیل داده شده. شخصیت ولوورین هرچهقدر جذاب و دراماتیک باشد اصلاً در حد و اندازهای نیست که بتواند بار یک فیلم را بهتنهایی به دوش بکشد و این با ذات تکثرگرای این مجموعه در تناقض است. کارگردان این قسمت گاوین هود است که درام درخشان رندیشن را در کارنامه دارد و مشخصاً به درد این نوع فیلمها نمیخورد. سکانسهای اکشن بیحسوحال و تصنعی این فیلم و شخصیتهای دوبعدیاش گواه این مدعاست. اما داستان در قسمت پنجم یا همان آخرین قسمت، دوباره روی غلطک میافتد و ریشههای شکلگیری شخصیتهای مهمی مثل مگنیتو، پروفسور ایکس، میستیک و بیست بررسی میشود و چگونگی به راه افتادن مدرسهی مخصوص افراد استثنایی که پروفسور ایکس ادارهاش میکند به تصویر کشیده میشود.
مردان ایکس: درجهی اول
مزیتهای قسمت آخر مردان ایکس نسبت به همهی قسمتهای قبلی بیشمار است و بیتردید بهترین بخش این مجموعه و یکی از بهترین فیلمهای ابرقهرمانی معاصر به شمار میرود. خوب بودن فیلم با توجه به اینکه به هر حال پنجمین قسمت یک مجموعهی دنبالهدار است و اکثر دنبالهها در همان قسمت دوم به شکلی فاحش نزول میکنند و حتی خاطرهی خوش اولین قسمت را هم از بین میبرند، ارزشی دوچندان پیدا میکند. مردان ایکس: درجهی اول هوشمندانه راهش را به گذشته باز میکند و با به تصویر کشیدن بیکموکاست روند شکلگیری شخصیتها به دو دستاورد مهم دست پیدا میکند: اولاً با شناساندن شخصیتهای مهم و مشترکی که با سه قسمت اول دارد (پروفسور ایکس، مگنیتو، میستیک، بیست)، به آن سه قسمت معنای جدیدی میدهد؛ به طوری که دانستن سابقهی شخصیتها باعث میشود دنبال کردن رابطهی پرفرازونشیب آنها در سه قسمت اول لذتی دوباره و دوچندان پیدا کند. ثانیاً با رعایت اصول درامپردازی و داستانگویی به اثر مستقلی تبدیل شده که میشود بدون در نظر گرفتن و دیدن قسمتهای پیشین به تماشایش نشست و از آن لذت برد. اما این مزیتها کدامند؟
مضمون: ریشههای شکلگیری اندیشههایی که به تقابل شخصیتهای مختلف میانجامد و در قسمتهای قبلی بیشتر شاهد کنشها، واکنشها و درگیریهای جذابشان بودیم، در قسمت آخر از لحاظ روانشناسی تبیین میشوند. چارلز اگزاویر که آدمی آرامشطلب است و از توانایی خواندن فکر دیگران برای ارتباط برقرار کردن با خانمها استفاده میکند طبیعتاً مخالف با جنگ است. دلیل اینکه او مدرسهای را برای آموزش میوتانتها راه میاندازد، بیشتر از اینکه به محبت یا مهربانی او مربوط باشد، به هویتطلبی خودش مربوط است. او میخواهد با پیدا کردن و جمع کردن همنوعانش به وجود خودش اعتبار ببخشد و از این مسیر به آرامش برسد که البته با منافع همنوعانش در یک راستا قرار میگیرد. او فلسفهی وجودی خودش را در کنار انسانهای معمولی میبیند نه در مقابلشان. اگر از این زاویه به شخصیت اگزاویر نگاه کنیم، او قابلیت بسیار زیادی دارد تا با سیاستهای سازشکارانهاش خود را با محیط مطابقت دهد و از شخصیت داروین (ادی گَتِگی) هم داروینتر است! اما در جهت مخالف، مگنیتو که از کودکی به خاطر قدرت ویژهاش اذیت و آزار زیادی از انسانها و حتی همنوعانش دیده، شخصیتی کمالگرا پیدا میکند که بهراحتی هر کسی را که سر راهش قرار بگیرد حذف میکند؛ چه انسان، چه میوتانت. او شمایلی دارد که یادآور ابرمرد نیچه است. به خاطر متفاوت بودنش خجالت نمیکشد و نمیخواهد بههیچوجه خودش را با جامعهی انسانهای عادی تطبیق دهد و در حقیقت خودش را پایین بیاورد. بلکه کاملاً برعکس معتقد است که به خاطر قدرتهای مافوق بشریشان، میوتانتها هستند که باید بر دنیا حکومت کنند. این مضمون با مونولوگی از اگزاویر که روی تصویر مگنیتو میآید بهزیبایی مؤکد میشود. بنابراین مونولوگ که بخشی از دفاعیهی پایاننامهی اگزاویر است، در طول تاریخ این جهشیافتهها بودهاند که باعث ارتقای یک نسل شدهاند و همیشه با گذر زمان توانستهاند همنوعهای عادی خود را حذف و نسل را عوض کنند. نکتهی بسیار جذاب، رفاقت مردانهی دیدنی و دور از ذهنیست که این دو ـ در همهی قسمتها ـ با هم دارند و در این قسمت جزییات شکلگیری و استحکامش به تصویر کشیده شده. تماشای فرازوفرود رفاقت عجیب بین این دو شخصیت کاملاً نامأنوس یکی از جذابیتهای اثر است. شخصیت میستیک هم شخصیت غریبیست. او با آن ظاهر عجیب آبیرنگ، مجبور است تمام مدتی که خارج از خانه است خودش را در پوستهای عاریتی مخفی کند. او مدام از این شکایت دارد که چرا جهشاش مثل اگزاویر نیست که لازم نیست مدام ظاهرسازی کند. میستیک با سرمی که هنک برایش درست میکند در این دوراهی قرار میگیرد که ظاهرش را به آدمهای معمولی تغییر بدهد یا به همین شکلی که هست خودش را بپذیرد. با توجه به اینکه این شخصیت زن است، این توجه به ظاهر و زیبایی معنای عمیقتری پیدا میکند. یکی دیگر از نکتههای مهم دیگری که در این قسمت به شکلی استادانه تبیین میشود، نحوهی ساخت دستگاه عریضوطویل مغز (Cerebro) است که باعث پیدا شدن و دور هم جمع شدن میوتانتها میشود. مسلماً چنین دستگاهی را نمیتوان بیسروصدا و بدون آگاهی دولت ساخت. با خطر به راه افتادن جنگ جهانی سوم و دخالت دولت آمریکا و سیا که در این قسمت مطرح میشود، دلیل قانعکنندهای به تماشاگر داده میشود تا ساخته شدن چنین دستگاه عظیمی را باور کند و اصولاً رعایت جزییات مهمی از این دست است که باعث شده مردان ایکس: درجهی اول به فیلمی دیدنی تبدیل شود.
لحن: لحن فیلم بنا بر همان ذات تکثرگرای اثر و جنس خود فیلم که یک بلاکباستر است، طیفی از حماسی تا کمدی را در بر میگیرد. متیو ون، کارگردان این فیلم، انصافاً بهترین انتخاب بوده است. او در هر سه فیلم قبلیاش ثابت کرده که میداند چهطور باید در کوتاهترین زمان لحن فیلمهایش را تغییر دهد و در واقع یکی از مشخصههای فیلمهای قبلیاش، کیک لایهای، استارداست و کیکاس/ بزنبهادر، همین تغییر لحنهای مدام و در نگاه اول ناممکن است. طنز هم یکی دیگر از وجوه همیشگی فیلمهای اوست که در هر ژانری آنها را امتحان کرده و سربلند بیرون آمده. از گنگستری (کیک لایهای) بگیرید تا قصههای پریانی (استارداست) و ابرقهرمانی (کیکاس/ بزنبهادر و مردان ایکس: درجهی اول). سه سکانس پرانرژی و مفرح در همین فیلم آخر هست که میتوان مطمئن بود اگر کسی بجز این کارگردان جوان انگلیسی در رأس امور بود، این سکانسها یا اصلاً نبودند یا این قدر دیدنی از کار درنمیآمدند: سکانسهای پیدا کردن میوتانتها توسط مگنیتو و اگزاویر، گپ سرخوشانه و خودمانی میوتانتهایی که تازه یکدیگر را پیدا کردهاند و مراحل آموزش دیدن میوتانتها (با استفاده از تکنیک مولتیاسکرین). این سه سکانس جذاب، هم نقش مهمی در شکل گرفتن بعد انسانی و غیرفانتزی شخصیتها دارند و هم با پخش شدن مناسبشان در طول اثر، ریتم مناسبی به آن میدهند.
بازیگرها: هوشمندی دیگر سازندگان فیلم «کستینگ» فوقالعادهشان است. آنها بازیگرانی را انتخاب کردهاند که وجههی ستارگی کمی دارند اما بازیها و فیلمهای خیلی خوبی در کارنامه دارند. مایکل فاسبندر بازیهای درخشانی به نقش بابی سندز در گرسنگی و براندون سالیوان در شرم استیو مککویین ارائه داد و بازیاش در یک روش خطرناک دیوید کراننبرگ به نقش یونگ در جشنوارهی ونیز تحسین منتقدان را به همراه داشت. جیمز مکآووی فیلمهای درخشانی مثل آخرین پادشاه اسکاتلند و تاوان را در کارنامه دارد. جنیفر لارنس دو سال پیش با بازی در نقش اصلی استخوان زمستانی تحسین منتقدان و تماشاگران را با هم دریافت کرد. رز بایرن هم بازیگر گزیدهکاریست که فیلمهایی چون آگاهی (آلکس پرویاس)، ویکر پارک (پل مکگیگان) و تروآ (ولفگانگ پترسن) را در کارنامه دارد. کوین بیکن هم که دیگر نیازی به تعریف ندارد و جان میدهد برای نقشهای منفی از نوع سباستین شاو. این جوانگرایی در بازیگرها روح و انرژی تازهای به فیلم داده که برای پنجمین قسمت از یک مجموعه بهشدت مورد نیاز بود.
تصویر: طراحی صحنهی چشمنواز فیلم که از کارگردانی تروتمیز و استیلیزهی آنن میآید و در فیلمهای قبلی متیو ون هم قابلردیابی است، سروشکلی تماشایی به فیلم بخشیده است. از طرفی حوادث فیلم در دههی 1960 میگذرد و طراحان صحنه و لباس از این موقعیت هم هوشمندانه بهره جستهاند و یک حس نوستالژیک و سینمایی وارد فیلم کردهاند که نمیشود خیلی توضیحش داد. شخصیتهای فیلم بسیار خوشلباس هستند، مکانها معماری و طراحی هنرمندانهای دارند، از جلوههای ویژه با مهارت و بهاندازه استفاده شده و در کل میشود عکسهای زیبایی از توی فیلم درآورد. یک موسیقی گوشنواز حماسی (از نوع تلقین) این تصویرهای زیبا را همراهی میکند و ضیافت رنگ و نور و صدا به این شکل کامل میشود.