گزارش دوازدهمین دورة جشنوارة مقاومت (کرمان، سوم تا هفتم مهر)

دید و بازدید، آشتی­کنان و... اندکی فیلم

پوریا ذوالفقاری

1) پیامک­ها: از زمان پر کردن فرم حضور در جشنوارة مقاومت درکرمان، تقریباً روزی نیست که چند پیامک دربارة زمان آغاز این جشنواره نرسد. برخی از این پیامک­ها متن­های جالبی هم دارند؛ مثلاً با یادآوری احتمال سرد شدن هوا در کرمان، ضرورت همراه داشتن لباس­های­ پاییزی را به خبرنگاران و سایر میهمانان یادآوری می­کنند. آن هم نه یک­ بار! البته این برای جشنواره­ای که دبیرش محمد خزاعی باشد، خیلی چیز عجیبی نیست. او پیش­تر در جشنوارة فجر سال گذشته نشان داده بود که تشریفات چنین آیین­هایی را خوب می­شناسد و البته گاهی تعریفی عجیب و شخصی هم از این تشریفات دارد. مثل چند اتفاقی که در این جشنواره رخ داد.
2) آغاز سفر: جزو گروهی هستم که یک­شنبه دوم مهر ساعت 23:40 پرواز دارند. ساعت نزدیک دو بامداد با ورود به کرمان با یکی از نمونه­های تعریف­ شخصی دبیر جشنواره از تشریفات مواجه می­شویم: در سمت چپ خروجی فرودگاه، یک گروه موزیک نظامی مشغول نواختن مارش­ هستند و در سمت راست هم سه نفر که پیراهنی با نوشتة No War به تن کرده­اند، با حالتی عجیب کنار هم ایستاده­اند. کسی هم ساعت 2 صبح حوصلة حرف زدن دربارة فلسفة این حرکت را ندارد. خزاعی به همراه چند همکارش مقابل در ایستاده­ و به تک­تک مهمانان خوشامد می­­گوید و یک قطار اتومبیل هم برای بردن مهمانان به هتل مقابل فرودگاه ایستاده­اند. اتومبیل­ها تا خود هتل پارس کرمان، پشت‌سرهم حرکت می­کنند. تا این­جای کار، خزاعی توانسته چشمان خواب­زده­مان را حیرت­زده کند.
ساعت دو و نیم بامداد که به هتل می­ر­سیم همه خسته­اند و برای گرفتن شماره و کارت اتاق مقابل پذیرش هتل، غوغایی به راه افتاده. من خیلی زود جواب می­گیرم. نامم را می­گویم و مسئول محترم با اطمینان می­گوید: «شما امروز خط خوردید!» نمی­دانم در چهره­ام چه می­خواند که با تأکید، یک «مطمئن هستم» هم اضافه می­کند تا چیزی نپرسم. روی یکی از صندلی­های لابی می‌نشینم. احساس تنهایی­ام خیلی زود از بین می­رود چون همان­جا دو خبرنگار «خط­خورده» هم به من ملحق می­شوند. نیم ساعتی می­گذرد. کسی در لابی نمانده است. مسئولان جشنواره از این سو به آن سو می­دوند تا کاری نکرده نماند. برای ما سه نفر هم اتاقی مهیا می­شود. هنوز نفهمیده­ام نامم از کدام فهرست خط خورده که هم کارت پرواز برایم صادر شده و هم کارت جشنواره. به هر حال با دو همراه دیگر وارد اتاق می­شویم. دو تخت اصلی در وسط و یک تشک اضافه در گوشة اتاق به ما لبخند می­زنند. به سمت همان تشک می­روم. همه خسته­تر از آنیم که بخواهیم تعارف تکه­پاره کنیم.
3) روز اول: صبح روز بعد، پس از صبحانه، به لابی هتل می­روم. گروه جدیدی از مهمانان رسیده­اند. محمدرضا شریفی‌نیا، مهرداد خوشبخت، حجت قاسم­زاده­اصل، هادی منبتی، پریوش نظریه، سعید ابراهیمی­فر، علی عطشانی، محمدهادی کریمی و... همان غوغای دیشب برپاست. تعدادی از مهمانان هم در حال حرف زدن دربارة گروه موزیک در فرودگاه هستند. ظاهراً تشریفات سخت درخور است و هیچ کم ندارد. نگاهی به برنامة جشنواره می­اندازم. ساعت 19:30 مراسم افتتاحیه در تالار وحدت دانشگاه شهید باهنر برگزار می­شود. پس تا آن موقع کاری نیست. هنگام صرف ناهار از من کارت می­خواهند. تازه به یاد می­آورم هنوز کارت جشنواره­ام را نگرفته­ام. باز مثل شب پیش خیلی زود می­فهمم که در این دردسر هم تنها نیستم. تعدادمان زیاد می­شود ولی پیش از آن­که مشکلی پیش آید، یکی از مسئولان جشنواره از راه می­ر­سد و پس از نوشتن اسم­های ما روی تکه­ای کاغذ، خیلی محترمانه ما را به سمت رستوران راهنمایی می­کند. (در دل آرزو می­کنم فهرستی که نامم از آن خط خورده، فهرست غذا نباشد!) محمدعلی باشه­آهنگر در رستوران پاسخ­گوی خبرنگارانی شده که پس از اعلام نام فیلم یه حبه قند برای معرفی به اسکار، نظر او را می­خواهند. تا بعدازظهر کاری جز پرسه زدن در اطراف هتل ندارم.



4) افتتاحیه: مراسم افتتاحیه در تالار وحدت دانشگاه شهید باهنر، همان ایرادهای همیشگی را دارد. پخش کلیپ­های چند دقیقه‌ای برای هر بخش که یادآور مراسم اسکار است؛ اما اسکار «مراسم» است و این «افتتاحیة» یک جشنواره؛ آن ­هم جشنواره­ای که قرار است حاضرانش، ساعتی بعد در پی حرف­های جمال شورجه علیه فیلم موهنی که دربارة پیامبر اسلام ساخته شده، ضد اسکار شعار دهند و وزیر را به تحریم این مراسم وادارند. محمد سلوکی همان ابتدا از سخنرانان تقاضا می­کند کوتاه حرف بزنند؛ طبق معمول جشنواره‌ها که - به‌خصوص در یکی‌دو سال اخیر - التماس مجری‌ها برای کوتاه حرف زدن تبدیل شده به بخش ثابت مراسم. خزاعی گزارش کوتاهی دربارة این دورة جشنواره می­دهد. تقریباً 80 درصد برندگان جشنواره معرفی می­شوند و جایزه میگ‌یرند، اما برای خبردار شدن از نامونشان سایر برگزیدگان باید تا اختتامیه صبر کنیم. فضای داخل تالار گرم است. برخی مهمانان بیرون آمده­اند و در کنار دانشجویان و سینمادوستان کرمانی، مراسم را در فضای باز و از ویدئو پروجکشن دنبال می­کنند. در دست تعدادی از دانشجویان پاکت میوه و سبزی است. مشخص است که خوابگاه دانشجویی هم همین نزدیکی­هاست.
5) شام اول: از اختتامیه برمی­گردیم و شام را در حیاط باصفای هتل پارس می­خوریم. این­جا مهمانان بیش‌تری را می­بینیم. دیگر تا حدی روند جشنواره را دریافته­ایم. از فردا هر روز صبح یک برنامة بازدید از مراکز و مکان­های تاریخی خواهیم داشت و بعد­ازظهرها تماشای فیلم. به محض ورود به حیاط کسی مقابلم می­ایستد و با لبخند از من فیش غذا را می­خواهد. دهان باز نکرده­ام که همان مردی که ظهر نامم را یادداشت کرده بود از راه می­رسد، نامم را می­پرسد و کارت جشنواره­ام را به من می­دهد. نجات می­یابم. بعد از شام هر کس به اتاقش می­رود و من به دفتر بولتن جشنواره می‌روم. اتاقی در پشت رستوران است که به محض ورود به آن­جا، چهرة سرمازدة نویسندگانش، بیش از هر چیز نگاه را جلب می­کند. فیلتر شدن گوگل و جی‌میل خبررسانی را با مشکل مواجه کرده. خسته­نباشیدی می­گویم و به اتاق برمی­گردم. آدم در این موارد چه می‌تواند بگوید؟
6) روز دوم
بازدید: با تعدادی از خبرنگاران و سینماگران عازم آرامگاه شاه ­نعمت­الله ولی می­شویم و از آن­جا به باغ هزاره می­رویم. قبل از ورود به باغی که هنوز چیزی از آن نمی­دانیم، چند بار با تأکید از ما می­خواهند «رأس ساعت 12» در اتوبوس باشیم. وقتی وارد باغ می­شویم دلیل آن همه تأکید را می­فهمیم؛ باغی بسیار باصفا و بزرگ است که کسی میلی به دل کندن از آن ندارد. بین بازدیدکنندگان چهره­ای آشنا می­بینم؛ پسری جوان که یکی از مستندهایش در برنامة جشنواره است و پیش­تر او را در جشنواره‌های دیگری هم دیده‌ام. با خنده می­گوید: «فیلمم ربطی به این جشنواره ندارد. نمی­دانم چرا می‌خواهند نشانش بدهند. تهیه­کننده فیلم را فرستاده و این­ها هم قبول کرده­اند.» یکی از سینماگران به‌طعنه می­گوید: «مگر کن لوچ فیلمش را برای این جشنواره ساخته؟ ربطی ندارد.» می­خندیم و بحث را پی نمی­گیریم.
فیلم: بعدازظهر هرچه برنامه را نگاه می­کنم، فیلمی را که ندیده باشم، نمی­یابم. ساعت یک ربع به سه به لابی می­روم. امیدوارم به نمایش فیلم­های مستند در سینما تماشا برسم. خبر بازسازی سینماهای شهر را زیاد شنیده‌ام و می­خواهم حتی اگر به فیلم هم نمی­رسم، دست‌کم سینماها را ببینم. سینماهایی که روز نخست همین جشنواره افتتاح شدند و حتی شنیدیم که مردم کرمان صاحب اولین سینماتک مجهزشان هم شدند. اما متوجه می­شوم که باید یک ساعت قبل از حرکت در لابی باشم. هرچه حساب می­کنم، می­بینم این جوری هیچ فیلمی را نمی­توان از ابتدا تا انتها دید. وقتی قرار باشد تا پایان یک فیلم دوساعته در سالن بنشینی، چه‌گونه می‌توانی یک ساعت زودتر خود را به اتومبیل­ها برسانی؟ این هم از آن برنامه­ریزی­های عجیب است. به هر حال یکی از مسئولان را راضی می­کنم که اتومبیلی در اختیار من و یکی‌دو خبرنگار دیگر بگذارد. مقابل سینما شهر تماشا جوانی را جلوی در می­بینم. از او دربارة فیلم­ها می­پرسم، می­گوید کسی نیامده، سالن خالی است. خودش سازندة یکی از مستندهاست. با خنده می­گوید خودم نشستم فیلمم را دیدم. خنده­اش عصبی­ست. خودم را که معرفی می­کنم می­گوید: «موظفی این­ها را بنویسی! این شهر هفت­ هزار شهید دارد. اگر یک­ درصد خانواده­های آن­ها را هم برای دیدن این فیلم­ها دعوت می­کردند، سالن پر می­شد. من و شما از تهران آمده­ایم. خب اگر قرار بود تو فیلم من را ببینی، همان­جا با هم قرار می­گذاشتیم. قرار است مردم کرمان هم فیلم‌ها را ببینند دیگر!» حرفش منطقی­ست. دوست دیگری که در این سفر با او آشنا شده­ام، به ما می­پیوندد و برای رفتن به نشست نقد و بررسی فیلم ملکه، اشتیاق نشان می­دهد. با این‌که در سالن­های دیگر فیلم­هایی به نمایش درمی­آید، اما نمی­توانم باز دنبال کسی بگردم و از او بخواهم برای فرستادن ماشین، با هتل تماس بگیرد. به نشست ملکه می­رویم. باشه­آهنگر کمی عصبانی­ست. با همان آرامش همیشگی حرف می­زند اما کسی را از متلک­هایش بی­نصیب نمی­گذارد. وقتی به چند آیه از قرآن استناد می­کند، از شریفی­نیا که بین حاضران است اجازه می­گیرد و او را استاد این رشته می­خواند. سرانجام همة حرف­ها و خستگی­هایش را در چند جمله فشرده می­کند: «سر ساختن ملکه هم بی­دین شدم هم ضدارزشی. پوستم کنده شد. پدرم درآمد... دیگر چی؟ از این جمله­ها اگر دارید، کمکم کنید!»



از نظر حاضرانْ فیلم نیاز به تدوین دوباره دارد. هر کس برای تدوین فیلم شیوه­ای را پیشنهاد می­کند. انگار فیلم دارد دوباره ساخته می­شود! دوست همراهم در جلسه از ملکه تعریف می­­کند و به اخراجی­ها به عنوان نمونه­ای ناموفق اشاره می­کند. وقتی از سالن بیرون می­آییم، همراه محمدرضا شریفی­نیا و آرش سجادی‌حسینی سوار ماشین می­شویم. شریفی­نیا دلخور است. از اخراجی­ها دفاع می­کند. بحث بین آن­ها کمی بالا می­گیرد. من سکوت می­کنم. به هتل که رسیده­ایم، شریفی­نیا دربارة لزوم سرگرم­کننده بودن فیلم حرفی می­زند. من تأیید می­کنم و از طرف دوستم به محافظه­کاری متهم می­شوم.
7) روز سوم
بازدید:
دیدار از بازار سنتی کرمان و موزه و حمام قدیمی شهر و آشنایی با فالودة کرمانی یکی از نتیجه­های این گردش بود. گمان می­کردم فالودة شیرازی چیز خاصی­ست اما کرمانی­اش واقعاً معجون غریب و خوش­طعمی­ست. در بازار کرمان تک­وتوک کسانی هستند که علی­رام نورایی و سیامک اطلسی را می‌شناسند؛ آن هم با سریال­های تلویزیونی­شان. نمی­دانم بازسازی سینماها چه تأثیری بر این شهر خواهد داشت اما مسلم است که مثل بسیاری از شهرستان­ها، سینما تا کنون در زندگی مردم این منطقه نقش پررنگی نداشته است.
فیلم: تا حدودی با سینماها آشنا شده­ایم. می­دانیم سینماهای آسیا و مهتاب کنار هم قرار دارند و شهر تماشا از آن­ها دور است؛ تازه اسمش هم تماشا نیست، شهر تماشاست. پس بهتر است به یکی از دو سینمای نزدیک به ­هم برویم. ترجیح می­دهم فیلم مسیر ایرلندی کن لوچ را در سینما آسیا ببینم. یک مهمان خارجی هم آمده است. جشنواره جای خود را بین مردم هم باز کرده است. سالن سینما تقریباً شلوغ است و هنوز به سنت پسندیدة تخمه شکستن و پفک خوردن با جدیت عمل می­شود. بچه­ها دنبال هم می­دوند و «مامان» گفتن­هایشان، نوید لحظه­های درخشانی را در سینمای منتقدان و خبرنگاران می­دهد. فیلم آغاز می­شود، بازیگر دهان باز می­کند و فارسی حرف می­زند. با نسخه­ای دوبله­شده مواجهیم. مهمان خارجی به اطراف نگاه می­کند. کسی کنارش نیست. به پرده خیره می­شود. فیلم داستان یک سرباز انگلیسی است که ماجرای کشته شدن هم‌رزمش در عراق را مشکوک می­یابد و به دنبال اصل ماجرا می­گردد. از آن داستان­هایی که نمونه‌های موفق­ترش را دیده­ایم اما ظاهراً فیلم کن لوچ با خط ­قرمزهای جشنواره­ای ما نزدیک­تر است. در بیرون سالن با انگلیسی دست­وپاشکسته از مهمان خارجی می­پرسم: «چه‌طور بود؟» می­گوید: «فکر می­کردم فیلم­ها با زیرنویس پخش می­شوند.» برایم عجیب بود که با وجود نارضایتی از این ماجرا تا انتها در سالن مانده است. بعد از آن در نهایت خستگی به تماشای آفتاب­سوختة نیکیتا میخالکوف می­رویم. این فیلم خوش­بختانه زیرنویس دارد و بدبختانه 173 دقیقه است! جالب اینکه تماشاگران عام تا انتها با ما فیلم را دنبال می­کنند. با خود می­گویم ظاهراً کسانی که از اکران فیلم­های خارجی دفاع می­کنند، درست می­گویند. در یکی از سکانس­های تراژیک فیلم، یکی از شخصیت­ها، در مواجهه با فرستادة استالین، از ترس خودش را خیس می­کند. سالن از خنده روی هوا می­رود. نه، مدافعان اکران خارجی درست نمی­گویند.
8) روز چهارم: پنجشنبه باید ساعت هفت و نیم در لابی باشیم. قرار است به ارگ بم برویم. دیر از خواب بیدار می­شوم و با عجله خود را به مقابل هتل می­رسانم. هنوز خبری نیست. همه منتظرند. مهمانان خارجی هم خندان و خوشحال بعد از من می­آیند. ظاهراً آن­ها هم ایرانیزه شده­اند و در همین مدت کوتاه، قلق کار دست­شان آمده. رفت­وآمد به ارگ تا هفت بعدازظهر طول می­کشد. به حیاط می­روم تا هوایی بخورم و خواب از سرم بپرد. ناکامی برخی از سینماگران در برقراری ارتباط با مهمانان خارجی باعث شده چندتای آن­ها تصمیم بگیرند در همین مدت با هم انگلیسی صحبت کنند تا زبان­شان تقویت شود! تماشای این تلاش، برای ما به لحظه­های مفرحی می­انجامد ولی خودشان کم زجر نمی­کشند. در سوی دیگر محوطة بیرونی، محمود گبرلو مشغول اجرای برنامة هفت است که به شکل زنده از این­جا روی آنتن می­رود.
فردا شب، اختتامیه است. مهمانان جدید عمدتاً بازیگر هستند. به این ترتیب چهره­های جشنواره تکمیل هم می­شوند. رضا رویگری، مجید مشیری، جهانگیر الماسی، سعید راد و... برای شام به ضیافت شهردار میرویم که از فردا به سوژة خبری بدل می­شود. برخی از کیفیت شام ناراضی­اند. در بازگشت، رانندة اتوبوس آهنگی می­گذارد، یکی از مسئولان از او می­خواهد یا دستگاه پخش موسیقی را خاموش کند یا نگه دارد تا او پیاده شود. بر خلاف تصور بحث تمام نمی­شود و بالا می‌گیرد. هر کس نظری می­دهد. مسئولی که دقیقاً رتبه­اش مشخص نیست می­گوید مهمانان خارجی حاضر در اتوبوس به ما می­خندند که چنین آهنگ­هایی را در جشنوارة مقاومت گوش دهیم. یکی می­گوید نگران آبروی جشنواره نباشید، آبروی جشنواره با شام امشب رفت، خارجی­ها که فرق شجریان و فلانی را نمی­دانند. دوباره همه چیز از اول آغاز می­شود و تا به هتل برسیم، پایان نمی­یابد. به هتل که میرسیم، مهمانان جدید هم آمده­اند. پس از شام در کنار چایخانه، جمع عجیبی از سینماگران، دور بساط چای و قلیان گرد هم می­آیند. محمدرضا شریفی­نیا، غلامرضا موسوی، مسعود فراستی، علیرضا رییسیان، سیدضیا هاشمی و... موسوی قلیان را به رییسیان تعارف می­کند، یکی از خبرنگاران داد می­زند: «آقا این تصویر خیلی معنا دارد.» همه می­خندند. ابوالقاسم طالبی هم به جمع اضافه می­شود. شریفی­نیا بلند می­گوید: «یک صندلی برای آقای طالبی بیاورید.» فراستی به سمت طالبی می­رود و با او روبوسی می­کند. برخی تصویرها واقعاً معنا دارند.
سوژه‌های شام شهردار هنوز تمام نشده. خزاعی ظاهراً بسیار عصبانی­ست. دستور داده از رستوران برای مهمانانی که از شام ناراضی بوده­اند، دوباره غذا بیاورند. پرسنل هتل هر کس را می­بینند به او شام تازه تعارف می­­کنند. برخی می­­پذیرند و برخی هم نه.
9) روز آخر: قرار است روز جمعه ساعت 9 صبح به دیدار با خانواده­های شهیدان و جانبازان برویم. ساعت یازده است و هنوز همه مقابل هتل هستیم. دوستی می­گوید کسی به تأخیر دوساعته اعتراض نمی­کند. مشکل هنوز شام شهردار است! راست می­گوید. به خانة جانبازی می­رسیم که روی ویلچر نشسته و به همراه خانواده­اش دم در، آمدن ما را انتظار می­کشند. احتمالاً از ساعت 9! خود را برای سخن گفتن دربارة جنگ آماده می­کنیم اما جانبازی که به گفتة خودش از شانزده سالگی مجروح و ویلچرنشین شده، سینمایی از کار درمی­آید. از لیلی با من است می­گوید و سایر فیلم‌های جنگی موفق. وقتی امیرحسین شریفی را می­شناسد، از بازی بازیگران اشک سرما تعریف می­کند. قلاده­های طلا و اخراجی­ها را دوست ندارد و در این مورد توضیح­های جالبی می‌دهد. همسرش بسیار شوخ است. با خود می­گویم احتمالاً این زندگی او را به انتخاب چنین رفتاری واداشته تا دشواری­ها را تحمل کند. هرچه هست، هیچ شباهتی بین دیدگاه­ها و نحوة رفتار و گفتار این جانباز و خانواده­اش، با نمونه­های سینمای جنگ ما وجود ندارد. وقتی بحث به مشکل فیلم­های جنگی می­رسد، چیزی از میزبان می­شنویم که هنوز برخی از مدیران ما به آن اعتقاد ندارند: «مشکل فیلم­های جنگی این است که سرگرم نمی­کنند. فیلم و سریال باید سرگرمت کنند.» وقتی هم یکی از حاضران برای عکاسی برمی­خیزد و به گوشه­ای می­رود، میزبان به او می‌گوید: «آن­جا ضدنور می­شود. باید این­ طرف بایستید.» بعد بحث به جمع­آوری ماهواره می­رسد: «من همان زمانی که ویدئو ممنوع بود، ویدئو داشتم. الان هم دارد خاک می­خورد. روزی که بتوانیم با تلویزیون ماهواره ببینیم، چه می­خواهند بکنند؟» این­ها را بی هیچ ادعا و تأکیدی می­گوید. با تمام وجود کلیشه­ای بودن تصویر رزمندگان را در بسیاری از فیلم­های دفاع مقدس حس می­کنم. جای او در سینمای ایران خالی­ست و به گفتة خودش جای بسیاری دیگر: «هر یک از جانبازان که بمیرند، گنجی دفن می‌شود و شما یکی از منابع­تان را از دست داده­اید.»
منوچهر محمدی و همسرش به همراه رابعه مدنی و شیرین یزدان­بخش چهره­های جدید امروز هستند. می­توان حدس زد که بوسیدن روی ماه قرار است جایزه بگیرد. روی میز مقابلْ مسعود فراستی مشغول گپ­وگفت با مهدی کلهر است. ساعت 3 بعدازظهر مقابل سینما آسیا ایستاده­ایم تا ابتدا ژنرال علی شاه­حاتمی و بعد عصر بارانی مرجان اشرفی­زاده را ببینیم. زن و مردی در مقابل سینما با دیدن پوستر روزهای زندگی می­گویند این همان فیلمی­ست که دیشب از تلویزیون پخش شد! ژنرال فیلم خوبی نیست. اما عصر بارانی تا حدی خستگی را از تنم بیرون می­آورد. بازی خوب قاسم زارع در کنار کارگردانی حساب­شدة فیلم، به یاد می­ماند و از همان­جا راهی مراسم اختتامیه می­شویم. نرسیده به محل اختتامیه صدای شلیک توپ و منور، به گوشم می‌رسد. مجری مراسم محمدرضا شهیدی­فر است و مراسم در فضای باز برگزار می­شود. هوا کمی سرد شده و برخی با خنده پیامک ستاد جشنواره را دربارة همراه داشتن لباس­های پاییزی به ‌هم یادآوری می­کنند. تشریفات مراسم به اوج می­رسد. کلیپ، سخنرانی برگزیدگان و دعوت از یک لشکر هنرمند و مسئول برای اهدای هر یک از جایزه­ها. باشه­آهنگر پس از دریافت جایزه­اش پشت تریبون می­ایستد: «خدا را شکر که به ضرب و زور، بخت ملکه باز شد.» ظاهراً هنوز عصبانی­ست. رضا ایرانمنش در کنار محمدرضا شریفی­نیا در ردیف اول نشسته است. وقتی صدایش می­زنند، با عصا روی صحنه می­آید و گلایه می­کند که برخی فیلم­ها و برخی از «یک،­دو،­سه­ها!» سینمای دفاع مقدس را بی­آبرو کرده­اند؛ واضح است که منظورش سه‌گانة اخراجیهاست. حرف­هایش تمام می‌شود و دوباره در کنار شریفی­نیا می­نشیند و این بار شریفی‌نیا واکنشی در دفاع از اخراجیها نشان نمی‌دهد! تعدادی از سربازهایی که برای برقراری نظم مراسم آن­جا حاضرند، مشغول عکس گرفتن با بازیگران شده­اند. مراسم نزدیک به چهار ساعت طول می­کشد. شگفتی آن هم مسعود اطیابی­ست که وقتی پشت تریبون قرار می­گیرد خطاب به خبرنگاران با لحنی تند می­گوید: «برخی سایت­هایی که با بودجة دولت اداره می­شوند، دائماً به موضوع اسکار می­پردازند. اسکار اصلاً لایق تحریم هم نیست. خجالت بکشید. بهترین جشنواره همین جشنوارة مقاومت است.» خبرنگاران کمی عصبانی شده­اند. کسی از دور به‌شوخی چیزی دربارة پروژة لاله می­گوید. محمد اصفهانی هم چند قطعه اجرا می­کند.
از مسافران پرواز پنج­ و نیم صبح هستم. پس زمان و البته انگیزه­ای برای خوابیدن نیست. با تعدادی از هم‌سفران برای آخرین بار در حیاط می­نشینیم. بیش­تر بحث­­ها دربارة حرف­های اطیابی و چگونگی برگزاری مراسم است. تقریباً همه می­لرزند. حتی کسانی که لباس گرم به تن کرده­اند. چهار ساعت در فضای باز مراسم اختتامیه را دنبال کردن، کار خود را کرده است. حرف­ زدن­ها تا چهار صبح ادامه می­یابد. بعد به اتاق­هایمان می­رویم تا وفادار به سنت انجام هر کاری در دقیقة نود، بارمان را ببندیم. بی­خوابی­های مکرر در این چند روز کار خود را کرده است. در هواپیما کسی بیدار نیست.

کتاب کاریکاتورهای مسعود مهرابی منتشر شد
فیلم ۷۶۰۰ به نویسندگی و کارگردانی بهروز باقری
 اولین جشنواره بین المللی فیلم کوتاه عباس کیارستمی برگزار شد
فیلم خانه ماهرخ ساخته شهرام ابراهیمی
فیلم گیج گاه کارگردان عادل تبریزی
فیلم جنگل پرتقال
fipresci
وب سایت مسعود مهرابی
با تهیه اشتراک از قدیمی‌ترین مجله ایران حمایت کنید
فیلم زاپاتا اثر دانش اقباشاوی
آموزشگاه سینمایی پرتو هنر تهران
هفدهمین جشنواره بین المللی فیلم مقاومت
گروه خدمات گردشگری آهیل
جشنواره مردمی عمار
جشنواره انا من حسین
آموزشگاه دارالفنون

آرشیو